– نسرین کو پس ؟ ……. چرا تنهایی ؟
گندم هول کرده ، لبخندی مضطرابه روی لبانش نشاند و آب دهانش را به جان کندنی پایین فرستاد .
– چرا ساکتی برام لبخند ژکوند می زنی ……….. میگم چرا تنهایی ؟ نسرین کوش ؟
– رفت …….. رفت ……… آب ، آب بگیره .
– رفت آب بگیره ؟ مگه شیشه آب معدنیتون و از خونه پر نکردید بیارید ؟
و دست روی شانه های گندم گذاشت و با حرکتی و اندک اعمال کردن زوری ، او را پشت به خودش کرد و زیپ کوله آویزان از شانه اش را باز کرد و با دیدن شیشه آب معدنی پرش ، ابروانش بیشتر از قبل درهم فرو رفت ……. عصبی آب معدنی را از کوله اش بیرون کشید و او را به سمت خودش چرخاند و شیشه را مقابل چشمان ترسیده و گشاد شده او تکان داد .
– از کی تا حالا انقدر راحت بهمن دروغ میگی ؟
گندم با ضربان قلبی سر به فلک کشیده ، توان جیک زدن که هیچ ، حتی توان پلک زدن و نگاه از او گرفتن هم نداشت ………. یزدان با دیدن سکوت او فریادش بلند شد …….. گندم بد زمانی با اوی عصبی رو در رو شده بود ……… یزدانی که انگار تنها دنبال جرقه ای برای منفجر شدن می گشت .
– گفتم نسرین کوش ؟ کدوم قبرستونی رفته ؟
گندم با شنیدن یکدفعه ای فریاد بلند یزدان پرید و شانه هایش از ترس جمع شد ……….. بغض کرده ، لبانش را بر هم فشرد . چیزی تا درآمدن اشکش نمانده بود ……… آن از رفتار صبح او ، این هم از فریاد زدن الانش سر اویی که هیچ گناهی در این میان نداشت .
یزدان بازوی او را گرفت و تکانش داد :
– حرف می زنی یا به یه روش دیگه ای به حرف در بیارمت ؟
– نمی دونم ……. نمی دونم کجا رفته .
– از چه زمانی رفته ؟
– از ساعت دوازده ، یک ظهر .
– از ساعت دازده ، یک ظهر .
یزدان خشمگین و عصبی تر از ثانیه های قبل ، بازوی او را به سمت بالا کشید و مجدداً جواب او را تکرار کرد :
– از دوازده ، یک ظهر ؟ …….. یعنی تو الان نزدیک ده یازده ساعته که سر این چهار راه تنهایی ؟
گندم مضطرابه گردن عقب کشید :
– آره ………. سوار این ماشینای …… مدل بالا شد و رفت .
– ماشینِ مدل بالا ؟
– آره .
یزدان در حالی که حس می کرد تمام امها و احشاء درون مغزش در حال قول قول کردن است ، سمت گندمی که قصد فاصله گرفتن از او را داشت ، خم شد :
– فقط امروز باهاشون رفت ؟ یا بار چندمه .
گندم دیگر توان کنترل بغض لانه کرده میان حلقش را نداشت ……… دیگر حتی دست مشت کردن و لب بر روی هم فشردن هم جوابگوی مقابله با این بغض خفه میان گلویش نبود .
یزدان تکانی به تن ظریف گندم داد ……. انگار شانس با این دختر ریز نقش و بد شانش ، یار نبود .
– بجای گریه کردن و زر زر کردن جواب من و بده .
– آخه …….. بهم گفت به کسی چیزی نگم .
– چندبار بوده ؟
– خیلی .
– یعنی چندبار ؟
– بیش از بیست بار .
– پس چرا چیزی به من نگفتی ؟
– اگه می گفتم نسرین دعوام می کرد .
– مگه من همیشه کنارت نبودم …….. مگه همیشه پشتت نبودم ……… مگه همیشه تمام حواسم به تو نبود ؟؟؟
– چرا ؟
یزدان از کنترل خارج شده ، نعره زد …….. انگار داشت تمام فشار روحی که از صبح کشیده بود را یک جا سر گندم خالی می کرد .
– پس چرا لال مونی گرفتی ……… چرا هیچ حرفی به من نزدی ؟ ……… اگه من امشب دنبالت نمی اومدم ، می خواستی تا چند ساعت دیگه تک و تنها این گوشه خیابون وایسی ؟ ها ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به خاطر هرزه بازی های نسرین گندم بد بخت باید جواب عقده های یزدانو بده😶
مرسی از نویسندش خیلی رمان قسنگیه هیف که پارتاش کوتاهن ولی به صبر کردنش می ارزه♡
خورشید رو کجای دلم بزارم😐😂تازه این هیچی یه جای دیگم میگه همچون مردگان بر خواسته از گور😐😂این دیالوگم مال زاده نور بود نویسنده هنوز تو فاز رمانه قبلیع💔
خورشید؟؟؟:)
نویسنده چرا رف تو رمان قبلی😂😂😂
🤣🤣🤣
خب خداروشکر نسرین از دور رقابت خارج شد😂
وای خیلی خوبه
پارتا رو بیشتر کن دیگه 😖
عالی اما کم بود🙂