رمان پروانه میخواهد تو را پارت 53

5
(2)

 

از گوشهی چشم میبیند که برکه تلو تلو عقب میرود و

به سپر ماشین میخورد.

به پیراهن نمناک کاوه چنگ میاندازد و به طرف خود

میکشاندش:

-کجاست؟

میلاد همانطور که نگهش داشته عصبی صدایش میکند:

-مسیح!

کاوه ناباور میپرسد:

-بگم که چی؟ میخوای چیکار کنی؟ بری سراغش که

چی بشه؟ اون یکی دستشم بشکنی؟

از حرص کبود می شود و رگهای روی شقیقهاش تا

پارگی فاصلهای ندارند:

-به تو ربطی نداره! آدرسو بگو.

 

-دستشو شکستی. اصلا پاشو شکستی بعد چی؟ ته این

انتقامت کجاست؟ بکشیش؟

انگار کسی با پتک در سرش بکوبد و بپرسد:

“ته این انتقام کجاست؟”

“کشتنش؟”

“آره. آره. نفسشو میبرم. نمیذارم زنده بمونه. پروانه و

پری و عادل زیر خاکن به خاطر اون لجن. چرا باید

زنده بمونه؟”

جوری دندانهایش را به هم فشار میدهد که صدایشان

بلند میشود:

-به تو ربطی نداره بیشرف!

کاوه اما خیال عقبنشینی ندارد. با سماجت در چشمانش

نگاه میکند:

-بکشیش آروم میشی؟ بعدش چی؟

ناگهان صدایش اوج میگیرد:

-به بعدشم فکر کردی یا فقط فکر انتقامی یابو؟ بعدش

چی؟ میشی یه قاتل!

نه فکر نکرده است. فرصتش را پیدا نکرده. در همین

دو روز هر وقت که نوشتههای دفتر پروانه را مرور

کرده است خون جلوی چشمانش را گرفته و جز دریدن

علی چیزی به ذهنش راه نداده. اما حالا که فکر میکند

میبیند مرگ جزای کمی است برای بیناموسی چون او.

باید ذره ذره بمیرد. از ترس او، از بیآبرویی، از تنهایی

و بیکسی. مرگ برای هفده سال رنج کم است.

سرش را هیستریک تکان میدهد:

-با ذره ذره کشتنش آروم میشم. روزشو شب میکنم.

زندگیشو جهنم. همون بلایی که سر پروانه آورد. بعدشم

مهم نیست… آدرس بده.

کاوه متاسف سر تکان میدهد:

-کر و کور شدی. ندارم. دیشب پیش من بود. موبایلشم

جواب نمیده دیگه.

-مثل سگ دروغ میگی.

-ندارم!

همین وقت برکه سلانه سلانه، با شانههایی فرو افتاده از

کنارشان میگذرد. به مانند مردهای از گور برخاسته.

شا ِل خیس از باران به سرش چسبیده و رنگ به رو

ندارد. آرام فاصله میگیرد و کنار درب زنگزده

میایستد. کمی بعد که در باز میشود، خود را در حیاط

میاندازد. صدای به هم کوبیده شدن لنگههای در، در

کوچه طنین میاندازد و سه مرد ایستاده در باران و

عابران تماشاچی را محکم تکان میدهد.

 

درختان لختوعور به سرعت از مقابل چشمانم

میگذرند. کف خیابان پر است از برگهای زرد و

نارنجی که غوطهور در آب باران هستند. باران شدید د ِم

صبح، معابر و خیابانها را پر آب کرده است. دست

 

روی شیشهی بخار بسته میکشم و به مانند کودکیام،

نامم را مینویسم و بعد با غصه رویش خط میکشم.

درمانده به پشتی صندلی تکیه میدهم. دیشب حا ِل مامان

بد شده بود. تا حدی که ناگهان وسط آشپزخانه از حال

رفت و پای کابینت روی پهلو سقوط کرد. دقایق جهنمی

بود. دقایقی که تن بیهوش مامان توی آغوش دایی تاب

میخورد و هر دو چون دیوانگان در اورژانس

بیمارستان میدویدیم. چند روز مداوم درست غذا

نخوردن و نخوابیدن بالاخره مامان را از پا درآورده بود

و تقریبا بیهوش بود که او را به پرستاران و دکتر شیفت

سپردیم.

تا صبح در راهرو و حیاط بیمارستان سرگردان بودیم.

در آن هوای سرد، چندین بار طول حیاط را قدم زده

بودم و به یک هفتهای که گذشته بود، فکر کرده بودم. به

دایی و تلاشش برای بردن ما به ترکیه. به بهار و اینکه

اگر حقیقت را میفهمید میتوانست دوام بیاورد؟ به بابا

که دیگر خبری از او نبود. حتی به کلاسها و

ساعتهای پروازم و اصرار دایی برای رفتن.

آفتاب که طلوع کرده بود، همراه مامان به خانه برگشته

بودیم. مامان بهتر بود. اگر چه در ظاهر.

صبحانه خورده، نخورده از خانه بیرون زده بودم. دایی

پرسیده بود:《کجا میری؟《

و من در جواب سر تکان داده بودم:《میرم پیش

خانجون.《

از اخم نشسته میان ابروهایش مشخص بود که ناراضی

است اما چیزی هم نگفته بود.

خانه

ِن

تاکسی نزدیک به خیابا باغ که میرسد، میگویم:

-همین جا پیاده میشم.

مرد راننده بامکث از آینه نگاهم میکند و همزمان

پیرزنی که کنارم نشسته خود را به طرف در میکشاند تا

پیاده شوم. کمی بعد در حاشیهی خیابان پیاده میشوم.

دستهایم را در جیب پالتو فرو میکنم و آرام آرام وارد

کوچهی خانهباغ میشوم. آخرین باری که به اینجا آمده

بودم، پنج روز پیش بود. خانجون تازه از بیمارستان

مرخص شده و خون سرخ گوسفندی که جلوی پایش ذبح

کرده بودند هنوز روی زمین تازه بود.

 

حالا که مقابل در بزرگ آهنی ایستادهام، نه خبری از

خون گوسفند است و نه سروصداهای آن روز. به

قطرات بارانی که از بالای در تا پایین ِکش آمدهاند زل

میزنم و نفسی میگیرم. دست لرزانم به طرف آیفون

میرود و لحظهای بعد، در بیحرف برایم باز میشود.

وارد حیاط میشوم و جز مرغابیهای آقاجون که دور

باغچه میچرخند، کسی به استقبالم نمیآید. سمند آقاجون

کنار دیوار سیمانی پارک است و آب باران روی

صندوقش جمع شده. نگاهم به طرف سوئیتی که زمانی

متعلق به مسیح بود کشیده میشود و لبخندی گزنده روی

لبم مینشیند. از آخرین دیدارمان مدت زیادی میگذرد و

بعد از آن روز داخل کوچه دیگر ندیده بودمش. البته که

زیاد هم از خانه بیرون نمیرفتم که ببینمش.

بی آنکه بخواهم، نگاهم به طرف دو ساختمان دیگر

داخل حیاط کشیده میشود و بغض مهمان گلو میشود.

روزگاری دیدن ساختمان خالی عمو عماد قلبم را مچاله

میکرد و حالا خانهی خودمان هم اضافه شده است.

دوست ندارم به انباری نگاه کنم اما مغزم لجبازتر از این

حرفهاست و قبل اینکه بخواهم از محل بگریزم،

چشمانم به رویش مکث میکند. هنوز به همان شکل یک

هفتهی قبل است. با همان دیوار فرو ریخته و آجرهای

شکستهای که حالا نم باران هم به رویشان دیده میشود.

بوتهایم را روی پلهها میکوبم تا حضورم را اعلام

کرده باشم اما انگار خیلی هم آمدنم، کسی را به وجد

نیاورده که حتی به داخل دعوتم نمیکنند.

وارد راهروی خانه میشوم و تا دهان باز میکنم “سلام”

کنم، صدای عصبی عمو اهورا دهانم را میبندد.

-غلط کرده!

صدای ضعیف خانجون پر از بغض است:

-ولش کن اهورا. بذار زندگیشونو بکنن. شر به پا نکن.

-یعنی چی شر به پا نکن؟ مگه دخترت نیست؟ اون نیاد

پیشت، پس کی بیاد؟ من میمونم پیشت. نوکرتم اصلا.

سربازی هم به درک. ولی نباید یکی باشه چهار تا غذای

مقوی درست کنه؟

از اینجایی که ایستادهام دیدی به آنها ندارم اما صدای

خانجون اینبار با گریه همراه است:

-من هیچی نمیخوام. توام برگرد سر کارت. آقات هست.

خودمم از امروز دیگه بلند میشم.

-خانجون!

-بسه اهورا. کم منو اذیت کنین.

 

قدم به هال که میگذارم، سر هر دو به طرفم میچرخد.

معذب زمزمه میکنم:

-سلام.

خانجون همانطور نشسته بر روی تخت، لبخند بیجانی

تحویلم میدهد:

-سلام. بیا تو. چرا اونجا وایستادی.

عمو با اخم به طرف آشپزخانه میچرخد و موقع گذشتن

از کنارم طعنه میزند:

-چه عجب برکه! راه گم کردی.

خجالتزده چشم میگیرم و لبخندی مسخره هم روی لبم

میچسبانم. او هم منتظر جواب نمیماند و داخل

آشپزخانه میشود.

خانجون روی تشک که میکوبد، تخت فلزی به قیژ قیژ

میافتد:

-بیا اینجا بشین. خوبی؟

کنارش با فاصله مینشینم:

-خوبم. تو خوبی؟ درد نداری؟

و نگاهم را در چهرهاش میچرخانم. سر تکان میدهد:

-بهترم مادر. چه خبر؟

میدانم که سوال بعدیاش مثل تمام این چند وقت مامان

است برای همین ناشیانه نگاهم را در خانه میچرخانم:

-آقاجون کجاست؟

-از مغازه زنگ زدن، یه سر رفت اونجا.

 

-آهان. ماشینش تو حیاط بود، فکر کردم حتما خونهست.

عمو با سینی چای به کنارمان میآید:

– روشن نشد هر چی استارت زد.

و تلخ به سینی چای اشاره میکند:

-بفرما.

تا میخواهم بلند شوم و سینی را از دستش بگیرم،

پوزخند میزند:

-بشین بشین. خودتو اذیت نکن. بالاخره تو مهمونی.

خانجون اخم میکند:

– اهورا.

عمو روی مبل تکی رو به رویمان مینشیند. شمشیرش

را از رو بسته است و بدخلق ابرو بالا میدهد:

-خب؟ چیشده یاد فقیر فقرا کردی؟

خانجون بیرمق سر به دیوار تکیه میدهد و تشر

میزند:

-باز پیله کردی به این بچه؟

عمو ناگهان از جا در میرود. عصبانی مقابلمان

میایستد و دستش را به طرفم من میگیرد:

-این بچهست؟

پوزخند میزند:

-به این پیله نکنم. به دخترت پیله نکنم. پس به کی بگم؟

اینهمه سال برای اینا مادری نکردی؟ حالا که دو روز

افتادی تو رختخواب همهشون یهو گموگور شدن! تو

خجالت نکشیدی الان اومدی؟ ها؟

شوکه نگاهش میکنم و او بدون اینکه مجالی بدهد با

گامهایی بلند کاپشنش را از روی کاناپه چنگ میزند و

از خانه بیرون میزند. صدای به هم کوبیده شدن در

ورودی، محکم تکانم میدهد و ناخواسته اشکم میچکد.

خانجون دستپاچه شانهام را به طرف خود میکشاند:

-ببینمت. گریه میکنی؟

نگاهش که میکنم شرمندهتر میشوم. واقعا خجالت

نکشیدهام بعد از پنج روز آمدهام؟

-عموتو نمیشناسی؟ داغ که میکنه پاچه همه رو

میگیره. اهمیت نده.

بعد نگاهش را به تابلوی وان یکاد میدوزد:

-سهراب به انیس گفته حق نداره پاشو اینجا بذاره. از سر

همون قاطی کرده. زورش به تو رسید.

 

چنان متعجب میشوم که بغض و اشک هم رهایم

میکنند. آخر این رفتارها از داماد همیشه عزیز خانجون

بعید است. از آقا سهرابی که همیشه احترام همهمان را

داشته دور از باور است.

-نذاشته؟ چرا؟

نگاه میدزدد. مثل همهی وقتهایی که میخواهد از

جواب دادن فرار کند؛ به در و دیوار چشم میدوزد و

خیلی ناگهانی بحث را عوض میکند.

-پاشو برو یه لیوان آب بیار مادر. وقت داروهامه.

لرزش صدایش را اما نمیتواند پنهان کند. ناباور که

صدایش میکنم:

-خانجون؟!

دستپاچهتر از قبل، پلک میزند و چشمانش را در

اطراف تخت میچرخاند:

-داروهامو کجا گذاشتن اینا…

انگشتانم را به دستان لرزان و چروکیدهاش میرسانم:

-چیشده؟

به محض لمس پوست داغش از حرکت میایستد و

بالاخره چشما ِن لرزان و نمناکش در دام نگاهم میافتند.

-از وقتی فهمیده خون انیسو تو شیشه کرده. قدغن کرده

بیاد اینجا.

-یعنی چی؟

-فهمیده. همه چی رو فهمیده.

مغزم برای تحلیل همین دو کلمه آنقدر ناتوان است که

چندین بار باید زیر لب “فهمیده” را هجی کنم و بعد

انگار با چوب پشت سرم بکوبند؛ چشمهایم گشاد

میشوند.

احمقانه تکرار میکنم:

-فهمیده؟ منظورت…

بقیهی جمله را بی آنکه بخواهم در ذهنم کامل میکنم و

بعد ناگهان لال میشوم. با چشمانی وقزده، زبانی بند

رفته و تنی شل و وارفته به گلهای درشت روتختی زل

میزنم. صدایم انگار از عمیقترین چاه جهان بلند شود:

-نمیدونست؟

سکوت خانجون که طولانی میشود، بیرمق سر بلند

میکنم:

-نمیدونست؟ یعنی… این چند روز…

قطرهی اشکش میچکد روی گونهی گوشتالودش و بعد

تا چانه ِکش میآید:

-فکر کردی اگه میدونست میومد بیمارستان؟

-بهش دروغ گفته بودین؟

 

گریان دستانش را در هوا تکان میدهد:

-نمیدونم انیس چی بهش گفته. ولی حتمی راستشو هم

نگفته… من خودمم هنوز باورم نمیشه. آخه چطوری

میشه علی اینکارو کرده باشه؟ چطوری میشه بچهی

من… پاره تنم به برادر خودش رحم نک…

ناگهان نفس کم میآورد و زیر گریه میزند. با دست

صورتش را میپوشاند و شانههایش همراه با نالههایش

میلرزند:

-پروانه چرا چیزی نگفت… بیچاره عادلم… بیچاره

پری…یا امام غریب این چه بلایی بود دیگه…

ترسیده دستانش را میگیرم:

-خانجون اروم باش. تو رو خدا. حالت بد میشه.

خانجون؟

صورتش از زور گریه و فشار عصبی سرخ شده است و

نفسهایش به سختی بالا میآیند. وحشتزده دستانش را

از روی صورتش کنار میزنم و همزمان به دنبال

داروها چشم میچرخانم:

-خانجون تو رو خدا. داری میترسونیم. داروهات کو؟

کجاست؟

بیتوجه به من، محکم به رانهایش میکند و شیون سر

میدهد:

-آخ خدا… آخ!

دستوپایم را گم کردهام. تنم از وحشت رعشه گرفته

است و چشمانم مدام پر و خالی میشوند که صدای

نگران آقاجون در خانه طنین میاندازد:

-چیشده؟ برکه؟

گریان سر میچرخانم به طرفش:

-آقاجون بیا. داره خودشو میزنه. حریفش نمیشم.

پلاستیک میوهها از دستش رها میشود و ترسیده به

طرفمان میدود.

آقاجون دقایقی پیش پنجرهی هال را باز کرده بود و حالا

باید جایی در آشپزخانه باشد. شاید هم در حیاط. از بس

گریه کردهام، پلک که میزنم دردی تیز در کاسهی سرم

میپیچد. کمر خشک شدهام را به مبل پشتی مبل تکیه

میدهم و نگاهم را به پردهی رقصان روی هوا میدوزم.

باد با هر وزیدن، با خود بوی خاک باران خورده را به

داخل خانه میآورد. نفسی میگیرم و به خانجون که در

 

سکوت به سقف زل زده مینگرم. بعد از دقایقی طولانی

بیتابی و خودزنی بالاخره آرام گرفته است. صدای باز

و بسته شدن درهای کابینت نگاهم را به طرف آشپزخانه

میکشاند که صدای لرزان خانجون بلند میشود:

-روز نحسی بود. شب قبلش کابوسای درهم برهم دیده

بودم. از صبح دلشوره داشتم. بیجهت عصبی و بیقرار

بودم. عین مرغ پر کنده تو خونه دور خودم چرخ

میزدم و بیخود به اهورا گیر میدادم. انقدر بهش گیر

دادم که بچه رو فراری دادم و رفت تو اتاقش.

 

 

سر روی بالشت میچرخاند و غمگین نگاهم میکند.

-روز قبلش بابات رفته بود شمال. یه حال عجیبی داشتم.

همش فکر میکردم نکنه اتفاقی برای بابات افتاده. نکنه

تصادف کنه. فکرم همش سمت بابات بود و نمیدونستم

اونی که کنارمه قراره پر پر شه.

مثل تشنهی رسیده به آب، دلم میخواهد از آن روز و

روزهای قبلترش بدانم. دقیقا نمیدانم چرا به دنبال چنین

رنجی هستم اما میخواهم بدانم. با این همه، حال

خانجون آنقدر مساعد نیست که بخواهد از روز مرگ

عمو عادل بگوید. کف هر دو دستم روی دستهی مبل

فشار میدهم و تن جلو میکشم:

-خانجون… دوباره حالت بد میشه ها. بخواب.

اشکهای محبوس در کاسهی چشمانش به تلنگری بندند

که تا سر به طرفین تکان میدهد، فرو میریزند روی

بالشت زیر سرش.

-دیگه چیزی منو نمیکشه. مرگ بچهمو دیدمو نمردم.

جنایت این یکی رو فهمیدم و بازم طوریم نشد… نترس.

بادمجون بم آفت نداره.

لب روی هم فشار میدهد و بعد از مکثی طولانی نفس

میگیرد:

-سر علی و عماد و انیس بد ویار بودم. هیچی از

حاملگی نفهمیدم. همش حالم بد بود. وقتیام دنیا اومدن

انقدر اذیتم کردن که هیچی از بچهداری نفهمیدم. عادل

ولی آروم بود. از همون وقتی که تو شکمم بود تا دنیا

اومد. بچهی حرف گوش کن و سر به راهم بود. سه تای

دیگه هیچکدوم شکل من نبودن، ولی عادل انگاری خو ِد

من بود. بین بچههام عزیزترینشون بود.جونم بود… اون

روز تو خونه بود. چند روز بود که درست و حسابی سر

کارش نمیرفت. از وقتی که پروانه نامزدی رو به هم

زد و گفت طلاق میخوام، بچهم روز به روز آب شد. از

همهمون فاصله گرفت و تو خودش رفت. اون آخریا

عصبی و پرخاشگر شده بود. رضا میگفت تنهاش

بذاریم بهتره.

بیطاقت به میان حرفش میروم و میپرسم:

-شما فهمیده بودین پروانه تو خونهباغه؟

سرش را تکان میدهد:

-نه. تو آشپزخونه کنار عادل بودم که یهو صدای گریهی

اهورا بلند شد. دویدم رفتم پیشش، دیدم از کمد بالا رفته

و اونجا گیر افتاده. بعدم یه جوری درگیر اهورا شدم که

نفهمیدم عادل کی از خونه بیرون زد. نیم ساعتم طول

نکشید که صدای جیغهای بلند و سروصدای عباسو

شنیدم.

 

نفس در سینهام راه گم میکند. انگار دستی نامرئی مرا

ببرد به هفده سال پیش و آن روز در این خانه. بیقرار

روی مبل تکان میخورم و خانجون بیرمق زمزمه

میکند:

-اصلا نفهمیدم چطور خودمو از خونه پرت کردم

بیرون. پا برهنه دویدم سمت خونهی عماد. وقتی روی

پلهها رسیدم، پروانه یه کنج تو خودش جمع شده بود.

میلرزید و دستهای خونیشو جلوی صورتش گرفته

بود. با گریه میگفت نمیخواستم اینجوری شه. فقط

زدمش بره کنار.

همونجا رمق از پاهام رفت انگار. بالا که رسیدم پاهای

عادل از توی اتاق معلوم بود. کف زمین پخش بود. زیر

سرشم خون جمع شده بود و تکونم نمیخورد. دویدم

بلندش کردم. هی صداش کردم ولی جواب نمیداد…

بدنش لمس و بیحرکت بود.

بغض نمیگذارد ادامه دهد. پلک روی هم فشار میدهد و

همزمان از گوشهی چشمانش اشک راه میگیرد.

-پروانه چیشد؟

نگاهم میکند:

-نمیدونم… عباس میگفت فرار کرده.

-تو اتاق دعواشون شده بوده؟

-روی تیزی دیوار رد خون بود. پلیس میگفت شواهد

نشون میده، با هم درگیر شدن و پروانه با کیف تو

صورتش زده. عادل تعادلشو از دست میده و سرش

میخوره به لبهی دیوار.

لبهای نازکش میلرزند و صدایش موج میگیرد:

-خودمم رد ناخن روی صورت و قفسهی سینهشو دیدم.

انگشت به پیشانی دردناکم میرسانم و محکم فشارش

میدهم:

-هیچوقت شک نکردین چرا پروانه خواست طلاق

بگیره؟ مشکلش چی بود؟

دست به دیوار میگیرد و میخواهد برخیزد که به

طرفش میروم. کمک میکنم بنشیند و کمی بینمان

سکوت میشود. بعد به سختی میگوید:

-پروانه و عادل قبل اون روزم، چندین دفعه با هم دعوا

کرده بودن. عادل هیچوقت چیزی از مشکلشون نمیگفت

ولی خودم یکی دو بار وقت دعوا تو اتاق، مچشونو

گرفته بودم. اولین بار نبود.

-بعد خودسوزی پروانه به چیزی شک نکردین؟ عجیب

نبود براتون پروانه چرا اینکارو کرده؟

تلخ و غمگین نگاهم میکند:

-داغ جوون دیده بودم. مغزم درست کار نمیکرد.

-فرزاد چی؟

گنگ سر تکان میدهد:

-فرزاد چی چی؟

بزاق دهانم را به سختی میبلعم و نگاهم فراری میشود:

-فرزاد شمال زندگی میکرد؟

 

با سوظن نگاهم میکند:

-برایچی؟

دست و پایم را گم میکنم. آب در دهانم گلوله میشود و

 

چشمانم به نخ آویزان از درز مانتو میچسبد.

-واستا ببینم… تو اونروز گفتی از فرزادم گفته؟

صدایش لرزان و لحنش همراه با ناباوری است. انگار

که از پرسیدن و رسیدن به جواب وحشت داشته باشد.

پلکهایم از سر استیصال روی هم میافتند. در دل غر

میزنم: “تو امروز تا این پیرزنو به کشتن ندی ول

نمیکنی برکه. خدا لعنتت کنه که جلوی دهنتو نمیگیری!

دستش میلرزند وقتی به بازویم چنگ میاندازد. نگاهمان

در هم گره میخورد و نمیدانم چه در چشمانم میبیند که

چانهاش هم میلرزد:

-پروانه ازش چی گفته؟

ترس در چشمانش انقدر واضح و عیان است که برای

بار هزارم خودم را لعنت میکنم. لبهایم را به هم

میکوبانم و در ذهنم به دنبال راه فرار میگردم که

قطرهی اشک از چشمانش ُسر میخورد روی دستم.

-چیکار کرده فرزاد؟

-نمیدونم.

این صادقانهترین جوابیست که میتوانم بدهم. فرزاد هر

کار که کرده است، حداقل برای من واضح و روشن

نیست. فرزاد از ابتدای این قصه در هالهای از مه قرار

داشت.

-پروانه چی گفته تو اون دفتر…

کلافه سر تکان میدهم:

-والا… اینکه از طرف آقا بزرگ طرد شده. اینکه شنیده

با یه زن شوهردار در ارتباط بوده و… با بابا هم خیلی

صمیمی بوده.

شوکه نمیشود اما شدت اشکهایش بیشتر میشود. با

تردید میپرسم:

-درسته؟

پلک میزند و همان اندک مژههای خیس هم، به هم

میچسبند

-سیما رو دوست داشت. همسایهی دیوار به دیوار بودیم.

سیما ولی نشون کردهی پسرداییش بود از بچگی. فرزاد

خیلی خودشو به درودیوار زد اما نشد. بابای سیما یه

کلام گفت قول سیما رو به برادر خانومم دادم و نه. بعد

اینکه سیما ازدواج کرد، فرزادم فرستادن سربازی. آق

بابا میگفت از سربازی که برگرده، براش زن میگیریم

تا فکر و خیال سیما از سرش بپره.

-ولی از سرش نپرید.

 

سر بالا میاندازد:

-وقتی از سربازی اومد، آرومتر از قبل بود. دیگه مثل

سابق سراغ سیما رو هم نمیگرفت. فکر میکردیم

فراموشش کرده. آق بابامم براش دختر یکی از آشناها

رو نشون کرد. چند ماه مونده به عقدش، یهو خبر پیچید

که فرزاد چاقو خورده و بردنش بیمارستان.

آب در حلقم میپرد و ذهن بازیگوشم به سرعت، آن شب

و مسیح غر ِق خون را به یادم میآورد. آن شب و

مکالمهی نه چندان دلچسبمان. آن شب و نگاههایش را.

قلبم بیتابانه خود را به قفسهی سینه میکوبد و همین که

عقل تشر میزند: “احمق!” کنج سینه در خود جمع

میشود.

-چرا چاقو؟

غمگین نگاهم میکند:

-داداش سیما زده بودش. وقتی که این و سیما رو با هم

میبینه، معطل نمیکنه و بهش حمله میکنه. بعدم که

خبر مثل بمب پیچید، نامزد فرزاد نامزدی رو به هم زد.

سیما را کتک زدن و ماهها تو خونه زندانیش کردن. بعدم

با شوهر و بچهش رفتن یه شهر دیگه. آق بابامم وقتی

دید همهی آبرو و اعتبارش از بین رفته فرزادو طرد

کرد. همهی اموالشم قبل مرگ به نام من زد و گفت حق

ندارم یه قرون بهش بدم.

-ولی شما راهش دادی تو خونهت.

لبخندی تلخ روی لبهای لرزانش مینشیند:

– از همون اول دورادور حواسم بهش بود. فکر

میکردم آق بابا الان عصبانیه و یکم که زمان

بگذره، فرزادو میبخشه. بعد فوت آقامم کسی رو

جز اون نداشتم که. اونم کسی رو نداشت.

نگاهم را به رد کبودی روی دستش میدوزم و آخرین

سوالی که چون خوره به جانم افتاده را هم میپرسم:

-کی فوت کرد؟

دوباره چشمانش پر آب میشوند و بغض روی صدایش

خط میاندازد:

-حدود یکسال و چند ماه بعد عادلم.

-چطوری؟

-تصادف کرد.

-اینم بگو که چطوری تصادف کرد!

صدای عصبی آقاجون، نگاه هر دویمان را به طرف

چهارچوب آشپزخانه میکشاند. با فکی به هم فشرده به

خانجون زل میزند:

-بگو که از دست پلیس فراری میکرده و وسط خیابون

یه ماشین بهش میزنه.

شوکه میپرسم:

-پلیس؟

 

آقاجون پوزخند میزند و آستینهای تا خوردهی پیراهنش

را پایین میکشد:

-خرده فروش مواد بود. پلیسا دنبالش میکردن که فرار

میکنه و بعدم…

خانجون بغضکرده میگوید:

-بسه!

دست آقاجون روی آستین میماند. جلو میآید و دندان

روی هم فشار میدهد:

-بسه؟ برایچی؟ مگه دروغه؟

-رضا!

-تا کی میخوای ادای خانوادههای خوب و درستو

دربیاریم؟ تا کی؟ یه نگاه بنداز. بچههات کجان الان؟

نگران، نگاهم را بین زن و شوهر میچرخانم و

ناخواسته دست خانجون را فشار میدهم. خانجون با

بغض میگوید:

-هیچوقت از فرزاد خوشت نمیومد. هیچوقت.

آقاجون که انگار زخمهای کهنهاش تازه سرباز کردهاند با

لبخندی عصبی سر تکان میدهد:

-چون مثل تو چشمامو روی واقعیت نبسته بودم. فرزاد

از اولم آدم درستی نبود. چه همون موقع که مجرد بود،

چه بعد جریان سیما و چه وقتی که یه مرد بالغ بود! ولی

تو نخواستی اینو قبول کنی! سرتو عین کبک کردی زیر

برف.

نگاه پر آب خانجون به طرفم کشیده میشود و زهرخند

میزند:

-میبینی چی میگه؟ از من طلبکاره که چرا برادرمو ول

نکردم!

-طلبکارم چون نصف دل نگرونی که برای داداشت

داشتی برای بچههات نداشتی!

خشم پرده میکشد روی غم نگاه خانجون و با شتاب سر

 

میچرخاند به طرف آقاجون:

-تو خودت چیکار کردی برای بچهها؟ همهی زندگیت

اون مغازه فکستنیت بود فقط! صبح کلهی سحر

میرفتی مغازه تا نصفه شب. به خیالت بچهها خود به

خود بزرگ میشن… چیکار میکردم؟ زورم بهشون

نمیرسید. همین تو، ده بار بهت نگفتم علی داره راهو

کج میره میگفتی گیر بیخود به بچهها نده. پسره، هر کار

میکنه بکنه. چطور فرزادو قبول نداشتی ولی علی هر

کار میکرد میشد جوونی و…

ناگهان چهرهاش در هم فرو میرود و دست روی قفسهی

سینهاش میگذارد. ترسیده به طرفش خم میشوم:

-خانجون؟ چیشدی؟

آقاجون دستپاچه تخت را دور میزند و کنارم میزند:

-چیشد عالیه؟ خوبی؟

خانجون ناگهان زیر گریه میزند:

– از کجا باید میدونستم اینجوری میشه؟! اصلا مگه

میشه علی این کاری کرده باشه؟ اونم با پروانه؟

دارم خفه میشم دیگه… خدایا…

 

باد سرد به تنم شلاق میزند و همزمان ریشههای شال را

در هوا و برف میرقصاند. برف کمکم زمین را سپید

پوش کرده است. آرام در حاشیهی کنار خیابان قدم

برمیدارم. نگاهم به دانههای برف است و ذهنم جایی

حوالی خانهباغ مانده. جایی کنار تخت فلزی خانجون و

اشکهای خشک شدهاش. جایی میان هفده سال پیش.

همانجایی که شروع یک جنایت هولناک است و حسادت

و طمع چند نفر، زندگی چندین انسان را ویران کرده

است. کاش میشد وقتی که چشم در چشمان خانجون

دوخته بودم، میگفتم که حسادت عروسش نسترن چه

بلایی بر سر زندگی پروانه و عادل آورده است. کاش

میشد فریاد بزنم پسرش چه بر سر روح و روان پروانه

آورده است. از خط به خط نوشتههای پروانه بگویم و

اگر شد، همراه هم زار بزنیم برای عمو، پروانه و

خودمان. اما نتوانستم. نشد. در چشمانش که نگاه کردم

دیگر خانجون سابق را نمیدیدم. آن زن مقتدر و عاقل

را نمیدیدم. زنی شکسته و ویران رو به رویم نشسته

بود که قلبش یکی در میان میزد و نفسهایش به سختی

بالا میآمد. بالاخره که میفهمید همهی اینها را، حداقل

میشد کمی زمان فهمیدن را عقب انداخت تا حالش کمی

مساعد شود.

نفسی میگیرم و بغضی که چون غدهای چرکی بیخ گلویم

را چسبیده و راه نفسم را بند آورده بیشتر فشار میآورد.

نه میتوانم ببلعشم و نه میتوانم اجازه بدهم بترکد و

عفونتش در تنم جاری شود. درست مثل هر شب که با

بغض میخوابم و برای دلخوشی هم که شده میگویم

دیگر بدتر از این وجود ندارد برکه، دوام بیاور. اما

صبح که میشود، دنیا طوری غافلگیرم میکند که

حالیام کند حا ِل بد هیچوقت ته ندارد. برف آرام آرام در

لباسهایم نفوذ کرده است و به دنبالش خواه ناخواه

 

لرزش فکم شروع میشود و به هم خوردن دندانهایم از

کنترلم خارج میشود. همین وقت صدای زنگ موبایل

میپیچد میان صدای بوق ماشینهایی که پرسرعت از

کنارم میگذرند. شماره ناشناس است و همین برای به هم

پیچیدن دل و رودهام کافی است. کنار جدول خیابان

میایستم و کلافه به شمارهی چشمکزن زل میزنم. بعد

از یک هفته بالاخره سروکلهاش پیدا شده است، آن هم

حالا که پرتر و دیوانهتر از هر زمانی هستم. انگشتم با

مکث روی صفحه خط میکشد و صدایش به سرعت

گوشم را پر میکند:

-برکه؟

هیچ نمیگویم. خستهتر و داغانتر از آنم که حتی بگویم

چه میخواهی؟ باز چه شده؟

-کجایی؟ باید با هم حرف بزنیم بابا.

 

باز هم جوابم سکوتی سنگین است. نه اینکه نخواهم

حرف بزنم، فقط انگار هیچ حرفی نیست. حتی این

“بابا”هایی که تنگ جملاتش میچسباند هم حالم را خوب

نمیکند و ویرانترم میکند. انگار که تمام این

ناپرهیزیها سندی باشند بر گناهکار بودنش. وگرنه هم

من، هم او خوب میدانیم که هیچوقت اهل این محبتهای

کلامی و رفتاری نبوده است. تا بوده، بینمان دنیا دنیا

فاصله بوده.

-گوشت با منه؟ چرا حرف نمیزنی بابا؟

“بابا” میشود چاقو و خط میکشد بر غدهی چرکین

بغض. چشمانم به آب مینشینند:

-من حرفی ندارم.

-چرا اینجوری میکنی بچه؟ حرفای اون پسره رو بیشتر

از من قبول داری؟

پلکهایم روی هم فشرده میشوند و ایستادن ماشینی را

کنار پایم حس میکنم. سر که میچرخانم، تاکسی زرد

رنگ با برف پاکنهای فعال کنارم ایستاده است. شیشهی

عقب پایین کشیده میشود و سر بابا بیرون میآید:

-بیا بشین برکه.

و همزمان به اطرافش نگاه میاندازد. نگاه مبهوتم از او

تا رانندهی مسن پشت فرمان کش میرود و بیاختیار

میگویم:

-تعقیبم میکردی؟

فکش فشرده میشود:

-بشین. وسط خیابونیم.

امروز پرتر از همیشهام و لحن دستوریاش بر هیزم

خشم درونم کبریت میکشد. دندان روی هم فشار میدهم:

-از کی دنبالمی؟ از صبح؟

خشم به آنی در نگاهش میجوشد اما لب روی هم فشار

میدهد و علیرغم میلش پیاده میشود. مقابلم که میایستد

تازه میتوانم کبودی دور چشم راستش را ببینم. گچ

دستش اگر چه چرک مرده شده اما هنوز وبال گردنش

است. با دست سالمش در را باز نگه میدارد و به ماشین

اشاره میکند:

-بشین… یخ زدی.

بعد از یک هفته و بعد از فضاحت ان روز بیمارستان

چطور میتواند انقدر راحت برخورد کند؟ انگار نه

انگار همهمان را خرد و خاکشیر کرده است. انگار نه

انگار که همه را به جان هم انداخته.

-ازت بهمون زیاد رسیده.

همین که میچرخم، بازویم اسیر دستش میشود و

همانطور که نگاه مضطربش در اطراف میچرخد،

میغرد:

-مگه نمیخوای از گذشته بدونی؟

نگاهم میکند و مردمک چشمانش میلرزند:

-بشین پس.

 

بخاری پراید درست کار نمیکند و برفی که تازه شروع

شده سوز دارد. پیچهای بخاری را به چپ و راست

میچرخاند و از روشن شدنش که ناامید میشود، کف

دستش را محکم رویش میکوبد:

-گه توت!

دستانش را بغل میگیرد و به کوچهای که انتهایش

خانهباغ است زل میزند. برف و باد در هم آمیخته است

که برکه از باغ بیرون میزند. با سری پایین و شانههایی

فرو افتاده. آهسته و محتاط از کنار ماشینهای پارک شده

در کوچه و پراید میگذرد بدون اینکه متوجهی او شود.

استارت میزند و پراید میلاد سر ناسازگاری میگذارد تا

روشن شود. اما بالاخره موتورش روشن میشود و راه

میافتد. چشم میچرخاند و برکه را چند متر جلوتر در

حاشیهی خیابان میبیند. دو روز بعد از آن روزی که او

و کاوه را وسط کوچه جا گذاشته بود، به خانه باغ آمده

بود و امروز هم بعد از پنج روز خانهنشینی دوباره

مقصدش خانهباغ بود. در این پنج روزی که دخترک

کنج خانه خود را حبس کرده بود، او شهر را جوییده

بود. وجب به وجب، قدم به قدم اما ردی از علی پیدا

نبود. بارها شبانه به خانهباغ شبیخون زده بود تا بلکه

اینجا پیدایش کند و به جایی نرسیده بود. ساعتها جلوی

خانهی منصور کشیک داده و باز هم نتیجهای نگرفته

بود. حتی گالری طلا را هم سر زده بود اما هیچ به هیچ.

و بالاخره کم آورده و خسته شده بود. میلاد گفته

بود《این طوری خودتو از بین میبری. برو شکایت کن

پدرشو دربیارن.《و او فقط تلخ خندیده بود. شکایت؟

برای زندهاش کاری نمیکردند چه برسد به ان که مرده.

با کدام مدرک شکایت میکرد اصلا؟ امین آب شده و در

زمین فرو رفته بود. محمد میگفت شبانه از روستا رفته

است. جز دست نوشتههای پروانه چه در چنته داشت؟

نگاهش دخترک را دنبال میکند که چطور دستانش را

جلوی دهانش گرفته است و ها میکند. بینی سرخ و

چشمان به آب نشستهی دخترک دل را در سینهاش

میلرزاند. د ِل احمقش که اگر روزی هزار بار هم

برایش دیکته کند برکه دختر علی است و دیگر همهچیز

تمام شده، باز هم حالیاش نمیشد و بیقرار خود را به

درودیوار میکوبید. مثل همین حالا که بال بال میزد تا

او را متقاعد کند که برکه را سوار کند.

حقیقت این است که فقط گذشتهی پر از کثافت او را از پا

در نیاورده است. قل ِ

 

ب نفهمش هم بیچارهاش کرده. حقیقت

این است که او با تنهاییاش خو گرفته بود و مزهی

مهربانیهای هیچ دختری زیر دندانش نرفته بود. اما

حالا که چشمان خندان برکه در تک تک لحظات این

چندماهه ثبت شده باید راهش را جدا کند. حقیقت این

است که غمگین است چون دیگر آن خندهها را از دست

داده و اینبار دیگر در زندگیاش هیچ نقطهی روشنی

وجود ندارد. نمیخواهد برکه را کنار خود داشته باشد و

این غمگینترین نخواستن است.

 

برکه کنار خیابان متوقف میشود و در جدال با کیف،

موبایلش را بیرون میکشد. چند متر مانده به او، گوشهی

خیابان و نزدیک بانک پارک میکند. حرکاتش را زیر

نظر میگیرد که چطور پلک روی هم فشار میدهد و

لبهایش با حرص روی هم کشیده میشوند. و همین

وقت تاکسی زرد رنگی که از آن سمت خیابان دور

برگردان را میپیچد، کنار پای برکه میایستد. چشمانش

ریز میشوند. مطمئن است آن مردی که عقب نشسته

علی است. خشم به انی در رگهایش به قل قل میافتند.

شقیقههایش محکم میکوبند و دندانهایش به روی هم قفل

میشوند. وحشیانه به طرف دستگیره یورش میبرد و

میخواهد پیاده شود که د ِر تاکسی باز میشود و علی

بیرون میآید. ناخواسته خم میشود زیر فرمان. بعد فکر

میکند تا بخواهد این فاصله را بدود، علی باز فرار کرده

است. با ماشین برود و متوجه شود هم باز راه فرار

دارد. دندان روی هم میکوبد و به ناچار همان زیر

صندلی میماند. شاید بهتر باشد حالا که او را پیدا کرده،

تعقیبش کند و مکانش را بیابد. بعد شاید به حرف میلاد

گوش کند که با خستگی و چشمان بسته گفته بود《به

نظرم که برای گیر انداختنش حتما لازم نیست امین باشه.

مثلا… مثلا آدم هست که پول بدی، میتونه چند کیلو مواد

جور کنه. بندازیم تو ماشینش و بعدم یه زنگ به صد و

ده کارشو تموم میکنه《.

علی با استرس اطراف را نگاه میکند و بعد بازوی

برکه را میگیرد. نمیفهمد به برکه چه میگوید اما کمی

بعد دخترک را سوار ماشین میکند و راه میافتند.

بلافاصله استارت میزند و باطریای که یاری نمیکند

برای روشن شدن. عصبی و خشمگین چند بار استارت

میزند و تاکسی هر لحظه دورتر میشود. مشتش را

محکم به فرمان میکوبد:

-راه بیفت لعنتی! راه بیفت!

بالاخره ماشین پت پت کنان روشن میشود و بلافاصله

پدال گاز را تا ته فشار میدهد.پراید چون پر کاهی از

روی زمین کنده میشود. برف همچنان میبارد و از

میان برف پاککنی که تند تند برف را میروبد، وقتی

تاکسی را نمیبیند عصبی میشود. دیوانهوار سبقت

میگیرد و دستش را یک نفس روی بوق میکوبد. تاکسی

را نزدیک چهار راه که میبیند نفسش را فوت میکند.

اما تاکسی از چهار راه میگذرد و چراغ راهنمایی به او

که میرسد، قرمز میشود. اهمیتی نمیدهد و توجهاش

تماما به تاکسی است تا دوباره گمش نکند. چراغ را رد

میکند و رانندهی پرادو سوار، از همه جا بیخبر گاز

میدهد و در میانهی خیابان محکم به هم میخورند.

جادهی یخ زده و سرعت بالا، پراید و او را در کام خود

میکشاند. ماشین چند دور خود میچرخد و بعد دو بار

غلت میخورد. آخرین چیزی که یادش میماند، به سقف

افتادن پراید و خرد شدن شیشههاست…

 

 

هیچوقت پیش نیامده بود همراه بابا، صندلی عقب

تاکسیای بنشینیم. از وقتی یادم میآمد ماشین داشتیم. کم

یا زیاد، بالاخره تکهای آهنپاره زیر پایمان بود.

حالا اما در شرایط عجیبی قرار گرفتهام. کنار بابا در

تاکسی نشستهام در حالی که فاصلهی بینمان فقط چند

وجب است و مقصد برایم نامشخص.

نگاهم ناخودآگاه به طرفش کشیده میشود. شلوار

پارچهای سورمهای با پیراهن آبی کمرنگی که رویش را

کاپشنی مشکی پوشانده به تن دارد. موهای جوگندمیاش

بلندتر از حد معمول است و حتی چند تار ابرویش که

همیشه مامان با قیچی کوتاهشان میکرد هم حالا بلند

شدهاند و روی پلکش افتادهاند. دیدن کبودیهای کمرنگ

روی چانه و زیر چشمش، منقلبم میکند و قلبم را مچاله.

پلکی میزنم و سرم را به طرف شیشهی کنارم

میچرخانم. نمیخواهم یادآوری کنم این کبودیها کا ِر

مسیح است. مغزم اما مصرانه روی کبودیها مکث

میکند و رو به قلبی که این روزها دلتنگ است پوزخند

میزند. انگار که بگوید این هم آن مسیحی که عاشقش

بودی و تا ساختن آشیانهای مشترک هم پیش رفتی! قلبم

بغض میکند و کنج سینه در خود جمع میشود. اما

ناگهان ندایی از درونم بلند شد. ندایی که زخمهای پروانه

را یادآور میشود. تقلاها و ضجههایش در آن انباری و

ترس وحشت بعدش را مو به مو بازگو میکند. صدایی

که یادم میآورد پروانه زیر دستوپاهای همین پدری که

کبودیهایش دلم را سوزانده خردوخاکشیر شده است.

درمانده پلک میبندم و پشت پلکهای بستهام تصویر در

آتش سوختن پروانه جان میگیرد. دل و رودهام به هم

میپیچد و دیگر نه تنها دلم برای کبودیهای روی

صورت بابا نمی سوزد که منزجر میشوم از او.

طوری به هم میریزم که حتی تحمل ترانهی سنتی که از

ضبط ماشین به گوش میرسد هم سخت میشود. بوی

عطر راننده و گرمایی که چنگ بر گلویم میکشد

سختتر. دستانم را در هم میپیچانم و بیقرار پاهایم را

به هم میچسبانم. نیم ساعت بعد، در حالی که تاکسی

سربالایی خیابانها را پشت هم میگذارد و مقابل مجتمع

مسکونی چند طبقه میایستد، از خود میپرسم اینجا چه

میکنم؟ اصلا چرا قبول کردهام با او همراه شوم؟

بابا کرایه را پرداخت میکند و رو به من که روی

صندلی خشکم زده میگوید:

-بیا پایین.

هنوز تصویر سوختن پروانه در پس ذهنم روشن است.

بدون نگاه به چشمانش، مانند یک ربات از پیش

برنامهریزی شده پیاده میشوم و با فاصلهای زیاد کنارش

میایستم.

 

به طرف ساختمان شش طبقه با نمای آجرهای قرمز

می مشکی بزرگ

ِر

رود و بعد از باز کردن د به عقب

میچرخد:

-چرا نمیای؟

از نگاه به چشمانش فراریام. چشمانم که با آسفالت

خیابان تلاقی میکند برای بار دوم از خود میپرسم چرا

اینجا هستم؟ مگر اینی که مقابلم ایستاده است همان مردی

نیست که به زن برادرش هم رحم نکرده؟ مگر کم در

دوران مدرسه میشنیدم که پدری به دخترش تجاوز

کرده؟ با چه جراتی حالا اینجا ایستادهام؟ با چه جراتی

میخواهم همراه مردی شوم که دیگر هیچ نمیشناسمش؟

تنم رعشه میگیرد از سرما و وحشت فکرهایی که در

سرم چرخ میخورند. وسط کوچهی عریض ایستادهام که

صدای قرچ قرچ کفشهایش به روی برف در گوشهایم

میپیچد. ترسیده سر بلند میکنم و با نگاه کلافهاش رو به

رو میشوم:

-چرا نمیای؟

به بخاری که با هر کلمه از دهانش بیرون میزند زل

میزنم و بیاختیار میپرسم:

-اینجا کجاست؟ برایچی اومدیم اینجا؟

هنوز هم از نگاه مستقیم به چشمهایش؛ همان چشمهای

مشکی که یک عمر از آنها حساب میبردم فراریام.

لحنش هم مانند حرکات بدنش پر از کلافگیست و خبر

از سر رفتن صبرش میدهد.

-فعلا اینجا ساکنم.

و با لحنی گزنده ادامه میدهد:

– سینه

ِق

به لطف عاش چاکت. نمیخوای که تو خیابون

حرف بزنیم؟

طوری روی کلمهی “عاشق” تشدید میگذارد که

ناخواسته نگاهم به چشمانش گره میخورد. سیاهی

چشمانش مانند دو سیاه چالهی عمیقاند که انگار هیچ

 

انتهایی ندارند. سیاهیای که هر وقت با اخم ترکیب

میشد و به من دوخته میشدند قالب تهی میکردم. با

خود فکر میکنم این چشمها میتوانند به من نظری داشته

باشند؟

تیرهی کمرم میلرزد و وحشتزده بر سر افکارم فریاد

میکشم “خجالت بکش! باباته برکه. بابات!”

بابا بیحوصله اخم میکند و سیاهی سایه کشیده در

نگاهش عمیقتر میشود:

-بیا تو سرده.

و بعد به طرف مجتمع میرود. انگشتانم از شدت سرما

در جیب پالتوام جمع میشوند و سوز هوا صورتم را

میسوزاند. روی پلههای ورودی مجتمع که میایستد و

نگاهم میکند، بیاختیار پاهایم به حرکت میافتند.

 

هالی چهل و خردهای متر با پنجرههای قدی که آفتاب

بعدازظهر روی قالیهای مدرنش افتاده، تمام تصوراتم

را به هم میریزد.فکر میکردم بابا باید در شرایط بدی

باشد و حالا!؟ چرا هر تصوری راجع به محل اقامتش

داشتم جز این؟

برعکس منکه که گیج و ناباور در ابتدای خانه ایستادهام،

بابا به سختی کاپشنش را درمیآورد و روی مبل کرم

رنگ سر راهش میاندازد. بعد به کنار پنجره میرود و

به بیرون سرک میکشد. انگار هنوز شک دارد کسی به

دنبالمان هست یا نه.

یک دستی کتری چایساز را زیر آب میگیرد و میان

صدای شر شر صدای آب نگاهم میکند:

– َپ چرا واستادی باز؟

به پاهای خشک شدهام تکانی میدهم و منگ به طرف

آشپزخانه میروم. ناخودآگاه دستم را به روی جزیره

تکیهگاه میکنم. چایساز را به برق میزند و با مکث

لبخند میزند:

-یه چای بخوریم گرم شیم.

به صندلیهای بلند پشت جزیره اشاره میکند:

-بشین بابا.

این محبتهای یکهوییاش نه تنها حس خوبی را منتقل

نمیکنند که بدتر لجم را در میآورد. بیست سال همخانه

بودیم و پدر و دختر. بارها پیش میآمد که در خانه تنها

میشدیم اما هیچوقت جز چند کلام معمولی روزمره با

هم حرف نمیزدیم. و حالا این “بابا” هایی که دم به دقیقه

به آخر جملاتش میچسباند، عصبیام میکند. گرمای

خانه منگم کرده است اما نه آنقدر که این محبتهای

قلمبه شده رویم اثر بگذارد و اصل ماجرا فراموشم

بشود.

-گفتی کارم داری.

لحنم سرد است و برودتش حتی خودم را میلرزاند.

دستی که صندلی را عقب میکشید از حرکت میایستد و

نگاهش با مکث رویم مینشیند. اخم سایه میکشد روی

سیاهی نگاهش:

-میخوای سر پا بمونی؟

فقط برای اینکه دست از طفره رفتن بردارد، صندلی رو

به رویش را اشغال میکنم. نگاهم روی کابینتهای

ممبران پشت سرش میچرخد که میگوید:

-مامانت چرا جواب تلفن نمیده؟

چشمانم از تعجب ِگرد میشود. باورم نمیشود به مامان

هم زنگ میزند. پس چرا مامان تا حالا چیزی نگفته

است؟

– ِکی زنگ زدی؟

 

دست گچ گرفتهاش را روی جزیره میگذارد و همزمان

با چهرهای که در هم فرو رفته مینالد:

– دیشب زنگ زدم. پریروز هم…

بعد با پوزخند نگاهم میکند:

-تقریبا روز در میون زنگ میزنم ولی جواب نمیده.

این طلبکاری که در نگاهش موج برداشته، عصبیترم

میکند. طوری رفتار میکند که انگار مقصر همهی این

شرایط ما هستیم! انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و یکهو

خوشی زیر دلمان زده است.

دندانهایم به روی هم قفل میشوند:

-واضح نیست چرا؟

به آنی آن مهربانی تهنشین در نگاهش جایش را به خشم

میدهد. فکش روی هم فشرده میشود و تیزی نگاهش

در مردمک چشمانم فرو میرود.

-حرفای اون پسرهی دوزاری رو باور کردی نه؟

دندانهایم بیش از پیش به هم فشرده میشوند و سکوتم

انگار آتشش میزند که با ضرب بلند میشود و تند تند

سر تکان میدهد:

-آفرین. آفرین. هیچی نشده باباتو فروختی به اون پسرهی

مادر خراب!

دستانم مشت میشود و تنم یکپارچه پر از خشم. چطور

میتواند به زنعمو پری بگوید خراب؟!

– مغز نخودی

ِر

اینا همش تقصیر اون ماد ته! جای اینکه

بزنه تو دهن عشق و عاشقیت، همرات راه افتاده به قهر

و…

-نازلی!

با چشمانی جمع شده نگاهم میکند:

-چی؟

بزاق گلوله شده در دهانم را سخت میبلعم. انگار که مرا

تحقیر کرده باشند؛ دستو پایم از حرص میلرزند.

-اسم مامان نازلیه نه مغز…

حرفم را میخورم. حتی از تکرار واژهی نخودی هم

بیزارم. اینکه او بددهن است و در عصبانیت هم کنترلی

در انتخاب کلمات ندارد، چیز تازه و جدیدی نیست اما

اینکه از وقتی آمدهام حتی یکبار هم راضی نشده نام

زنش را درست بیان کند دیوانهام میکند.

توقع این طرفداری را ندارد و میان آشپزخانه خشکش

میزند. قفسهی سینهام از شدت محکم حرص بالا و پایین

میشود:

-آوردیم اینجا که اینا رو بگی؟

 

منتظر واکنشش نمیمانم. صندلی را به عقب میرانم و

گامهایم را به طرف در خروجی میکشانم. تنم از

عصبانیت میلرزد و تا به در برسم، چند باری پاهایم در

هم میپیچند. زیر لب با بغض زمزمه میکنم:

– بیچاره مامان. بیچاره مامانم.

دستم ننشسته روی دستگیرهی در جلویم را میگیرد و

نگاهمان که در هم گره میخورد اینبار کمی ملایمتر

میگوید:

-از دادخواست طلاق مامان… نازلی عصبانی بودم،

نفهمیدم چی گفتم.

و نرمتر اضافه میکند:

-بیا برو بشین.

تلا

 

شم برای نترکیدن بغض میشود چند بار پیاپی پلک

زدن و لب روی هم فشردن. بازویم را میگیرد و به

زور لبخند روی لبش مینشاند:

-چایی نخوردیم هنوز. بیا بشین بابا.

چانهام از خشم، حرص و بغض میلرزد. در یک تصمیم

ناگهانی بازویم را محکم عقب میکشم:

-فقط بگو چیکارم داری.

کلافه پلک میبندد:

-برکه!

-الان ازم میخوای تو این خونه….

عاصی دستانم را از رو طرف باز میکنم:

-اینجا بمونم چای بخوریم؟ میدونی دیشب مامان کجا

بود؟ میدونی خانجون الان چه حالی داره؟ آقاجونو دیدی

اصلا؟ از حال و روز انیس چی؟ خبر داری؟

فکش فشرده میشود:

-زنگ میزنم جواب نمیدن. چیکار کنم؟

-انتظار داری جواب بدن؟

-تا چند روز پیش خانجون جوابمو میداد.

-جواب میداد چون هنوز باور نکرده بود. چون هنوز

مثل من امید داشت این حرفا فقط حرف باشن و یه مشت

تهمت!

پرههای بینیاش از شدت عصبانیت باز و بسته میشوند:

-مگه نیست؟ شک داری بهش؟

به چشمانش که زل میزنم نگاهش فراری میشود.

-شک دارم؟ نه مطمئنم.

صورتش سرخ میشود و کلمات همراه با بزاق دهان

توی چشمانم پرت میشود:

– پسره چیزخورت کرده؟

با دست تخت سینهاش میکوبد:

-احمق من باباتم. بابات! بقال سر کوچه نیستم که هر

مزخرفی رو میبندن بهم باور میکنی. به خاطرش

حاضری برینی به من و آبروم؟ خاله بازیه؟ فردا روز

که از تب و تاب عاشقی افتادی میخوای چه غلطی

کنی؟

 

پر از بغض و خشمم و پوزخندی تلخ لبم را کج میکند.

عاشقی؟! مگر عاشقی هم برایم مانده است؟ کدام عاشقی،

معشوقش با به چشم مجرم نگاهش میکند؟

-مامان نمیفهمه. منم که کور و کر. برایچی ازش فرار

میکنی پس؟ فقط همینو بگو. مگه نمیگی بهت تهمت

زدن؟ این موش و گربه بازیا چیه؟ چرا برنمیگردی

خونه؟ اینجا چیکار میکنی؟

لحظهای مات میماند اما انگار این سناریو را از قبل

بارها در ذهنش چیده و تمام سوالات احتمالیام را هم

بررسی کرده که خودش را نمیبازد:

-هر کی جونشو برداره فرار کنه گناهکاره؟ پسره تعادل

روحی نداره. بمونم که بکشه منو؟

سرد و یخزده به لبهایش زل میزنم:

-پلیس چیکارهست؟ میدادی دستش این پسرهی بیتعادلو!

و قلبم… آخ از قلبم که مچاله میشود…

مسیح مرا ببخش خب؟ تو را، ما نامتعادل کردیم و حال

هم باز طلبکاریم!

دستپاچه میشود اما زود خود را جمعوجور میکند. و

چقدر همین ریاکشنها مرا بیشتر به طرف گودال

حقیقت هل میدهد و خط بطلانی روی انکارها و

امیدهای واهیام میکشد.

-وسط کتککاری پلیس کجا بود؟ اون وقتی که زیر

دستوپاش بودم یکیتون عقلتون رسید زنگ بزنین

پلیس؟

انتهای جملهاش برابر است با پرش پلکش. لجم میگیرد.

بیش از پیش. طوری حق به جانب رفتار میکند که

انگار با یک مشت نفهم رو به رو است!

لبهایم از حرص میلرزند:

-الان که زیر دست و پای هم نیستین. الان چرا نمیری

شکایت کنی؟ چرا داری ازش فرار میکنی؟

پرش پلکش بیشتر می شود و انگار به این قسمت سناریو

فکر نکرده است که عصبی دستانش را در هوا تکان

میدهد و با گامهایی بلند به طرف آشپزخانه میرود:

-شکایت هم میکنم. فعلا بیا بشین کارت دارم.

صدایش میلرزد و وقتهایی که تمرکز ندارد اینطور

میشود.

وقتی میبیند از جایم تکان نمیخورم، کلافه کف دستش

را پشت گردن و گوشش میکشد. به مبل کرم رنگ

اشاره میکند و نفسش را محکم رها میکند:

-بیا بشین میخوام راجع به خودمون حرف بزنم… ازت

خواستم بیای تا بری با مامانت حرف بزنی. قرار نیست

تا اون گفت طلاق، طلاقش بدم. برمیگردیم سر خونه

زندگیمون.

 

حتی در رابطه با مامان هم طلبکار و محق حرف

میزند. انگار مامان از آن زنهاییست که چمدانشان

آماده جلوی در خانه است و دم به دقیقه به قهر میرود.

انگار نه انگار که اگر اینجا ایستادهایم و شبیه لشگر

شکست خورده هر کدام گوشهای افتادهایم به خاطر او

است. به خاطر کاری که با پروانه کرده است.

همزمان با غلتیدن اولین اشک روی گونهام، زمزمه

میکنم:

-برای همین نمیخواستی بهش نزدیک بشیم نه؟ اون

ترس ته چشمات به خاطر پروانه بود…

تکان سختی میخورد. مردمک چشمانش میلرزند. با

مکث و صدایی خفه میغرد:

-چرت و پرت نگو!

قطرهی اشک دوم که میچکد، دست روی گونه میکشم:

-همهی این سالا از مسیح بدت نمیومد، فقط اداشو

درمیاوردی تا ترستو نفهمیم.

-خفه شو!

دندانهایش به روی هم قفل شدهاند. خشمگین نگاهم

میکند. اما من قرار نیست عقب بکشم. من نخواسته بودم

امروز اینجا باشم. اما حالا که اینجا هستم میخواهم همه

چیز را بدانم. از فرزاد و آن شب. از بعدش و مرگ

پروانه. از تمام این سالهایی که سکوت کرده است.

بخشی از مغزم لجوجانه به دنبال جواب سوالهایش

است. شاید هم هنوز امید واهی دارد که بابا آنقدر ها هم

گناهکار نیست…

به طرفش قدم برمیدارم. با تنی که از ترس شنیدن

حقایق رعشه گرفته مقابلش میایستم. میدانم که بازی

خطرناکی را شروع کردهام. میدانم که با وجود دانستن

حقایق، شنیدنش از زبان او نابودم میکند. با این حال

عقب نمیکشم. لرزان میگویم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

چقدر این علی پرووووو عوضی کاش یه بلایی سرش بیاد دلمون خنک بشه.

هستی
هستی
1 سال قبل

یادتونه برکه گفت نوشته های آخر دفتر خراب شده و جوهرش پخش شده فکر کنم همونجا اسم طرف رو آورده و بعدا میفهمن

هستی
هستی
1 سال قبل

به نظر من کار علی نیست پروانه رو برده تو انباری اما فرزاد تو انباری بوده و بهش تجاوز کرده
توخاطرات هم گفته بود که فرزاد از امین پرسیده باباش کجاس چون میخواسته مطمئن بشه کسی نیست و امین هم گفت وقتی برگشته از مغازه نه فرزاد بوده و نه علی چون فرزاد تو انباری بوده
اون سوال هایی هم که علی از پروانه در مورد دانشگاه پرسیده بود فکر کنم برای فرزاد بود میخواسته بره خواستگاری پروانه ولی حرف عادل میشه و نمیره

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط هستی
Bahareh
Bahareh
پاسخ به  هستی
1 سال قبل

این قضیه یه شاهد داشته و آمین همه چیزو به برکه و مسیح گفته.. به فرض هم کار فرزاد بوده باشه ولی علی باهاش همدستی کرده کلا علی نمیتونه بیگناه این قضیه باشه.

Lilian
Lilian
1 سال قبل

هنوز ته دلم میخوام تجاوز کار فرزاد باشه اما هرچی بیشتر میخونم منطقیه کار خوده علیه ولی دلم منطق سرش نمیشه
ولی خب با اینکه یه رمانه ولی وقتی بهش فکر میکنم شاید همین الان یه دختر تو همین ساعت داره همین سناریو رو زندگی میکنه قلبم بدرد میاد منم یه دخترم دیگه وقتی خودم و جای برکه میزارم قوی بودنش رو تازه تحسین میکنم اگر من بودم قطعا میمردم خیلی سخته برای یه دختر که پدرش و باورای نسبت به پدرش جلوش اتیش بگیره و خاکستر زندگیش همه جا رو برداره 💔
بنظرم بیشتر از مسیح برکه داره درد میکشه همه رو از دست داده اول پدرش بعد خانوادش بعد باوراش ، احترام بقیه زندگیش و… به چشم همه دختر یک ادم متجاوزه
و چقدر بده یه دختر پیش پدرش حس امنیت نکنه خیلییییی حس بد و عذاب دهنده ایی 😭 😭 😭 💔
شاید بگین مسیح هم همه چیز و از دست داده ولی اتفاقات زندگی مسیح باعث و بانیش ادم های دیگه بودن ولی برکه خودش همه چی و افشا کرد و این شهامت میخواد افشای حقایق ممکن نابودت کنه همه چی و با دست خودت از دست بدی و من اگر جای برکه بودم شهامتش و نداشتم فکر میکنم

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Lilian
نوشین
نوشین
1 سال قبل

مسیح آدم جالبی نیست چرا؟
میگه چرا 17 سال پیش بی منطق بودین چرا گناه پروانه رو به پای پری گذاشتین
خب یکی باید بگه لامذهب تو خودت بدتری
دو اینکه ب نظرم ی بلایی سر برکه میاد تصادف با ماشین چیزی و شاید کما 😂
خلاصه ب نظرم جوری تقاصش رو برکه پس میده و این بار همه مجبور میشن از خر شیطون بیان پایین و باباش هم بیخیال فرار میشه

یلدا
یلدا
1 سال قبل

من بازم میگم کار علی نیست

نانا
نانا
پاسخ به  یلدا
1 سال قبل

پس کار کی میتونه باشه؟

یلدا
یلدا
پاسخ به  نانا
1 سال قبل

فرزادچون از خانجون (خواهرش) عقده داشته، با بچه هاش انتقام میگیره! البته اینا تماما فرضیه اس، باید صبرکنیم ببینیم چی میشه

نانا
نانا
پاسخ به  یلدا
1 سال قبل

شاید

هستی
هستی
پاسخ به  یلدا
1 سال قبل

به نظرم از اول هم علی به پروانه علاقه نداشته و فرزاد به علی گفته پروانه رو میخواد

Ada
Ada
1 سال قبل

چقدر دلم میسوزه برای برکه ،یه پارت دیگه بزارید لطفااااا

Ada
Ada
1 سال قبل

دلم میخاد حداقل رابطه مسیح و برکه انقدر نابود نباشه و مسیح متوجه بشه چقدر برای یه دختر سخته که این همه واقعیت تلخ رو راجب پدرش بدونه و زنده باشه و چقدر برای یه دختر سخته که به این فکر کنه احتمال داره باباش بهش دست درازی کنه

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x