رمان پروانه میخواهد تو را پارت 50

5
(3)

 

بچه که بودم، مدام در ذهنم تصور میکردم داخل هواپیما

نشستهام و هدایتش را بر عهده دارم. بعد دستانم را از دو

طرف باز میکردم و میان درختان میدویدم. میخندیدم

و گاه از س ِر شادی جیغهای بلند میکشیدم. خاصیت

دوران کودکی بود یا بخش خوشبین ذهنم نمیدانم اما

حتی یک بار هم در رویاهایم، هواپیما سقوط نکرد و

همیشه سالم به مقصد میرسیدم.

امروز اما، به جبران همهی آن خوشبینی و خندهها،

تصاویری را میبینم که حتی دیدنشان در خواب هم

وحشتناک است چه رسد به بیداری!

پایین پلهها میافتم و به لاشهی هواپیمایی که حامل

خانوادهام بوده نگاه میکنم. بابا از درد در خود میپیچد.

مسیح با مشتهایی گره کرده به جانش افتاده و هیچ

فرصتی را برای زدن از دست نمیدهد. هر ضربهای که

بابا می

ِن

به ت خورد انگار کسی یک خط روی قلبم

میکشد و دردی مهلک را به جانم میریزد؛ در ِد

حقارت!

با خود میگویم، تصویری وحشتناکتر از کتک خوردن

بابا هم هست؟

برکهی گریان درونم به سرعت پاسخ میدهد:

“نداشتن هیچ دفاعی در برابر جنایت بابا!”

همین یادآوری کوچک کافیست تا برای بار هزارم

صدای شکسته شدن قلبم را بشنوم و از نو تکه تکه شوم.

همه چیز را میبینم و این بدترین نوع مرگ است. همین

که میبینم، درک میکنم و کاری از دستم برنمیآید

مرگ است. همین که حقارت و خرد شدن بابا را میبینم

و نمیتوانم کاری بکنم مرگ است. کاش فقط، قلبم هم

امروز رضایت بدهد و از حرکت بایستد تا چرخهی این

مرگ کامل شود…

غ ّرش مسیح و تک تک کلماتی که در صورت آقاجان

پرت میکند، حکم رگبار دارند. صدایش همان خشاب پر

از فشنگی است که همهمان را به رگبار میبندد.

-بوی کثافت زندگیت زده بالا حاجی! زالویی که پس

انداختی به عروست هم رحم نکرده! بهش دستدرازی

کرده اونم تو همین خونهای که روزی ۱۷رکعت نماز

میخونی و سالی چند بار خیرات میدی!

سکوتی مرگبار بر باغ حاکم میشود. صدای کلاغهایی

که قارقارکنان از بالای سرمان میگذرند تنم را به

رعشه میاندازند. مامان سکندری میخورد و انقدر عقب

میرود که ناباور پای درخت سیب میافتد. خانجون

مانند کسانی که دچار سکته شدهاند با دهانی کج و ناباور

به بابا زل میزند. چشمان وحشتزدهی بابا اما مهر

تاییدی بر همه چیز است. آن ترس نشسته در نگاهش

گواه همه چیز است…

آقاجون بینفس میگوید:

-چی… میگی؟

 

به او نگاه میکنم، به اویی که با رگ بالا آمده و چشمانی

که انگار خون میبارند، دست سمت انباری میگیرد و

عربدهی پر از بغضش زمین را هم به لرزه میاندازد:

-تو همین انباری به عروست، به ز ِن پسرت دست

درازی کرده. همون وقتی که همتون تو عروسی

میرقصیدین و می نجس این

ِن

خندیدین، یکی اینجا زیر ت

لاشخور دست و پا میزده! زیر تن این لاشی که همهی

این سالا مردن عادلو تو سرمون کوبید خفه شده!

به خانجون زل میزند:

– حیوونم به خودی حمله نمیکنه! ولی انگلی که

زاییدی به عروس عادل تجاوز کرده! حالا هر چقدر

میخوای رو به قبله بشین و ذکر بگو! سالی بیست

بار غذا بپز بده فقرا! صدای پروانه ولی پاک نمیشه!

صدای ضجههاش پاک نمیشه!

آقاجون که روی زانو سقوط می

ِن

کند، نگاهم با چشما

ترسیدهی بابا گره میخورد. سرش را به طرفین تکان

میدهد و فریاد میزند:

-دروغ میگه برکه! دروغ میگه!

انکارش بیشتر نمک بر زخمم میپاشد…

مسیح یقهاش را میگیرد و نعره میزند:

-امین پسر عباس آقا هم دروغ میگه؟ آره کثافت؟

بابا فریاد میزند:

-مزخرف نگو! همش دروغه!

مسیح نفسزنان مشت میکوبد:

-حروم لقمه! مسیح نیستم اگه ت*خماتو دور گردنت

پاپیون نزنم! مسیح نیستم اگه نفرستمت سینهی قبرستون!

مسیح نیستم اگه زنده زنده نسوزونمت! اونی که دروغ

میگه توئه لاشیای!

وضعیت انقدر بغرنج است که نمیدانم باید به سمت

مامانی که با لبهای سفید میلرزد بروم یا به طرف

خانجونی که بیحرکت کنار بابا ولو شده.

میان مشت و لگدهایی که به طرف بابا پرت میشوند،

ناگهان خانجون به پهلو روی زمین سقوط میکند و

صدای برخورد جسم بیحرکتش با زمین سرد، آخرین

چیزی است که یادم میماند.

 

دقایقی است که باغ از صدای آژیرهای آمبولانس خالی

ِن

شده. دقایقی است که عمو اهورا و آقاجون به همراه ت

نیمه جان خانجون به بیمارستان رفتهاند. و در همان

دقایق بود که بابا فرار کرده بود. میان ان بلبشو و

شلوغی، با صورتی خونی و لباسهای پاره، در میان

درختان گم شده و از حیاط گریخته بود. و آخرین حس

حقارت را هم به جانم افزوده بود.

چهار دست و پا از میان برگهای پاییزی به طرف

مامان میروم و تن سرد و لرزانش را بغل میگیرم. به

نقطهی نامعلومی خیره است و اشکها از کنار چشمانش

راه گرفتهاند.

-مامان؟

چشمان پر آبش را به نگاهم میدوزد:

-خوابیم؟

لبهای لرزانم را به روی هم کیپ میکنم و سرش را به

آغوش میکشم. تن سردش آنقدری مرا میترساند که

بغض میکنم:

-حالت خوب نیست پاشو بریم تو.

هیستریک میخندد:

-خونه؟!

 

دست زیر بغلش میاندازم و تلاش میکنم بلندش کنم:

-پاشو مامان. یخ زدی.

-توام میدونستی نه؟

به آنی رمق از تنم کشیده میشود و گرهی دستانم شل

میشود. خسته به چشمانش زل میزنم و هیچ نمیگویم.

با مکث میپرسد:

-از کجا؟

صدایم انگار از انتهای چاه بیرون میآید:

-بیا بریم تو.

تلخ میخندد:

-دیدیش چطوری فرار کرد رفت؟ همون مردی که یه

عمر اولدورم بولدورم کرد، یه عمر داد زد پروانه هرزه

بوده، قبل عادل با کسی بوده، فرار کرد.

میگرید و همزمان میخندد:

-اگه… اگه فرار نمیکرد، با خودم میگفتم نه امکان

نداره! با اینکه… هیچ دلیلی نداره این بچه اینجوری به

جونش بیفته اونم وقتی که قرار بود بیاد خواستگاری تو،

ولی بازم یه جوری خودمو راضی میکردم علی انقدرام

دیگه عوضی نیست. میگفتم دشمن داریم خواستن براش

پاپوش بدوزن. خواستن همهمونو به جون هم بندازن

ولی… این فرار دیگه هیچ توجیهی نداره!

سر به تنهی درخت میچسباند و بیجان میگوید:

-منو از اینجا ببر… حالم از این باغ به هم میخوره.

تن پاره پاره شدهام را جمع میکنم و دست زیر بغلش

میاندازم که مسیح با کلنگی در دست، از انتهای حیاط

به این سمت میآید. وحشت میکنم و ناخودگاه مامان را

به خود میچسبانم. نه قدمهایش به طرفمان کج میشود

و نه حتی نگاهمان میکند. انگار اصلا ما را نمیبیند. پر

از خشم و بغض به طرف انباری میرود و کلنگ را

محکم و پشت هم به دیوارهایش میکوبد. صدای خرد

شدن آجرها و بلند شدن گرد و خاک، فضای بینمان را

پر میکند. مامان چون شبح به او خیره است و … من

انگار دوباره در گرداب مرگ افتادهام!

محکم و بیوقفه به دیوارهای انبار میکوبد و ناگهان

تکهای از آجر به طرفش پرت میشود و پیشانیاش را

میخراشد. اما دست برنمیدارد و آنقدر به کارش ادامه

میدهد تا اینکه قسمتی از دیوار فرو میریزد. همزمان

هق هقش هم بلند میشود.

بالاخره تکان میخورم. آرام به طرفش میروم و کنار

آجرهای فرو ریخته میایستم. هنوز شانههایش از گریه

میلرزند و همین که کلنگ را دوباره بلند میکند، با

ترس بازویش را میگیرم:

-پیشونیت…

نگاهم نمیکند اما پرخشم زیر دستم میزند و بازویش

را رها میکند:

-گورتو گم کن!

 

آخ برکه! آخ برکهی احمق!

نگران زخم پیشانیاش هستی؟ فکر میکنی مردی که از

درون متلاشی شده، زخم تنش دیگر برایش مهم است؟!

چطور رویت میشود نگران زخم تنش باشی وقتی

میدانی پدرت روانش را نابود کرده؟ فکر کردی این

مردی که مقابلت قرار دارد، همان مسیح دیروز است؟

فکر کردی چشمانش را بر روی جنایت پدرت میبندد و

اجازه میدهد تیمارش کنی؟ اصلا بر فرض هم که

بگذارد! برای روح پاره پاره شدهاش میخواهی چه

کنی؟

حق دارد از تو بخواهد گورت را گم کنی. حق

دارد! تنها چیزی که الان برای او مهم نیست زخم

پیشانیاش است احمق!

قدمی که فاصله میگیرد؛ پر از حرص و خشم کلنگ را

بالا میبرد اما قبل از اینکه به دیوار بکوبد، ناگهان دست

نگه میدارد و بعد کلنگ را روی آجرهای فرو ریخته

پرت میکند. چنان با شتاب به سمتم میچرخد که

ناخودآگاه تنم لرز میگیرد.

-اینجا واستادی که چی؟! نشنیدی گفتم گورتو گم کن؟

به پرههای بینیاش که از شدت خشم محکم باز و بسته

میشوند زل میزنم و بعد به چشمان خون گرفتهاش که

انگار قصد دریدنم را دارند. با اینکه همهی این رفتارها

را پیشبینی کرده بودم اما باز قلبم به سوزش میافتد.

دهان باز میکنم چیزی بگویم اما نگاه طوفانیاش نطقم

را کور میکند. در سکوت پیش مامان که چون مردهای

متحرک به درخت تکیه داده برمیگردم. همانطور که

نگاهم او است که به جان دیوارهای انباری افتاده، مامان

را بلند میکنم و به طرف خانه میکشانمش.

درجهی شوفاژ را زیاد میکنم و دور شانههای مامان که

پتو میاندازم، زمزمه میکند:

-نمیخوام اینجا بمونم.

درمانده نگاهش میکنم:

-کجا بریم؟

نگاه عصبانیاش را به چشمانم میدوزد:

-هر قبرستونی جز اینجا!

پلکهایم از شدت استیصال روی هم میافتد:

-باشه. باشه. یه زنگ بزنم میام.

به اتاقم برمیگردم. به دنبال موبایلم چشم میچرخانم و

کنار پایهی تخت میبینمش. پشت پنجره میایستم و در

 

حالی که بغض و اشکم در هم آمیخته، شمارهی عمو

اهورا را میگیرم. بعد از بوقهای فراوان بالاخره

صدای خشدار و خستهاش گوشم را پر میکند:

-الو؟

-خانجون چطوره؟

-بردنش اتاق عمل.

 

از صدایش مشخص است که گریه کرده است.

-سکته کرده؟

-هوم.

لبهای لرزانم را به هم میفشارم و بعد از مکثی کوتاه

مینالم:

-مامان حالش خوب نیست. نمیتونم تنهاش بذارم…

بیحوصله به میان حرفم میآید:

-میدونم برکه. اومدنت هم بیفایدهست… کاوه و انیس

هستن. عمادم تو راهه.

دست زیر چشمان ترم میکشم:

-اگه خبری شد…

-باشه.

خیرهی مسیحی که هنوز کلنگ بر آجرها میکوبد،

زمزمه میکنم:

-شمارهی میلادو برام بفرست.

آنقدر گیج و پریشان است که اول باید برایش توضیح

بدهم شمارهی میلاد همان دوست مسیح را میخواهم.

اولش از خواستهام تعجب میکند اما بعد از سکوت و

مکثی طولانی میگوید:

-اوکی.

و بعد تماس را قطع میکند. چند دقیقهی بعد هم شمارهی

میلاد را برایم میفرستد. قبل از اینکه پشیمان شوم

شمارهی میلاد را میگیرم و به محض اینکه میگوید:

-بله؟

نفس لرزانی میکشم:

-برکهام. دخترعموی مسیح.

آنقدر متعجب میشود که تا لحظاتی هیچ نمیگوید. به

ناچار میگویم:

-ممکنه ازتون خواهش کنم بیاین پیش مسیح؟ یکم حالش

خوب نیست و منم نمیتونم…

صدایش هراسان میشود:

-چیشده؟ کجایین مگه؟

صدای افتادن چیزی از سالن، دستپاچه و نگرانم میکند.

-خونه باغه. حال روحیش اصلا خوب نیست. لطفا اگه

میتونین بیاین.

صدای افتادن وسیلهها که زیاد میشود، مجبورم میشوم

تماس را نیمه کاره رها کنم و پا تند کنم به طرف سالن.

مامان به جان وسایل خانه افتاده است و دکوری و

مجسمههای کنار سالن را یکی را پس دیگری روی

زمین پرت میکند.

وحشتزده به طرفش میدوم.

 

 

میلاد آمده بود. زودتر از آنچه که فکر میکردم آمد و او

را با خود برد. هر چند با زور و خواهش اما بالاخره

موفق شده بود کلنگ را از دستانش بگیرد و او را از

این جهنم دور کند. برای یک لحظه وقتی که از پشت

پنجره دیدم چطور مسیح را در آغوشش گرفت غبطه

خوردم که ای کاش من هم کسی را داشتم تا به او زنگ

بزنم. بگویم بیا و او بیاید و بغلم کند. بعد بتوانم یک دل

سیر در آغوشش زار بزنم. اما نه تنها کسی را ندارم که

تنها کس این روزهای مامان هم، خودم شدهام.

روی مبل سر راهم مینشینم و به تکههای شکستهی

ظروفی که انگار دهان کجی میکنند زل میزنم. حال و

روز خانهمان شده مثل قبرستان به وقت غروب آفتاب. با

اینکه هنوز سر ظهر است و هوا روشن اما انگار گرد

مرگ بر خانهباغ پاشیدهاند که حس میکنم در یک

غروب جمعه و میان قبرستان گیر کردهام.

همین وقت موبایل در جیب شلوارم میلرزد. به خیال

اینکه عمو اهورا است، دستپاچه گوشی را بیرون

میکشم اما تماس از طرف دایی است. بعد از

بیتابیهای مامان مجبور شده بودم، به او زنگ بزنم.

تماس را وصل میکنم:

-نازلی چطوره؟

به مامان که کمی دورتر روی کاناپه دراز کشیده و به

نقطهی نامعلومی خیره است نگاه میکنم:

-خوب نیست.

بلند میشوم و آرام پچ میزنم:

-همش میگه برم…نمیخوام اینجا بمونم… نمیدونم باید

چیکار کنم.

نفس عمیقی میکشد و با مکث میگوید:

-تازه سوار هواپیما شدم. مراقبش باش، تا چند ساعت

دیگه اونجام. وسیلههاشم جمع کن.

-میخوای کجا ببریش؟

-ببریش نه، ببرمتون! میخوای تو اون قبرستون بمونی

چی بشه؟ جمع کن تا میام.

-دایی اخه…

مجال نمیدهد و تماس را قطع میکند.

 

 

حالا که در ماشین نشسته است، دردهای جسمی نمود پیدا

کردهاند و سوزشی عمیق در پیشانیاش احساس میکند.

کف هر دو دستش به خاطر کلنگ زدنهای مکرر

میسوزند و بازوهایش تیر میکشند. حتی در قفسهی

سینهاش؛ همانجایی که میلاد مشت کوبیده بود تا بتواند

مهارش کند و کلنگ را از دستش بگیرد هم دردی ریز

را حس میکند. دردی که با هر دم و بازدم، نفسگیر

میشود. اما این دردها در مقابل درد قلب و روحش

حقیر و کوچکاند. همین که علی قِسر در رفته و در

میان شلوغی باغ ناپدید شده بود، کافی است تا خشمش

بیشتر شود. همان وقتی که خانجون روی زمین افتاده و

تلاشهایشان برای به هوش آوردنش به نتیجه نرسیده

بود، علی را از یاد برده بود. در فاصلهی آمدن

آمبولانس و سر رسیدن اهورا، یک آن از علی غافل شده

و وقتی آمبولانس از حیاط بیرون میرفت، جای علی را

خالی دیده بود. همه جای حیاط و ساختمانها را نگاه

کرده بود اما آن زالوی ترسو، هیچ جا نبود. اگر پیدایش

میکرد این بار دیگر مجال نمیداد و نفسش را میبرید؛

اما نبود. پلکهایش را محکم به هم فشار میدهد و سر

به شیشه میچسباند. بدون اینکه به صورت میلاد و

شاهکارش نگاه کند، زمزمه میکند:

-برگرد خونهباغ.

صدایش خفه، خسته و پر از بغض فریاد نشده است.

میلاد از روی شانه نگاهش میکند و به جای هر حرفی،

پدال گاز را بیشتر فشار میدهد.

انگار کسی با چکش به کاسهی سرش بکوبد، طاقتش را

طاق میکند:

-برگرد گفتم!

میلاد کلافه “نچ”ی زیر لب زمزمه میکند و با مکث به

او نگاه میکند:

-برگردیم چی بشه؟

نگاه طوفانیاش را که به او میدوزد، میلاد شانه بالا

میاندازد:

-چیه؟ اگه اون دو تا مشتی که زدی کم بود، نگه دارم یه

دل سیر بزنی.

صدای میلاد آرام و بدون غرض است اما او بشکهی

باروت است. او مسیح همیشگی نیست و به آنی منفجر

میشود:

-نگه دار خودم میرم!

میلاد او را میشناسد. به همین خاطر هم نه دلخور

میشود، نه اخم میکند. حتی عصبی نمیشود. مشابه این

رفتارها را قبلا هم از او دیده بود؛ همان وقتهایی که

هر بار حال مامان پری به هم میخورد و دز داروها

بالاتر میرفت.

آرام ماشین را به کنار خیابان میکشاند. به طرف او

میچرخد و نفسش را کلافه فوت میکند:

-برگردیم؟! داری تو تب میسوزی.

به پیشانیاش اشاره میکند:

-زخم پیشونیتم پانسمان میخواد.

دندان روی هم میساید:

-به درک! ممکنه برگرده خونهباغ. باید بمونم اونجا.

میلاد مطمئن پلک بر هم میکوبد:

-برنمیگرده.

 

به کبودی زیر چشم میلاد که هنر دستش است زل

میزند:

-از کجا میدونی؟

میلاد پوف میکشد:

-مغز خر خورده مگه؟ برگرده که تو بکشیش؟

میخواست برگرده، فرار نمیکرد.

چکشها محکمتر به کاسهی سرش ضربه میزنند.

پلکهایش از شدت درد به روی هم کشیده میشود:

 

-بفهمه من نیستم، برمیگرده.

میلاد بیحرف به چشمانش زل میزند و بعد از مکثی

طولانی میگوید:

-بخواد برگرده هم جلوی چشم تو نمیاد!

بعد پرایدش را به حرکت درمیآورد و همانطور که

نگاهش را به آینه بغل دوخته میگوید:

-حداقل الان برنمیگرده.

دیدن خونسردی میلاد، آتش خشمش را بیشتر میکند:

-بالاخره که برمیگرده! دور بزن گفتم!

بعد انگار که با خودش حرف بزند، میغرد:

-زنگ بزنه زن و بچهش ببینه همهچی آرومه،

برمیگرده!

میلاد از بیمنطقیاش به جوش میآید و کلافه میگوید:

-برنمیگرده مسیح! برگرده پیش خانوادش چه جوابی بده

وقتی با این فضاحت فرار کرده؟

ناگهان ماشین در سکوتی سنگین فرو میرود و میلاد

عصبی لب میگزد اما دیگر دیر شده است. انگار

تکهای آهن گداخته در مغز او انداختهاند که آتش میگیرد

و میسوزد… همه فهمیدهاند که به پروانه تجاوز شده، آن

هم توسط هم خو ِن او و او هیچ غلطی نتوانسته بکند!

همه فهمیدهاند و آخ که چه درد استخوانسوزی دارد این

حقیقت!

پلک میبندد:

-کی زنگ زد بهت؟ اهورا؟

میلاد با مکث زمزمه میکند:

-برکه.

چشمانش تا ته گشاد میشوند و انگار خون به مغزش

نرسد که با شتاب به طرف میلاد میچرخد:

-اون بهت گفت؟

حتی به زبان آوردن این جمله هم درد دارد…درد دارد

گفتن از تجاوز پروانه.

-همه چی رو؟

میلاد چشم میدزدد و درمانده مینالد:

– فقط گفت حالت خوب نیست. هیچی دیگه نگفت.

-گه خوردی! زنگ زده تو رو کشونده که منو ببری تا

باباش قسر در بره!

و دستش را محکم روی داشبورد میکوبد:

-دور بزن همین الان! دور بزن!

میلاد هم از کوره در میرود و میان فریادهای او

میغرد:

-خودت گفتی. اون دختر هیچی نگفته! همون موقع که

چپ و راست مشت میکوبیدی گفتی!

به یکدیگر نگاه میکنند و میلاد آرامتر ادامه میدهد:

– خودخوریو تموم کن! نگرانی برگرده خونهباغ؟ باشه

دور میزنم. برمیگردم. تا صبح دوتایی کشیک

میدیم. بعدم که برگشت میزنیم تیکه پارش میکنیم!

خوبه؟ راضیای؟

و بلافاصله راهنما میزند.

 

ماشین باز می

ِر

د شود و میلاد با بطریای آب و نایلون

دارو کنارش جای میگیرد. بطری را روی پاهایش

میاندازد و همانطور که سر روی کیسهی داروها خم

میکند و بستهای تببر بیرون میکشد، غر میزند:

-سه ساعت دنبال داروها بودم نگو زیر صندلی افتاده.

ِن

نگاهش به ماشی علی است. زیر درخ ِت توت و نزدیک

به د ِر پارکینگ پارک شده است. با موبایلی که هنوز

روی شیشهی جلو جا مانده است. وقت آمدن آمبولانس،

اهورا مجبور شده بود ماشین علی را دستپاچه همانجا

پارک کند تا آمبولانس بتواند داخل شود. و در بحبوحهی

همان شلوغیها مردک رذل گریخته بود. جوابی که

نمیدهد، میلاد با حرص قرص بیرون آورده از جلد را

به طرفش میگیرد:

-برای لت و پار کردنش، اول باید بتونی زنده بمونی!

علی می

ِن

بالاخره نگاه از ماشی گیرد و به میلاد چشم

میدوزد. میلاد با غیظ به قرص اشاره میکند:

-بگیر دیگه.

قرص را که در دهان میگذارد، میلاد کمی آب روی

دستمال کاغذی میریزد و به طرفش خم میشود.

نگاهش به میلاد است که سردی دستمال را روی

پیشانیاش حس میکند و چهرهاش از درد در هم فرو

میرود. گوشهی چشمان میلاد هم جمع میشود:

-چه عمیقم بریده.

هیچ نمیگوید. حتی وقتی درد بیشتر میشود هم

اعتراضی نمیکند. تنها لبها را به روی هم فشار

میدهد و بعد با خود فکر میکند، پروانه چه دردهایی را

تحمل کرده است؟ دوباره دستها مشت میشوند و

دندانها به روی هم خط و نشان میکشند.

میلاد که زیر نظرش دارد، در همان حال که خون روی

پیشانیاش را میشوید با احتیاط میگوید:

-گفتی موقعی که آمبولانس اومده خانجونو ببره، فرار

کرده؟

سرش آنقدر سنگین است که انگار وزنهای چند تنی از

آن آویزان کرده باشند. تمرکزی برای کشف منظور

نهفته پشت حرفهای میلاد ندارد. بدخلق زمزمه میکند:

-آره. که چی؟

میلاد عقب میکشد و نفسش را پرسروصدا بیرون

میدهد:

-هیچی.

بعد با مکث شیشه را پایین را میکشد. صدای قرچ قرچ

شیشه فضای بینشان را پر میکند و کمی بعد همراه

پرت کردن دستمال کثیف در جوی میگوید:

-نمیخوای یه زنگ به اهورا بزنی حال خانجونو

بپرسی؟

پلکهایش با درد به آغوش هم فرو میروند. مغزش تیر

میکشد و انگار کسی سرعت چکشهایی که روی سرش

فرود میآید را بیشتر میکند که درد در تنش پخش

میشود. خشم آنقدر در درونش پررنگ است که پرده

کشیده روی تمام اتفاقات دیگر اما نمیتواند منکر عذاب

وجدانی که بیخ گلویش را گرفته بشود.

 

البته در همین چند ساعت، بارها تلاش کرده است

تصویر بیجان خانجون به روی برانکار را عقب بزند و

به جایش تصویری دیگر را بنشاند. چرا که پررنگ

شدن تصویر خانجون، وجدانش را به درد وادار میکرد.

اما تمام تلاشهایش با سوال سادهی میلاد دود میشود…

در سکوت به بیرون و گنجشگ نشسته روی شاخهی

درخت که بالهایش را جمع کرده و آرام در خود

میلرزد زل میزند. چقدر شبیه به همین گنجشک است.

تنها و بیکس.

-طلافروشی رو رفتیم و برگشتیم اینجا ولی…

م

 

یلاد سکوت میکند و او حس میکند کسی قصد شکافتن

استخوان سرش را دارد. دردی عجیب به شکل دورانی

در سرش به راه افتاده که مجبورش میکند چشمانش را

محکم به روی هم فشار دهد.

-نمیگم دنبال اون نباش. فقط یه جا هم برای بقیه بذار.

خودتو ول کردی اوکی. خانجون ولی روی تخت

بیمارستانه. میخوای اونم ول کنی؟ نمیری بهش سر

بزنی بازم اوکی. یه زنگ هم نمیزنی؟ بابا شاید خدای

نکرده حالش وخیم باشه. شاید…

خشمگین به میان حرف میلاد میرود:

-خفه شو!

همهی ترسش از همین است. از اینکه زنگ بزند و

اهورا بگوید خانجون بد است. یا هر چیز دیگری که

امیدش را نابود کند. ترجیح میدهد در خیالش فکر کند

یک افت فشار ساده بوده. با اینکه خوب میداند حال و

روز خانجون، زمزمههای پزشک اورژانس گویای چیز

دیگری هستند اما نمیخواهد باور کند.

میلاد سکوت میکند و او در میان خاطراتش با خانجون

گم میشود. یک دورهای بعد از مرگ عادل، خانجون

گوشهگیر و افسرده شده بود. به اهورا نمیتوانست

درست رسیدگی کند، چه برسد به او که همه میگفتند

شبیه پروانه است. اما کم کم که حالش رو به بهبود

رفت، کم و بیش حواسش به او بود. هر چند که هنوز در

رنج از دست دادن عادل دستوپا میزند اما حواسش بود

و از او حمایت میکرد.

خانجون تنها کسی بود که وقتی فهمید، او اویل را

گوشهی خیابان پیدا کرده و میخواهد نگهاش دارد،

مخالفت نکرد. زنی که اگر چه موافق نگهداری سگها

نبود اما وقتی انیس و آن علی رذل برای حضور اویل

معترض بودند، پشتش را گرفته بود. وقتی از درد نبود

پری به الکل پناه میبرد و در یکی از همان شبها

زیادهروی کرده و بعد با علی در حیاط درگیر شده بود،

باز خانجون بود که کنارش بود. و خیلی وقتهای

دیگر…

کمکم تصاویر خاطراتش با خانجون، کنار تصاویر

خاطراتش با پروانه قرار میگیرد و بغض با خشم

درونش یکی میشود. توپی به اندازهی یک گردو در

گلویش لانه میگزیند و طوری به حنجرهاش فشار

میآورد که انگار قصد خفه شدنش را دارد. دست مشت

میکند و روی ران پا میکند. اندک اشکی که گوشهی

چشمش را تَر میکند، صدای میلاد تکانش میدهد.

-اون ماشین بابات نیست داره میره تو؟

گردنش به سرعت میچرخد و نگاهش با نسترنی که

جلوی ماشین نشسته است گره میخورد. دیدن نسترن

همان بنزین روی آتش است….

 

 

لبخن ِد محو نشسته روی لبهای نسترن و سر تکان

دادنش برای عماد، همان بنزین روی آتش است.

چشمانش دیگر هیچ چیز را نمیبینند جز لبخندهای پَر پَر

شدهی پروانه و پری. ناگهان درونش ُگر میگیرد و آتش

خشم فوران میکند. فاصلهی باز کردن د ِر ماشین و پیاده

شدنش آنقدر کم است که میلاد وحشتزده به دنبالش پیاده

میشود:

-چیشد مسیح؟

اما گوشهای او کر شدهاند و با سرعتی باور نکردنی در

ِن

حالی که دستانش را مشت کرده به طرف ماشی عماد

که گوشهای از حیاط نگه داشته، یورش میبرد. نسترن

هنوز فرصت نکرده از ماشین پیاده شود و همین که

دستانش دستگیره را لمس می با شتاب باز

ِر

کنند، د

میشود. چشمان به خون نشستهاش به چشمان گشاده

شدهی نسترن گره میخورد و تا نسترن به خود بجنبد،

بازویش را گرفته است:

-بیا پایین.

دندانهایش را طوری روی هم میساید که نسترن

وحشتزده مینالد:

-یاخدا! چیشده؟

مجال نمیدهد. با یک حرکت نسترن را بیرون میکشد و

به بدنهی ماشین میچسباند. نسترن ترسیده نفس نفس

میزند:

-آخ! چرا اینجوری میکنی دیوونه؟

هیچ کنترلی روی خودش ندارد و حتی متوجه نیست که

فشار زیاد انگشتانش به روی بازوی نسترن، او را به

تقلا انداخته است. سر جلو میبرد و از لای دندانهای

کلید شدهاش میگوید:

-بهت گفته بودم ازت پرم. گفته بودم فقط یه جرقه دیگه

کافیه تا بشم ملکهی عذابت! نگفته بودم؟

شانهاش را که محکم میفشارد، نسترن همراه با هقهق

جیغ میزند:

-آی! عماد؟! عماد؟

بالاخره، عماد که چون مجسمه خشکش زده تکان

میخورد و پا تند میکند به سمتشان:

– باز چیشده؟ ولش کن!

نسترن را اینبار از دو طرف شانهاش میگیرد و پشتش

را میکوباند به شیشهی ماشین:

-کثافت! پروانه و پری رو زدی کنار که خودت بیای تو

این خانواده؟

نسترن که دوباره جیغ میکشد:

-آی بچهم!

عماد خشمگین بازویش را میگیرد:

-ولش کن دیوانه!

میلاد نفسنفسزنان جلو میآید و از کمرش میگیرد:

-مسیح خر نشو!

و تلاش میکند مشت گره خوردهی او را در دست

بگیرد. عربده میکشد:

-دیگه چه گهیهایی خوردی؟ سر چند نفر دیگه رو زیر

آب کردی؟

 

میلاد تلاش میکند او را به عقب بکشاند. دست و پا

میزند و همانطور که در محاصرهی عماد و میلاد

گرفتار است، میغ ّرد:

-ول کنین ببینم این هرزه دیگه چه غلطایی کرده!

و ناگهان یک طرف صورتش میسوزد. میلاد متعجب و

او بهتزده به عمادی که با چشمانی خشمگین نگاهش

میکند زل میزنند. عماد با اخم و صدایی لرزان

میگوید:

-افسار پاره کردی؟ چیشده خب؟

نسترن آرام روی زمین ُسر میخورد و هق میزند:

-روانی شده! روانی شده!

کاوه وارد حیاط می

ِن

همین وقت ماشی شود و اهورا که

 

پشت فرمان نشسته با دیدن آنها، شوکه روی ترمز

میزند. بلافاصله همراه آقاجان پایین میآیند. آقاجان

ترسیده به طرفشان میدود و یک لحظه هم تعادلش را از

دست میدهد و پایش پیچ میخورد که اهورا زیر بغلش

را میگیرد.

-چیشده عماد؟ نسترن چرا گریه میکنه؟

عماد هنوز به او خیره است و او طلبکار پوزخند

میزند. بعد آنچنان با آرامش به طرف آقاجان

برمیگردد، انگار او نبود که تا لحظاتی پیش قصد دریدن

نسترن را داشت. با همان نگاه شیشهای و با پوزخند

میگوید:

-چیزی نشده حاجی. فقط علاوه بر زالوی متجاوز، یه

زالوی خونه خراب کن هم داری.

بعد نمایشی دستانش را به هم میکوبد:

-جنستون جور شد دیگه!

آقاجان وا رفته به اهورا تکیه میدهد و خطاب به عماد

مینالد:

-چی میگه؟

عماد خشمگین دندان به هم میکوبد:

-ولله منم نمیدونم!

میخندد؛ با تمسخر و تلخ. به عماد مینگرد:

-نمیدونی؟! زنت قبل تو عاشق و دلخستهی شهریار بوده.

انقدر عاشق که براش نامهی عاشقانه هم مینوشته.

نسترن که شوکه سر بلند میکند و نگاهش میکند، خم

میشود و توی صورتش میگوید:

-عشق اولت بود؟ همونی که فهمید چه لجنی هستی و

ولت کرد؟

ابروان عماد به هم گره میخورند و میلاد معذب عقب

میکشد. عماد به نسترن زل میزند و ناباور مینالد:

-شهریار کیه؟ چی میگه مسیح؟

نسترن به گریه میافتد:

-نمیدونم به خدا…

حرصی میخندد و آنقدر در صورت نسترن خم میشود

که دیگر فاصلهای نمیماند. از لای دندانهایش میغرد:

-نمیدونی؟!

و بعد یقهی مانتواش را محکم میگیرد و بالا میکشد:

-نمیدونی نه؟

اهورا کلافه و گیج به طرفش میآید:

-ول کن مسیح! حاملهست…

 

شانهاش را میگیرد و همزمان زیر گوشش میغ ّرد:

-ول کن دیگه!

خیره به چشمان ترسیدهی نسترن، به یکباره رهایش

میکند و دستانش را بالا میگیرد:

-کاریش ندارم.

بعد میچرخد و خطاب به عماد که ماتش برده، نیشخند

میزند:

-البته اون زنتو ول کرده، زنت که ولش نکرده. شاید

هنوزم ولش نکرده باشه!

لبش را که کج میکند انگار عماد را آتش بزنند! خم

میشود روی نسترن و صدایش اوج میگیرد:

-شهریار دیگه کدوم خریه؟ لال شدی چرا؟

نسترن با بیچارگی مینالد:

-داره مزخرف میگه!

اهورا سرگردان به بازوی عماد چنگ میاندازد:

-داداش آروم باش!

عماد اما خیال آرام شدن ندارد و فریادش این بار بلندتر

است:

-شهریار کیه نسترن؟! چرا هیچی نمیگی؟

نسترن همانطور که اشک میریزد، دست دور شکمش

حلقه میکند:

-آی بچهم! آخ!

اهورا دوباره بازوی عماد را میکشد:

-داداش؟

عماد عصبی زیر دست اهورا میزند و به طرف نسترن

یورش میبرد:

-بیخود فیلم بازی نکن برای من! جواب سوالمو بده!

نسترن ترسیده و عاصی جیغ میکشد:

-چند بار بگم شهریار نمیشناسم! دروغ میگه تا منو

خراب کنه، تو چرا باور میکنی؟ نمیفهمی داره دروغ

میگه؟

او همانطور که دستان مشت شدهاش را در جیب شلوار

فرو میبرد، تک خندهی عصبی میزند:

-راست میگه. معشوقهت فکر میکنه انقدر احمقم که یهو

بعد شیش سال تصمیم گرفتم خرابش کنم.

و تک خندهی دیگری میزند:

-اونم بعد اینکه جا پاشو محکم کرده! اصلا هم که چیزی

ندیدم.

جملهی آخر را آهسته میگوید اما گوشهای حاضرین

انقدر تیزست که بشنوند و عماد دیوانهتر شود. با فکی به

هم فشرده بازوی نسترن را میگیرد و بلندش میکند:

-پاشو!

نسترن ترسیده عقب میکشد:

-کجا؟

 

عماد اهمیتی به ترسش نمیدهد و این بار با خشونتی

بیشتر بازویش را میکشد:

-میریم خونه. بلند شو میگم!

-نمیام. ولم کن. نمیام!

عماد اهمیتی به تقلاهایش نمیدهد و بالا میکشدش.

نسترن ترسیده، از پیرمردی که هاج و واج میان حیاط

مانده درخواست کمک میکند:

-آقاجون تو رو خدا شما یه چیزی بگین! آقاجون؟

پیرمرد خسته جلو میآید:

-بسه دیگه! این مسخره بازیو جمع کنین! حرمت منو نگه

نمیدارین حداقل حرمت مهمونو نگه دارین.

اشارهی غیر مستقیمش به میلاد، باعث میشود که

پسرک معذبتر عقب بکشد و خفه بگوید:

-گوشیم تو ماشین جا مونده.

و به سرعت از حیاط بیرون میرود و صدای قدم

برداشتنش به روی سنگریزهها حیاط را پر میکند.

عماد که دور شدن میلاد را میبیند، نه تنها از نسترن

دست نمیکشد که مصرتر تشر میزند:

-پاشو بتمرگ تو ماشین تا تکلیفمو باهات روشن کنم!

آقاجون بلند و عصبی میگوید:

-بسه عماد!

عماد میچرخد. کلافه و عصبی میگوید:

-من نباید بدونم زنی که ازم حاملهست چه غلطی کرده؟

آقاجون جلوتر میرود و رو به رویش میایستد:

-هر غلطی که کرده انتخاب خودته! یادت رفته کی

صیغهش کرد؟ اون موقع که عاشقش شدی باید فکر این

روزا رو هم میکردی! حالام هر کاری میخوای بکن

فقط از خونهی من برین! برین!

 

عماد دندان به هم میساید:

-داشتم میبردمش!

و با خشونت نسترن را به طرف ماشین میکشاند.

نسترن ناگهان بلند زیر گریه میزند:

-ولم کن بیشعور! اصلا آره من عاشق شهریار بودم. ولی

بودم! اینا مال قبل از ازدواج با توئه. مگه تو خودت پسر

باکره بودی که حالا طلبکاری؟

عماد در میانهی راه خشکش میزند. با مکث به طرفش

میچرخد و ناباور از وقاحت زن مقابلش میگوید:

-تو یکسال هر روز نیومدی گالری، تو گوشم خوندی

عاشقمی؟!

نسترن عاصی هلش میدهد و فریاد میزند:

 

-دارم میگم عاشقش بودم. میفهمی؟ موضوع مال ۲۰

سال پیشه. چرا مزخرف میگی؟

او بالاخره تکانی به خود میدهد و با پوزخند در حالی

که نگاهش را بین پدرش و نسترن میچرخاند میگوید:

-از کجا معلوم هنوز باهاش نباشی؟

آقاجون به او نگاه تندی میاندازد و رو به اهورا که

خشکش زده تشر میزند:

-بیا کمک کن برم خونه. دیگه تحمل اینجا رو ندارم!

نسترن با زاری به پیرمردی که رهایش کرده

و لخلخکنان دور میشود، نگاه میکند و بعد با دیدن

لبخند روی ل ِب او، آتش میگیرد. به طرفش یورش

میبرد:

-چی بهت میرسه از خراب کردن زندگی من؟!

از لای دندانهای کلید شدهاش میگوید:

-به تو چی رسید از خراب کردن زندگی پروانه؟

نسترن شوکه قدمی به عقب برمیدارد:

-چی میگی تو؟

او قدم عقب رفتهاش را با گامی بلند جبران میکند:

-چی گیرت مییومد با گذاشتن اون نامهها تو اتاقش؟

و بلندتر فریاد میزند:

-چی؟!

نسترن شوکه به عماد نگاه میکند:

-دروغ بعدیته؟ کدوم نامهها؟

دلش کوبیدن مشت بر دهان یاوه گوی نسترن را

میخواهد. دلش خفه کردن او را میخواهد اما دندان

روی جگر میگذارد. میغرد:

-همون نامههایی که ازش میخواستی برای شهریار

جونت بنویسه. فکر اینجاشو نکرده بودی که یه روزی

دفتر خاطراتش پیدا بشه و دستت رو بشه نه؟

عماد ناباور تشر میزند:

-مسیح از چی حرف میزنه؟ کدوم نامهها؟

چانهاش میلرزد. به چشمان پر از شک و بدبینی عماد

نگاه میکند و ناگهان فوران میکند:

-ازش بدم میومد! همه چی داشت! یه خانوادهی خوب،

دانشگاه و عادلی که دوسش داشت… من چی ولی؟

هیچکس نگامم نمیکرد. هیچکس!

میان اشک میخندد:

-یه دختر که مامانش ولش کرده و رفته بود دنبال عشقش

سابقش. باباشم که عقدههای نخواستن زنشو سر اون

درمیآورد… تکون که میخوردم کتک میخوردم چون

مامانم بابامو نخواسته بود… شهریار تو مغازهی سر

خیابون مدرسه کار میکرد. یه پسر خوش قد و بالا که

یه روز جلوی پام کاغذ انداخت.

میخندد؛ عصبی و همراه با اشک.

 

بعد که به او زل میزند، نیشخند میزند:

-فکر میکردم آسمون پاره شده و شهریار افتاده پایین.

احمق بودم! یه احم ِق متوهم! رفتم سراغ پروانه تا دلشو

بسوزونم. تا بهش نشون بدم اگه خانوادهی درست و

درمون ندارم عوضش یکی هست که دوسم داره.

عاشقمه. اما بعد دیدم براش یه ذره هم مهم نیست.

میخواستم برام نامه بنویسه تا حسودیش بشه ولی خودش

عادلو داشت. میخواستم اون بنویسه تا اگه لو رفتم و باز

بابا نامهها رو دید، بندازم گردن پروانه، ولی شهریار

اون آدمی نبود که فکر میکردم. براش فقط سرگرمی

بودم. نمیخواستم پروانه اینو بفهمه. برای همینم هی

ازش میخواستم برام نامه بنویسه تا اینجوری فکر کنه

هنوز با شهریارم و خیلیام عاشقمه. بعد اما…

اینجا دیگر کم میآورد و لرزان روی زمین ولو میشود:

-شهریار بهم خیانت کرد. اونم وقتی تازه عاشقانههای

عادل و پروانه شروع شده بود. ازش متنفرتر شدم. نه از

من خوشگلتر بود، نه سرتر. ولی داشت عروس

خانوادهی سماوات میشد. خانجون دوسش داشت. عادل

عاشقش بود… همه دوسش داشتن.

هیستریک میخندد:

-نامهها رو نگه داشته بودم. نامههایی که جز یه دونهش،

بقیهشو هیچوقت نتونستم بدم شهریار. اون روزم تو کیفم

بود. وقتی عادل زنگ زد گفت میاد خونه، دیگه به

هیچی جز خراب کردن فکر نکردم…

مشتی که بیقراری میکند تا روی صورت نسترن پایین

بیاید را کنترل میکند و عقب میکشد. حالا از این

فاصله، به زن حاملهای که سر در گریبان میلرزد و

میگرید نگاه میکند و بعد به پدرش که گیج و مات به

صندوق ماشینش تکیه داده. کمی آنطرفتر، اهورا روی

پلههای ایوان نشسته و سرش را با هر دو دستش گرفته

است.

تمام خشم و نفرتش را با پرت کردن آب دهانش آن هم

جلوی پای نسترن خالی میکند و بعد میگوید:

-خیلی حقیری!

 

#تابعد

 

مامان هنوز در همان حالت است؛ جنینوار خود را در

آغوش گرفته و با چشمانی تَر به تکههای شکستهی روی

زمین نگاه میکند. ساکت و صامت.

خیلی دلم میخواهد بدانم به چه چیزی فکر میکند یا چه

تصاویری در ذهنش به راه افتاده است.

پلک میبندم و سر به پشتی مبل تکیه میدهم. لحظات

فرار بابا به وضوح مقابل چشمانم نقش میبندد و عرق

شرم را بر تیرهی کمرم مینشاند. جز حس خجالت و

رنج، گویی بقیهی احساساتم را از دست دادهام. انگار

همان وقتی که با خوش خیالی فکر میکردم حالا که

همهچیز رو شده، بابا حداقل دست از دروغ و انکار

برمیدارد و بعد که دیدم با آن وضعیت پا به فرار

گذاشت، احساساتم هم مردند. باورها و امیدهایم نابود

شدند، چنان که هنوز هم در خو ِن باورهایم میغلتم و

انگار در باتلاقی گیر افتادهام که هیچ راه رهایی از آن

نیست.

پلک میگشایم و موبایل را روشن میکنم. چندین بار به

شمارهی بابا زل می زنم و هر بار که انگشتم برای لمس

تماس پیش میرود، نیرویی از درون نمیگذارد. هیچ

حسی برای تماس با او، همراهیام نمیکند. اگر قبلترها

بود و چنین اتفاقی میافتاد، از نگرانی جانم به لبم

میرسید و شهر را برای یافتنش زیر و رو میکردم اما

حالا، فقط دست و پا میزنم تا بتوانم تصویر فرارش را

فراموش کنم و چه دردناک است این قصه….

صدای ضعیف صحبت چند نفر که لحظه به لحظه اوج

میگیرد، ناخواسته تکانم میدهد. گوشی از میان دستانم

رها میشود و صدای برخوردش به زمین، مامان را هم

تکان میدهد.

ترسیده به طرف پنجره میروم. مامان لحظهای به

برخاستنم واکنش نشان میدهد اما دوباره دراز میکشد

و در سکوت فرو میرود.

دستپاچه پرده را کنار میزنم و پنجره را که تا انتها باز

میکنم، صداها واضح میشوند. صدای فریادهای مسیح و

عمو عماد وحشت را به قلبم سرازیر میکند. با قدمهایی

تند از خانه بیرون میزنم. پاهایم که برگهای خشک

پاییزی را لمس میکنند، تازه میفهمم پا برهنه دویدهام

اما صدای گریههای نسترن، مجالی برای برگشت

نمیدهند. کنار درخت سیب که میایستم، همزمان پژوی

کاوه هم وارد حیاط میشود.

ناباور به معرکهی مقابلم چشم میدوزم و توانی برای

حرکت ندارم. انگار قرار نبود این روز نحس پایان بیابد.

 

پاهایم از سرما ِسر شدهاند که کنار عمو اهورا روی

پلهها مینشینم. صدای هقهقهای ریز نسترن هنوز

میآید. همین چند دقیقهی پیش که مسیح حیاط را با

مشتهای گره خورده ترک کرد، عمو عماد و نسترن به

جان هم افتاده بودند. بعد نوبت عمو عماد بود که سوار

بر ماشینش، حیاط را ترک کند. حالا فقط نسترنی مانده

است که لبهی باغچه نشسته و با نفرین و گریه با

گوشیاش شماره میگیرد.

زبان خشک شدهام را به سختی تکان میدهم:

-خانجون چطوره؟

نگاهم نمیکند. همانطور که پاهایش را بغل گرفته و به

زمین زل زده میگوید:

-بهتره.

-کی مرخص میشه؟

-معلوم نیست. دکترش باید بگه.

و همین وقت صدای زنگ موبایلش بلند میشود. نگاهم

را به سمت نسترن میکشانم که بلند میشود و با فحش و

گریه سر مخاطب پشت خطش فریاد میزند.

-این شمارهی بهاره؟

سرم به سرعت میچرخد و نگاهم میچسبد به موبایل

عمو اهورا. دیدن شمارهی بهار، آه از نهادم بلند میکند.

-آره. چند بار بهم زنگ زده جواب ندادم نگران شده

عمو با کلافگی تماس را وصل میکند و بلافاصله از

جایش بلند میشود. سرم را میان دستانم میگیرم و

صدای پر از استیصال عمو گوشم را پر میکند.

-خوبیم همه. تو خوبی؟ نه هنوز برنگشتم پادگان. بابات؟

اوم…

برمیگردد نگاهم میکند و با مکث میگوید:

-خبر ندارم. لابد سرش شلوغه نتونسته جواب تلفن بده.

پلکهایم را محکم به هم فشار میدهم و دندانهایم به

روی هم قفل میشود. نمیدانم دایی چه بهانهای برای

آمدنش جور کرده اما تلفن جواب ندادنهایمان بهار را

نگران کرده است و حق هم دارد.

صدای خش خش کشیده شدن پاچههای شلوار به هم،

چشمانم را باز میکند. عمو کنارم ولو میشود و

همانطور که نگاهش به نسترنی است که به طرف در

میرود، پوزخند میزند:

– چطوری یه آدم میتونه انقدر بیوجدان باشه که

زندگی یکی دیگه رو به هم بزنه و عین خیالشم…

ناگهان سکوت میکند. کمکم چشمانش تَر میشوند.

نگران دست روی بازویش میگذارم:

-عمو؟

پر از بغض نگاهم میکند و به گلویش اشاره میکند:

-یه تیکه سنگ اینجاست که داره خفهم میکنه برکه. گناه

عادل و پروانه چی بود؟

سیب آدمش تکان میخورد:

-چطوری بگیم به ناموسمون تجاوز کرده؟ چطوری باور

کنیم انقدر…

بعد محکم و با خشونت پشت دست روی چشمانش

میکشد:

-پروانه زن عادل بود. زنش! میفهمی؟

بغضش میترکد. به زحمت لب روی هم فشار میدهد و

نگاه درماندهاش را به آسمان میدوزد:

-دیگه میترسم به زن گرفتن هم فکر کنم. وقتی به ناموس

عادل رحم نکرده…

-عمو…

با ضرب از جا بلند میشود و پا تند میکند به داخل

خانه.

 

 

روی صندلی نزدیک به پنجرهی آشپزخانه که مینشیند،

چوب فرسودهی صندلی به قیژ قیژ میافتد. درست مثل

تن خستهی او. پاکت سیگار را روی میز پرت میکند و

بعد به دنبال فندک، جیبهایش را جستوجو میکند.

چشمانش به خاطر ساعتها بیخوابی میسوزند.

سیگاری آتش میزند و آرام میان لبهایش قرار میدهد.

در ظاهر آرام و خونسرد است اما در حقیقت، از درون

پاره پاره. تنش آش و لاش است و بیشتر از آنکه

ویروس و تب او را از پای انداخته باشد؛ حقیقت رو شده

ویرانش کرده. تا مغز استخوانش تیر میکشد و دهانش

مزه حقایق را می

ِر

ی زهرما دهد.

پُک اول به دوم نرسیده، پر از خشم، سیگار را مچاله

میکند و داخل سینک پرت میکند. بعد دوباره سیگاری

دیگر آتش میزند و آن را هم نرسانده به لب، مچاله و

پرت میکند. بغض تا چشمانش بالا آمده اما لجبازانه

مقاومت میکند. سیگار سوم را که آتش میزند، صندلی

مقابلش روی زمین کشیده میشود و میلاد رو به رویش

مینشیند. نگاههایشان که در هم گره میخورد، به

سرعت چشم میدزدد و از پنجره به بیرون زل میزند.

به باغچهی خزان زده و بوتهی خشک گل. میلاد

محتاطانه میگوید:

-چی میخوری؟

هنوز به ان بوتهی خشک گل زل زده است:

-هیچی.

-برو یکم بخواب. من حواسم هست.

صدای میلاد را نمیشوند و پرت شده به هفده سال پیش

و میتواند عباس را آنجا کنار بوتهی گل ببیند. بیهوا

میگوید:

-چند دقیقه بعد از اینکه آمبولانس عمو عادلو با خودش

برد، پلیسا اومدن.

میلاد شوکه از جملهی بیربطش سکوت میکند و او

بالاخره نگاه از باغچه میگیرد. لبخند میزند؛ تلخ و پر

از درد.

-برای پسربچهها پلیسها جذابن اما نه وقتی که هجوم

بیارن خونهت. نه وقتی که یک ساعت قبلش بدن غرق

خون عموتو دیده باشی.

پلک روی هم فشار میدهد و دست چسبیده به سیگار را

به شقیقه فشار میدهد. میلاد در سکوت نگاهش میکند و

او با چشمانی بسته، تصاویر آن روز را در ذهن مرور

میکند. خودش را میبیند که پشت درختی پناه گرفته و

ترسیده به اخمهای درهم مامور پلیس نگاه میکند.

عباس نزدیک باغچه ایستاده و مامور آگاهی با اخم

پرسیده بود:

《-کجا بودی وقتی صدای جیغ اومد؟《

عباس دستمال دستش را به سرخ و متورمش کشیده بود:

《-تو حیاط بودم. داشتم درختا رو هرس میکردم.《

《-خودت دیدی که پروانه وارد خونه شده باشه؟《

عباس تند سر تکان داده بود:

《-خودم براش درو باز کردم. یه جعبه دستش بود گفت

اومده خواهرشو ببینه. راستش تعجب کردم. آخه چند

وقتی بود که پروانه خانم و آقا عادل با هم بحث داشتن و

خیلی وقت بود خونهباغ نمیومد.《

مامور با اخم پرسیده بود:

《- بعد چیشد؟《

 

عباس با چشمان اشکی گفته بود:

《-رفت خونهی آقا عماد و منم برگشتم سرکارم. یکم بعد

پری خانم از خونه بیرون زد. بچهها پشت حیاط بازی

میکردن و منم باغچه رو بیل میزدم که دیدم عادل رفت

سمت خونهی آقا عماد…《

به اینجای حرفش که رسیده بود، زیر گریه زده بود:

《دیدم داره میره اونور، گفتم پری خانم نیست بعدم فکر

کردم بگم پروانه خانم اومده خوشحال میشه. چه

میدونستم اینجوری میشه… چه میدونستم بعدش

دعواشون میشه.《

《 ِکی سروصدا شنیدی؟《

《یه ده دقیقه بعد صدای داد و بیدادشون اومد.《

مامور کنجکاو نگاهش کرده بود:

《رفتی داخل خونه؟ 《

《نه آقا. ما که فضول نیستیم. اولین بارم نبود دعواشون

میشد. قبلا هم تو حیاط دیده بودم با هم بحث کنن. ولی

وقتی پروانه خانم جیغ کشید و صدای گریهاش اومد دیگه

رفتم تو. وقتی رسیدم بالای سر آقا عادل نشسته بود.《

《کسی دیگهای تو خونه نبود؟《

عباس با گریه سر تکان داده بود:

《نه. فقط پروانه خانم و آقا عادل بودن. آقا عماد که

سرکار بود. پری خانمم قبلش رفته بود بیرون. سروصدا

که کردم بعدش خانجون و زنم محبوبه هم اومدن تو.《

《پروانه چیشد؟《

《یهو فرار کرد.《

《چرا جلوشو نگرفتین؟《

《حالمون خوب نبود آقا. آقا عادل تکون نمیخورد و

زیر سرشم پر از خون بود. مادرش جیغ میزد. دست و

پامونو گم کرده بودیم. یهو به خودمون اومدیم دیدیم

پروانه نیست.《

صدای شوکهی میلاد بلند میشود:

-عموت تو بیمارستان تموم کرده بود؟

چشمان غرق خونش را باز میکند. هنوز گیج خاطرات

گذشته است و آرام سر تکان میدهد:

-ضربه مغزی شده بود. بعد عمل دووم نیاورد.

میلاد نفسش را محکم رها میکند. به پشتی صندلی تکیه

میدهد و مبهوت میگوید:

-دردناکه.

پک عمیقی به سیگار میزند:

-عباس تنها شاهد اون روز بود که تقریبا همه چی رو

دیده بود. صدای جیغو که میشنوه میدوئه میره خونه و

وقتی پروانه را بالای سر عاد ِل غرق خون میبینه،

پروانه گریون و لرزون بهش میگه زنگ بزنن

اورژانس.

میلاد کنجکاو خم میشود:

-شماها کجا بودین؟

به یاد آن روز پوزخند تلخی میزند:

-وقتی پروانه اومد خونه و گفت اومدم کتابامو ببرم و

هدیههای عادلو پس بدم، مامان سرسنگین شد. بعدم

بهونهی خریدو گرفت و خونه نموند. میخواست

اینطوری مخالفتشو نشون بده. منم از فرصت استفاده

 

کردم و دوچرخهمو برداشتم ببرم پنچرگیری. از پروانه

پرسیدم میمونی تا برگردم؟ گفت میمونه تا برگردیم.

 

بغض شبیخون میزند و گوشهی چشمانش را تَر میکند:

-وقتی میرفتم یه لحظه عمو عادلو از پشت پنجرهی

آشپرخونهی خانجون دیدم که با موبایل حرف میزد.

اون آخرین تصویرم از زنده بودنش بو…

به اینجا که میرسد انگار کسی گلویش را محکم فشار

میدهد. ساکت میشود و لبهایش را محکم به هم

میفشارد. میلاد متاثر خم میشود و دستان مشت شدهاش

را فشار محکمی میدهد. عکسالعملی که از او نمیبیند،

بلند میشود و با لیوانی آب برمیگردد. لیوان را به

طرفش میگیرد:

-یکم بخور.

نگاه به میلاد میدوزد. لیوان را با مکث میگیرد اما

ناگهان چنان شقیقههایش از درد تیر میکشند که

دندانهایش به روی هم قفل میشوند و لیوان از میان

دست لرزانش رها میشود و محکم به زمین میخورد.

هر تکهاش به گوشهای پرت میشود و صدای گوش

خراشش، تمام آشپزخانه را در بر میگیرد. عصبی خم

میشود تا تکههای شیشه را جمع کند که میلاد جلو

میآید:

-برو جمع میکنم.

احساس بدی دامنش را میگیرد. هیچوقت از احساس

ترحم و دلسوزی دیگران خوشش نیامده بود و حالا دیدن

این حس در نگاه میلاد آزاردهنده است. بدخلق میشود و

از لای دندانهایش میگوید:

-خودم میتونم!

میلاد متوجهی حالش نمیشود و کمی با جارو

برمیگردد. همین که خم میشود تا خرده شیشهها را

جارو کند، جارو از میان دستانش میکشد و خشمگین

میگوید:

-جمع میکنم خودم!

میلاد حیران سر بلند میکند و نگاهشان که به هم گره

میخورد، به آرامی عقب میکشد:

-مواظب باش پاتو روش نذاری پس.

فشار روانی که این چند روز تحمل کرده آنقدر زیاد است

که جملهی میلاد بهانهای میشود تا کنترلش را از دست

بدهد و فریاد بکشد:

-کور که نیستم میلاد! چشمام میبینه! برو دیگه.

میلاد به سادگی درمییابد که او را عصبی کرده است.

برای همین هم آهسته میگوید:

-میرم یه زنگ به بابا بزنم.

در ورودی که بسته میشود، تازه میفهمد تند رفته است.

عصبی زیر صندلی میکوبد و میغ ّرد:

-گه توش!

خرده شیشهها را در همان حال رها میکند و سمت

پنجره میرود.

 

پشت پنجرهی سالن که میایستد، پشیمان به دنبال میلاد

چشم میچرخاند. او را در حالی که کنار دیوار ایستاده و

با موبایل حرف میزند، پیدا میکند. باغ در سکوتی

سنگین و ترسناک فرو رفته و جز صدای هوهوی بادی

که شاخ و برگ درختان را محکم به این سو و آن سو

میکشاند، صدایی نیست. هیچ زمان باغ را انقدر سوت و

کور ندیده است؛ جز آن روز نفرین شده!

از اینجا و این پنجره، نمیتواند آن انباری منحوس را

ِ ببیند اما مغز او که برای دیدن به چشم احتیاج ندارد.

پلک که ببندد، دیوار فرو ریخته و آجرهای افتاده پای

ویران را می

ِر

دیوا تواند ببیند. پلک که ببندد حتی

می آن بی

ِن

تواند تقلاهای پروانه و دستا شرف را به روی

دهانش ببیند… حتی اشک راه گرفته از گوشهی چشمان

پروانه را میتواند تصور کند.

دستانش مشت میشوند و بغض و خشم راه نفسش را

میبندد. مغز گاهی عجیب خودآزار میشود و هر چقدر

تلاش کنی به موضوعی خاص فکر نکنی، لجاجتش

بیشتر میشود. لب به هم فشار میدهد و انگشتانش را

محکم به لبهی پنجره فشار میدهد. پیچیدن صدای

زوزههای باد میان گوشهایش، او را به روز مرگ

عادل و تماس پروانه میبرد. به همان روز نحس…

بعد از اینکه پلیس رفته بود، ناگهان چنان سکوتی بر

همه جا حاکم شده بود که انگار هیچکس در خانهباغ

نبود. اما در حقیقت، شوک اتفاق افتاده طوری همهشان

را فلج کرده بود که صامت و حیران مانده بودند. پری

پریشان و گیج، بعد از دقایقی طولانی به داخل خانه

برگشته بود. زنبیل خریدهایش هنوز همانطور وارونه

روی پلههای خانه افتاده و سبزیهایش زیر پای پزشکان

اورژانس و پلیسها لگدمال شده بود. چادرش روی

شانههایش افتاده و دنبالهاش به روی زمین کشیده میشد.

گیج کنار نردهها ایستاده و نگا ِه ناباورش را به طبقهی

بالا دوخته بود. انگار کشش بالا رفتن و دیدن اتاق غرق

خون را نداشت که همانجا پایین پلهها روی زمین افتاده

و هاج و واج به قطرههای ریز خون ریخته روی زمین

زل زده بود. او اما از سر کنجکاوی یا حماقت، دوباره

بالا رفته و روی آخرین پله ایستاده بود. از آنجا اتاق و

زمین خونآلود را میدید. کیف پروانه، وسایل ریختهی

در کف اتاق، گلدان شکسته و خرده شیشههایی که گویای

یک نزاع بودند. ترسیده بود.

سنش کم بود اما فهمیده بود که یک فاجعه به بار آمده.

دیدن صورت خونی عادل و چشمان بستهاش، قلبش را

از جا َکنده بود. بعد انگار کسی قلبش را در مشت گرفته

و محکم فشار داده بود.

 

عادل برایش فقط یک عمو نبود. بیشتر رفیقی بود

بزرگتر از او. رفیقی که با او در حیاط فوتبال بازی

میکرد، همراهش در استخر شنا میکرد و زمان

امتحانات معلمش میشد و کمکش میکرد.

عادل برایش خلاصهای از همهی خوبیها بود و حالا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

25 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maral
Maral
1 سال قبل

یعنی فردا امتحان دارم فک کنم فقط در مورد مسیح و برکه بتونم بنویسم
خیلی رمانه ذهنمو درگیر خودش کرده 🤧 🥴

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Maral
بهار
بهار
1 سال قبل

من چرا احساس میکنم همه چیز واقعیه چرا فک میکنم داستان براساس واقعیته

Lilian
Lilian
1 سال قبل

میشه یک پارت دیگه بزارید
هیجان رمان نمیزاره یک دقیقه فراموشش کنیم به کار و زندگیمون برسیم😭💔
یعنی واقعا قلم نویسنده شاهکاره برای به چالش کشیدن ذهن و روح مخاطب😍

Ayda
Ayda
1 سال قبل

توروخدا اینجوری پارتو ول نکنننن یه پارت دیگه بزارید شب راحت بخوابیم

Maral
Maral
1 سال قبل

وای لطفاً بگو پایان رمان به خوشی تموم میشه🙏🙏⁦❤️

Mobina Moradi
Mobina Moradi
1 سال قبل

سلام دوستان من از وسطای رمان شروع کردم به خوندن میشه بگید پروانه با مسیح چه نسبتی داره؟

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Mobina Moradi
Ayda
Ayda
پاسخ به  Mobina Moradi
1 سال قبل

خالَشه

Mobina Moradi
Mobina Moradi
پاسخ به  Ayda
1 سال قبل

اوووههه خیلی ممنون از پاسخگوییتون

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Mobina Moradi
Darkroom
Darkroom
1 سال قبل

خواهش میکنم امشب ی پارت دیگه بزار

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

اووووف ضربان قلبم رفت رو هزار بس که اوج هیجانش بود مخصوصا وقتی اون علی بیشرف و نسترن لو رفتن عالیه عالی فقط کاش برکه طفلکیو به خاطر کار بابای پستش از خودش نرونه و به جای پروانه و عادل که نتونستن خوشبخت بشن این دوتا به هم برسن و خوشبخت بشن اون نسترن عوضی و علی کثافتم بد جور تقاص پس بدن. مرسی نویسنده عزیز با این رمان محشرت فوقالعاده هستش

همتا
همتا
1 سال قبل

برکه بیچاره

خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
1 سال قبل

تو رو جون عمت یع پارت دیگه بده

خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
1 سال قبل

یا جد سادات

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

واقعاً خیلی دردناکه

Lilian
Lilian
1 سال قبل

لطفا یه پارت دیگهههههههههههه😭

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

وااای تورو خدا ی پارت دیگه

Liaaaa
Liaaaa
1 سال قبل

خیلی ناراحت کننده بود دلم برای تک تکشون میسوزه لطفا یک پارت دیگه هم بزار

Roya
Roya
1 سال قبل

داره خیلی هیجانی میشه،😍

Sahar Shoorechie
Sahar Shoorechie
1 سال قبل

قراره رابطه برکه و مسیح چجوری بشه؟ 😳

مونا
مونا
1 سال قبل

😭 😭 😭 😭 😭

...
...
1 سال قبل

نه میتونم چیزی بگم نه تصور کنم فقط منتظر ادامه رمانم خیلی وحشتناک منتظر پارت جدیدم

فاطی
فاطی
1 سال قبل

بیچاره برکه

دسته‌ها

25
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x