یزدان در حالی که خون خونش را می خورد ، دست از دور کمر دختر در آغوشش باز کرد و با هول کوچکی که به کمر او داد ، نشان داد تا از آغوشش خارج شود .
ـ خودش گفت حالش خیلی برای شرکت تو مهمونی مساعد نیست ………….. منم زیاد اصرارش نکردم . چیزی که اینجا زیاده دختر تو بغلی . این نشد یکی دیگه .
فرهاد سری تکان داد و جرعه دیگری از نوشیدنی در جامش را بالا رفت و نگاهش را بار دیگر روی گندمی که با آن نگاه ترسیده و گشاد شده عسلی رنگش و موهایی که رویشان دیگر خبری از شال و روسری نبود ، زیادی و معصوم و جذاب به نظر می رسید ، چرخاند …………. تیرش به سنگ خورده بود . آن واکنشی که منتظر بود از سمت یزدان ببیند را ندیده بود .
گندم با حالی خراب ، در حالی که قلبش جایی میان حلقش می کوبید به یزدان نگاه کرد ………….. حرف های یزدان را نمی فهمید …………. اصلا این مرد مقابلش ، آن یزدانی که او می شناخت نبود ………….. این نگاه سیاه و تیره شده ، این لبان صاف و مردانه ای که حرف هایی ازشان خارج می شد که مو بر تنش سیخ می کرد و یا این صدای خشک و لحن سرد و نامنعطف ، چیزی نبود که برای او آشنا به نظر برسد ……………. وحشت زده تر از قبل ، آب دهانش را پایین فرستاد .
ـ بیا نزدیک تر عزیزم .
گندم نگاه ترسیده اش را از یزدان گرفت و سمت فرهادی که با لبخندی مشمئز کننده ، خیره خیره نگاهش می کرد کشاند و بی اختیار خودش را قدم دیگری به یزدان نزدیک کرد . در این مکانی که فردی را آشنا تر از یزدان نمی شناخت ، نزدیک شدن به او ، بهتر از نزدیک شدن به فرهادی بود که حتی نگاه تیز و گزنده اش لرز بر تنش می انداخت ……………. یزدان راست می گفت . جای او در این مهمانی و میان این آدمانی که شبیه حیوانات گرسنه به دختران و زنان نگاه می کردند ، نبود ……….. الان تنها چیزی که دلش می خواست این بود که راهی برای فرار به سمت اطاقش پیدا کند .
گندم با صدایی که نمی دانست اصلا به گوش فرهاد می رسد یا نه ، اما لرزشش به خوبی توسط یزدان حس می شد ، گفت :
ـ من …………… من مال یزدان خانَم ……….. جز پیش اون ………… پیش هیچ کس دیگه …………. نمیرم .
و با حس لبخند روی لبان فرهاد که بازتر از قبل شد ، خودش را بیشتر سمت یزدان کشید .
فرهاد که انگار داشت زیباترین تابلوی نقاشی طبیعت را تماشا می کرد ، گردنی به چپ خم کرد و جامش را سمت دختر نیمه برهنه ای که کنارش نشسته بود ، گرفت و با تکانی که به جام داد ، نشان داد تا دختر بار دیگر جامش را نصفه پر کند .
ـ پس تو همون کادوی معروفی هستی که پیش کش یزدان خان کردن . درسته دختر جون ؟
یزدان که خون خونش را می خورد و اژدهای خشمگین درونش لحظه به لحظه به دنبال فرصتی برای درآوردن چشمان فرهادی بود که بی هیچ ابایی ، نگاهش بر روی تن و بدن گندمش می چرخید ، دست سمت مچ گندم برد و با خشمی که گندم به خوبی احساسش می نمود ، مچ او را فشرد و او را سمت خودش ، جایی که لحظه پیش دختر قبلی میان آغوشش جای گرفته بود ، نشاند و دست به دور کمر او حلقه نمود و با خشمی محسوس تر ، به سینه اش فشرد .
فرهاد با دیدن سکوت گندم نگاهش را سمت یزدانی که گندم را پهلوی خودش نشانده بود و مالکانه به سینه اش چسبانده بود ، چرخاند ………… سکوت گندم مهر تاییدی بود بر سوال در ذهنش .
ـ پس این دختر همون هدیه معروفه ……… چه سوگلی گران بهایی هم هست . به گوشم رسیده که هدیتم آکبندم بوده . پسر تو خدای شانسی .
یزدان درحالی که حس می کرد چیزی تا دیوانه شدنش باقی نمانده ، پنجه هایش را با حرص در پهلوی گندم فشرد و قلب گندم از نگرانی شرایطی که با حماقت محض باعث گیر افتادن خودش در آن شده بود ، تا دم انفجار برد .
ـ فکر کنم برگردیم به همون بحث قبلی خودمون بهتر باشه .
ـ بحث پول در هر حالتی برای من جذاب ترین چیزه ………….. اما این سوگولی خوشگلت هم بدجوری آدم و وسوسه می کنه .
ـ بهتره که وسوسه نشی .
فرهاد خنده بلندی از این حرف یزدان کرد …………. حسی به او می گفت که یزدان علاقه ای ندارد که سوگلی اش محور حرفشان باشد .
ـ نگو که غیرتی شدی یزدان . نگو که کم کم بهت شک می کنم پسر .
یزدان با همان چشمان سرد و خشک و بی انعطاف ، در حالی که پوزخندی زهرآگینی در گوشه لبش جا خوش کرده بود ، در چشمان فرهاد خیره شد …………. دلش می خواست گردن گندم را ، خرد کند …………. دلش می خواست درس درست حسابی بابت این نافرمانی کردنش ، به او بدهد .
ـ تنها چیزی که شاید هرگز تو وجود من اثری از آثارش پیداش نکنی ، همین غیرتِ .
ـ خوبه ………… حالا قراره کی ردش کنی ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
امروز یه روز درمیونهها! نمیذاری پارت جدید رو؟؟
میخوام ببینم این دختره چموش برای 3 روز تو انباری حبس میشه؟ فک حمیرا خرد میشه؟ یا یزدان سوتی میده گزک میده دست فرهاد
الان میزارم
ممنونم. انشاالله این اینترنت دوباره سامون پیدا کنه. شاید زحمت و مشغله فکری شما هم کمتر بشه ❤ ❤
انشالله آره واقعا اصن نمی دونم کدوم رمان گذاشتم کدومو نه
فاطمه
کاش هر روز میزاشتی
کمم بود اشکالی نداره🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️
باشه بزار ببینم وضعیت نتا چجوری میشه یکاری می کنیم
باشه ممنون😍😘
یا خدا چشمش دنبال گندمه