رمان گرداب پارت 278

4.3
(80)

 

 

 

 

پرند دستش رو روی صورت سورن گذاشت:

-با اینکه کاری نکردی اما بخشیدم..

 

سورن پیشونیش رو روی پیشونی پرند گذاشت و همراه با هرم داغ نفس هاش پچ زد:

-قربونش برم..

 

پرند با لبخند چشم هاش رو بست و تمام ارامشی رو که از دست داده بود بهش برگشت…

 

با همین کارها و حرف های سورن، کل کابوس ترسناک و وحشتناکش رو فراموش کرده بود…

 

انگشت هاش رو روی صورت سورن کشید و لب زد:

-مرسی که هستی..مرسی که بلدی حالمو خوب کنی..

 

سورن چشم هاش رو باز کرد و لبخندی زد..

 

پرند هم همراه با لبخند خمار و خوابالودش پچ زد:

-دوسِت دارم..

 

سورن دوباره روی لب هاش رو بوسید:

-من بیشتر..خیلی خیلی بیشتر..عاشقتم..

 

پرند با ارامش چشم هاش رو بست و سورن خودش رو از روی پرند کنار کشید و چون دوتایی روی تخت جاشون نمیشد، دوباره مثل چند دقیقه قبل نشسته به تاج تخت تکیه داد….

 

پرند خودش رو تو پهلوی سورن جمع کرد و سرش رو باز روی سینه ش گذاشت و سورن هم دستش رو محکم دورش پیچید….

 

روی موهای پرند روی بوسید و پچ پچ کرد:

-بخواب عزیزدلم..

 

پرند با صدای نفس های سورن که مثل لالایی بود براش، خیلی سریع به خواب رفت…

 

سورن اما تا صبح چشم روی هم نگذاشت و با اشفتگی و نگرانی به پرند نگاه کرد و نمی دونست چطوری باید حالش رو خوب کنه تا از شر این کابوس ها خلاص بشه…..

 

#پارت1645

 

===============================

 

تو اینه نگاهی به خودم انداختم و لبخند روی لبم نشست…

 

خیلی خوب شده بودم و از ارایش و مدل موهای ساده ام خیلی راضی بودم…

 

سایه و خط چشم مشکی پشت و زیر پلک هام، چشم هام رو روشن تر از همیشه نشون میداد…

 

رژ لب مات و قرمز روی لب هام، لبم رو برجسته و درشت تر کرده بود…

 

موهای قهوه ای روشنم هم صاف و لخت، سشوار و اتو کشیده شده و فرق وسط باز شده بود…

 

کت و شلواری که از قبل خریده بودم هم تنم کرده بودم…

 

ساده و شیک شده بودم..

 

دستی به لباسم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم و وارد سالن ارایشگاه شدم…

 

سرم رو که بلند کردم، نگاهم به سوگل خورد که مثل فرشته ها وسط سالن ایستاده بود…

 

نگاهمون که بهم افتاد لبخند همزمان روی لب هامون نشست…

 

خیلی ناز و دوست داشتنی شده بود..

 

از بالا تا پایین بهش نگاه کردم و رفتم سمتش..

 

با چشم هایی که برق میزد نگاهم کرد و با مهربونی گفت:

-خدای من..چقدر خوشگل شدی..

 

خندیدم و چشم و ابرویی براش اومدم:

-حتما هنوز خودتو ندیدی که من به نظرت خوشگل میام…

 

#پارت1646

 

خندید و دستم رو کشید سمت مبل ها و دوتایی روش نشستیم…

 

یک پیراهن از جنس ساتن و حریر بلند تا مچ پاش، به رنگ یاسی تنش کرده بود…

 

مدل پیراهن جوری بود که شکم بزرگش اصلا به چشم نمیومد…

 

استین هایی بلند از جنس حریر هم داشت که لباس رو کاملا پوشیده کرده بود…

 

ارایش مات و زیبایی روی صورتش کار شده بود که زیباییش رو چند برابر کرده بود…

 

موهاش رو با موج های درشت و خیلی خوشگل دورش ریخته بود…

 

یک گردنبند خیلی ناز از یک زن باردار که دستش رو روی شکم بزرگش گذاشته بود هم به گردنش انداخته بود، به همراه گوشواره های اویزی بلند….

 

نگاهم رو که به گردنبند خوشگل و متفاوتش دید، دستش رو روش کشید و با خنده گفت:

-هدیه ی سامیاره برای بارداریم..

 

-خیلی خوشگه..

 

-خودمم خیلی دوسِش دارم..خیلی برام باارزشه..

 

با لبخند سرم رو تکون دادم که دوباره نگاهش رو به صورتم دوخت و گفت:

-واقعا خیلی خوشگل شدی پرند..

 

-همینطور خودت..چه دلی از سامیار ببری امشب..

 

اروم خندید و با خجالت نگاهش رو چرخوند و به اتاقی که عسل ساعت ها داخلش بود نگاه کرد و گفت:

-کم کم دیگه فکر کنم کار عسلم تموم بشه..

 

سرم رو به تایید تکون دادم که سوگل دستش رو روی زانوم گذاشت و با مکث گفت:

-دیشب خوب خوابیدی؟..

 

#پارت1647

 

بی حواس سرم رو تکون دادم که با تردید گفت:

-دیگه مثل چند شب پیش کابوس ندیدی؟..

 

اروم سرم رو به طرفش چرخوندم و گوشه ی لبم رو گزیدم…

 

از اون شب که با اون افتضاح بیدارشون کرده بودم، حرفی نزده بود و اصلا به روم نیاورده بود…

 

با ناراحتی نگاهش کردم و اروم لب زدم:

-ببخشید..

 

لبخند غمگینی زد و گفت:

-چیو ببخشم..مگه کابوس دیدن دست خوده ادمه..منم گاهی میبینم و اذیت میشم…

 

با تعجب نگاهش کردم که با مهربونی گفت:

-خیلی وقته کابوس میبینی؟..

 

با خجالت و نگرانی نگاهم رو دورم چرخوندم که فشاری به زانوم اورد و به اجبار دوباره نگاهش کردم….

 

لبخنده دلگرم کننده ای زد و گفت:

-اگه دوست نداری درموردش صحبت نمی کنیم..ببخشید یادت انداختم و ناراحت شدی…

 

سرم رو پایین انداختم و گرفته گفتم:

-سورن چیزی نگفته؟..

 

-درمورده چی؟!..

 

انقدر صداش متعجب بود که فهمیدم سورن از اتفاقی که برام افتاده بود، چیزی بهش نگفته…

 

مکثی کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، اروم گفتم:

-قبلا کابوس نمیدیدم..یه اتفاقاتی برام پیش اومد و الان تقریبا هرچند شب یکبار کابوسشو میبینم…

 

-چه اتفاقی؟!..

 

#پارت1648

 

دوباره مکث کردم که سریع گفت:

-اگه دوست نداری و ناراحتت میکنه نمیخواد بگی..

 

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و باز هم نگاهش نکردم و خیلی اروم لب زدم:

-چیزی یادم نمیاد..فقط میدونم توسط یک یا چندنفر دزدیده شدم…

 

یکه خورده هینی گفت و دستش از روی زانوم برداشته شد:

-چی؟..چطوری؟..اخه چرا؟..

 

بغض تو گلوم نشست و با غصه گفتم:

-نمیدونم..بیرون اومدن از خونه رو یادمه اما حتی دلیلشم یادم نیست..روزها کسی ازم خبر نداشت تا اینکه یه نفر گوشه ی خیابون کتک خورده و له شده و بیهوش پیدام کرد و به بیمارستان رسوندم..دست و پای چپم از چند جا و همینطور گوشه ی سرم شکسته بود..دنده هام ترک برداشته بود..مدت ها تو بیمارستان بیهوش بودم تا اینکه کم کم بهوش اومدم……

 

-خدای من..خدایا..اخه برای چی؟..هیچی یادت نمیاد؟…

 

-نه..انگار اون چند روز از ذهنم کاملا پاک شده..دکتر میگه بخاطره اتفاقی که افتاده ذهنم نمیخواد اون چند روزو به یاد بیاره..گفته کم کم ممکنه یادم بیاد….

 

از گوشه ی چشم به صورت شوکه شده ش نگاه کردم…

 

#پارت1649

 

کمی طول کشید تا به خودش بیاد و بعد دستم رو توی دوتا دستش گرفت و با همدردی فشرد و گفت:

-پلیس نتونست پیداشون کنه؟..

 

-پرونده هنوز بازه و تحقیقات ادامه داره اما هنوز به کسی مشکوک نیستن..یه نفر مضنون بود که تونست ثابت کنه ساعت دزدیده شدنم کجا بوده….

 

دستم رو محکم و تقریبا دردناک فشرد و گفت:

-خدای من..ببخشید من نمی دونستم..باعث شدم دوباره یادت بیاد…

 

از مهربونیش لبخنده تلخی روی لب هام نشست:

-نه اشکال نداره..صحبت درموردش با صدای بلند انگار کمی ارومم کرد..هیچوقت جز روزای اول درموردش حرف نزده بودم….

 

حواسش نبود که از اضطراب و نگرانیش چقدر محکم داشت دستم رو فشار میداد…

 

اب دهنش رو با صدا بلعید و با تردید و نگرانی گفت:

-کاری دیگه که باهات نکردن؟..منظورم اینه..یعنی..

 

متوجه ی منظورش شدم و سرم رو به منفی تکون دادم:

-نه..فقط کتکم زده بودن..علاوه بر شکستگی ها تمام بدن و صورتم هم کبود بود…

 

بالاخره دستم رو ول کرد و نفس عمیقی کشید و با انزجار گفت:

-خدا لعنتشون کنه..هرکی بوده امیدوارم به زمین گرم بخوره..امیدوارم زودتر پیدا بشن و به سزای کارشون برسن….

 

#پارت1650

 

درسته اتفاق ناخوشایندی بود و هرکی میشنید از ته دل ناراحت میشد اما این حجم از نفرت و انزجار توی صداش باعث تعجبم شده بود….

 

نمی دونم چی توی صورتم دید که زهرخندی زد و اهسته گفت:

-منم روزای بدی گذروندم..شاید سورن برات گفته باشه…

 

سرم رو به دو طرف تکون دادم:

-نه..چیز زیادی نگفته..فقط می دونم یه دشمن داشتین که ازش فرار می کردین…

 

زهرخندش پررنگ تر شد و زیرلب تکرار کرد:

-دشمن!..

 

نگاهم کرد و لبخندش اینبار مهربون و پر از همدردی بود:

-قبلا هم گفتم..حتما برات تعریف میکنم..فقط بدون تو تنها نیستی که همچین اتفاق دردناکی رو گذروندی..منم از این روزهای تاریک داشتم….

 

وا رفتم و با نگرانی نگاهش کردم که دوباره گفت:

-شاید هیچکس اندازه ی من درکت نکنه..خوش شانسی که چیزی یادت نمیاد…

 

به سرش اشاره کرد و ادامه داد:

-من تمامش رو عین روز روشن اینجا دارم و هی برام مثل یه فیلم دردناک تکرار میشه…

 

اینبار من دستش رو گرفتم و با ناراحتی نگاهش کردم:

-متاسفم..

 

#پارت1651

 

لبخندی زد و دستم رو به گرمی فشرد:

-امروز روز شادیه..بیا بهم قول بدیم یه امروزو به اون اتفاقات فکر نکنیم و فقط خوش بگذرونیم…

 

با لبخند سرم رو به تایید تکون دادم و فرصت نکردم حرفی بزنم چون در اتاقی که عسل داخلش بود باز شد و ارایشگر بیرون اومد….

 

به سوگل کمک کردم و دوتایی از روی مبل بلند شدیم و نگاهمون به عسل افتاد که مثل یک پری خوشگل و خرامان از اتاق بیرون اومد….

 

پیراهن نباتی رنگ و استین بلندی تنش بود..

 

بالای پیراهن تنگ و دامنش گشاد و پف دار بود..

 

بالا تنه ش کاملا کار شده بود و روی دامن پف دارش چند لایه تور و حریر نشسته بود…

 

استین هاش تنگ و از جنس گیپور بود که از زیرش پوست صاف و سفیدش کمی دیده میشد…

 

موهاش جمع شده بود بالا و چند تیکه ی باریک و موج دار روی صورت و گردنش اویزون بود…

 

یک تاج بلند و نقره ای بسیار زیبا هم روی موهاش بود..

 

خدای من..با اون ارایش و گریم روی صورتش خیلی ناز و خوشگل شده بود…

 

هیچ نشونه ای از اون دختر شر و شیطون نداشت و مثل فرشته ها قشنگ شده بود…

 

دوتایی با سوگل به طرفش رفتیم و سوگل با بغض و ذوق زده گفت:

-خدایا..عسل..عسل..

 

عسل لبخنده خانم واری زد و اروم گفت:

-چطور شدم؟..

 

#پارت1652

 

دستم رو روی لب هام گذاشتم و خیره خیره نگاهش کردم:

-فوق العاده شدی..

 

سوگل سر انگشت هاش رو خیلی اروم و انگار که چیز شکستنی رو لمس میکنه، روی موهای عسل بالای گوشش کشید و پر احساس لب زد:

-خدایا..مثل فرشته ها شدی..چقدر خوشحالم که این روزو میبینم…

 

عسل دست سوگل رو توی دست هاش گرفت و متزلزل و با چشم هایی لرزون نگاهش کرد:

-قربونت برم..گریه نکنیا..منم اشکم درمیاد ارایشگر کتکم میزنه…

 

از حرفش خندیدم و سوگل هم با بغض و لبخند دستش رو از دست عسل دراورد و اروم و با احتیاط دست هاش رو دور عسل حلقه کرد و تو اغوش هم فرو رفتن….

 

ارایشگر از کنارمون با جدیت تذکر داد:

-این یکبار چون احساساتی شدین اشکال نداره اما دیگه بغل و بوس نداریم..ارایش و موهاش خراب میشه..به اندازه کافی موقع کار اذیتم کرده..دیگه نمی تونم براش وقت بذارم…..

 

دوباره خنده ام گرفت و سوگل از عسل جدا شد و درحالی که همچنان بغض داشت با لبخند گفت:

-چیکار کردی بنده خدارو؟!..

 

عسل با اخم رفتن ارایشگر رو نگاه کرد و با تخسی گفت:

-طلبکارم هست..کلی دعوام کرد تو اون اتاق..

 

#پارت1653

 

سوگل اروم خندید و گفت:

-بگو چیکارش کردی که دعوات کرده..

 

عسل دست هاش رو تو هوا تکون داد و غر زد:

-بابا من نمی تونم مدت طولانی یه جا بشینم..نذاشت دو دقیقه از جام بلند بشم..هی دعوا کرد..نق زد….

 

من و سوگل زدیم زیر خنده و عسل با اخم نگاهمون کرد و گفت:

-نخندین..برید دعواش کنین..

 

خنده امون شدت گرفت و عسل نگاهش رو بین ما چرخوند و چشم هاش برق زد:

-اوهاع..اینجارو ببین..چه دافایی شدین شما..بیچاره سامیار و سورن…

 

سوگل با خنده به شونه ی عسل زد تا ساکت بشه و من هم با خجالت نگاهم رو چرخوندم…

 

عسل شونه ای بالا انداخت و درحالی که با دست خودش رو باد میزد گفت:

-پس داماد کجاست..چرا هنوز نیومده..مردم از گرما…

 

سوگل با لذت به عسل نگاه کرد و گفت:

-کم کم پیداشون میشه..

 

عسل دست دراز کرد و صندلی کنارش رو جلو کشید و خونسرد و بی خیال ولو شد روش و گفت:

-زنگ بزن ببین کجا موندن..

 

داد ارایشگر از ته سالن بلند شد:

-این چه وضع نشستنه..لباست خراب میشه..به خدا تو عمر چند ساله ی کاریم عروسی به بی خیالی تو ندیدم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
12 روز قبل

فاطمه جان قبلا زودتر پارت میدادی گلم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x