رمان گلادیاتور پارت 167 - رمان دونی

 

 

 

 

 

یزدان خوب منظور کتی را دریافت و فهمید ………… خبر داشت که کتی و فرهاد نه در ظاهر ، بلکه در باطن دشمنان هم به حساب می آیند ……… هرچند کتی برای خود یزدان هم رقیب سرسختی به حساب می آمد . اما در شرایط کنونی در وضعیتی نبود که بتواند هم زمان هم فرهاد را ، و هم کتی را از گود خارج کند . خوب می دانست که در افتادن هم زمان با این دو نفر حماقت محض است .

 

 

 

یزدان لبخند یک طرفه منظورداری بر لب نشاند و هیچ نگفت و تنها چشمانش را از او گرفت و به فرهادی داد که با لبخندی مردانه بر روی لبانش از پله ها پایین می آمد .

 

 

 

طولی نکشید که صدای بلند و بشاش فرهاد در سالن بزرگ عمارت پیچید :

 

 

 

ـ خوب از خودتون پذیرایی کنید دوستان ……… می خوایم برای چند روز فقط به خودمون استراحت بدیم و از لحظه هامون نهایت استفاده رو ببریم ………… بهتره اگه کدورتی هم این وسط بینتون هست و رها کنید ………. قراره این چند روز فقط به این تن و بدن لذت بدیم و بس.

 

 

 

و خودش به این حرف منظور دارش خندید و از داخل سینی نوشیدنی هایی که توسط زنان نیمه برهنه ای که در سالن نوشیدنی الکلی پخش می کردن ، جامی برداشت و اندکی بالا رفت .

 

 

 

یزدان نگاه پوزخند دارش را روی زنان سینی به دست درون سالن با آن نیم تنه های مکشی ریش ریشی کوتاه در تنشان و شلوارک های جذب بسیار کوتاه در پایشان که هم رنگ نیم تنه اِشان بود ، چرخاند …………. این زنان بیشتر از نوشیدنی های قیمتی درون سینی جلب توجه می کردند . معلوم بود که فرهاد ترتیب برنامه های مخصوصی را برای آنها دیده .

 

 

 

یزدان دست عقب برد و با تکان انگشتانش ، جلال را فرا خواند . جلال فاصله را به صفر رساند و از پشت کنارش سر خم شد و از بالای شانه یزدان ، نگاهش نمود :

 

 

 

ـ بله قربان ؟

 

 

 

ـ گندم بالا خوابه …………. برو در بزن و بیدارش . حواست باشه خودت داخل نری ………… بهش بگو مهمونی داره شروع میشه ، آماده بشه .

 

 

 

ـ چشم قربان .

 

 

 

ـ بیا این کارت اطاقه . در و قفل کردم ، با این بازش کن . اما خودت داخل نرو .

 

 

 

ـ حتماً قربان .

 

 

 

یزدان کارت را از داخل جیب کتش بیرون کشید و به سمت جلال که پشتش ایستاده بود گرفت …………. با شلوغ شدن عمارت ، ترجیح می داد گندم مقابل دیدگان خودش باشد ، تا اینکه درون یک اطاق مثلاً چفت و بست دار ……… از فرهاد و آدم هایش هیچ چیزی بعید نبود .

 

 

 

 

 

جلال کارت را گرفت و به سمت پله ها به راه افتاد ……….. با رسیدن به اطاق ، قفل در را با کارت باز کرد . اما در را کامل نگشود و از لای در بدون آنکه به داخل نگاهی بی اندازد ، گندم را صدا زد .

 

 

 

ـ گندم …… گندم خانم ……..

 

 

 

گندم خوابش سنگین بود و به نظر نمی رسید با یکی دوبار صدا زدن بیدار شود . جلال اینبار بلندتر از قبل صدایش زد .

 

 

 

ـ گندم ……….. گندم خانم ……..

 

 

 

گندم با شنیدن صدا میان پلک هایش را باز کرد و قلتی روی تخت زد و دست و پایش را کشید ……… نگاهی به اطراف انداخت . خبری از یزدان نبود و انگار خودش تنها درون اطاق بود .

 

 

 

ـ گندم ………..

 

 

 

ـ بله بله …..

 

 

 

و گردن از روی بالشت بلند کرد و نگاهش را به سمت صدا کشید ………… صدای جلال را تشخیص داده بود .

 

 

 

ـ جلالم ………. یزدان خان گفت حاضر بشی بیای پایین .

 

 

 

گندم چنگی درون موهایش زد و موهای ریخته درون صورتش را به عقب راند :

ـ یزدان خودش کجاست ؟

 

 

 

ـ پایینِ . یزدان خان گفت سریع حاضر شی بری پیشش . من پشت در منتظر که پایین ببرمت .

 

 

 

ـ باشه الان حاضر میشم میام .

 

 

 

از تخت پایین آمد و به سمت سرویس بهداشتی درون اطاق به راه افتاد و بعد از زدن آبی به دست و صورتش ، به سمت ساکش رفت و تمام لوازم آرایشی که به همراه خودش آورده بود را برداشت و به سمت میز توالت سِت سرویس خواب درون اطاق رفت و مقابل میز با آن صندلی مخصوص پشت بلند سلطنتیِ طلایی رنگش نشست  .

 

 

 

شاید آرایش کردن جزو همان اولین کارهایی بود که آموزشش را از دختران بزرگ تر از خودش در خانه امید ، یاد گرفته بود و مهارت خوبی هم در آن پیدا نموده بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ
دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا

  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی جانم حک‌ کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد سوم

  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x