اما خیلی زمان نبرد که راهرو نچندان بلند اطاق ها را پشت سر گذاشتند و بعد از طی کردن پله ها ، به سالن بزرگ با نمایی مدرن رسیدند …………. سالنی که تمام مردان و زنان درون آن حوله پوش ، با حوله هایی همچون حوله در تن یزدان ، رفت و آمد می کردند . سالنی که انگار منتهی می شد به استخر سربازی که پیش رویشان قرار داشت .
انگار میان این جمع ،تنها او بود که بجای حوله ، لباسی به تن کرده بود .
وارد محیط سر بازی که استخر مستطیل شکل بزرگ زلالی درون آن قرار داشت ، شدند . اینجا پشت بام خانه واقع می شد ، اما پشت بامی که با مهندسی بی نظیر و محیط سرسبزی که درست کرده بودند آن را به محیطی تفریحی با صفایی بدل نموده بودند .
اما خیلی طول نکشید که چشمان گندم از دیدن زنانی که یکی یکی حوله های در تنشان را در می آوردند و با همان مایو های دو تیکه ای که هیچ فرقی با لباس های زیر زنانه نداشت ، پشت میزهای صبحانه می نشستند ، گرد شد .
چیزی که پیش رویش می دید ، چیزی از فیلم های سوپری که دختران ، پنهانی در خانه کیومرث می دیدند نداشت .
چشمان گندم بی اختیار روی تن و بدن زنانی که بدن ها برهنه و خوش آب و رنگشان را با کرم های مخصوص برق انداخته بودند و پوست تنشان زیر نور خورشید براق و درخشان به نظر می رسید ، می چرخید .
آنقدر محو و مات تصویر عجیب غریب پیش رویش شده بود که اگر چاله ای هم در سر راهش سبز می شد ، بی شک او با سر به درون آن می افتاد .
یزدان دستش را گرفت و او را به سمت یکی از میزهای چهار نفره ای فرفورژه سفید رنگی که دور تا دور استخر با نظم خاصی چیده شده بود ، کشاند و صندلی ای را برای او عقب کشید .
حوله در تنش را درآورد و روی پشتی صندلی اش آویزان کرد و خودش هم صندلی مقابل گندم را برای نشستن عقب کشید .
گندم نگاه معذب شده اش را سمت میز کشید و روی وسایل صبحانه ای که پیش رویش قرار گرفته بود ، چرخاند …….. انگار همه افراد در این عمارت به همراه پارتنرهایشان به این مهمانی عجیب و غریب صبحگاهی آمده بودند .
ـ برات چایی بریزم یا شیر می خوری ؟
گندم نمی دانست نگاهش را در کدام سمت و سویی قرار دهد . گاهی نگاهش بدون آنکه هیچ اختیاری در کنترل آن داشته باشد روی زنان و مردان برهنه ای که دور تا دور استخر پشت میزهایشان نشسته بودند می چرخید و ثانیه ای بعد با حس داغی نامطبوعی که در جانش می نشست ، نگاه معذب شده اش را می گرفت و به روی وسایل روی میز می انداخت .
ـ چایی می خورم .
یزدان زیر چشمی و نامحسوس نگاهی به گندم انداخت و دست به سمت قوری روی میز برد و ابتدا فنجان مقابل گندم را پر از چای کرد و بعد فنجان خودش را .
یکی از خدمه ها با تیپ و ظاهری همچون دیگر زنان حاضر در این پارتی ، با مایویی دو تیکه سر میزشان حاضر شد .
ـ کم و کسری هست ؟ یا چیزی احتیاج دارید که من براتون آماده کنم ؟
یزدان بدون آنکه نگاهش را سمت زن بکشد ، فنجان چایش را بالا برد و تنها قلپ کوچکی از آن را بالا رفت و در همان حال جواب او را داد :
ـ نه چیزی احتیاج نداریم .
با رفتن زن ، یزدان اینبار با نگاهی محسوس تر گندم را زیر نظر گرفت ………….. می دانست دیدن این صحنه ها برای گندم نه عادی است و نه حتی قابل هضم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بی احترامی تا چه حد خداوکیلی نویسنده بچس سواد نداره زیاد بنویسه دست درد می گیره مشکل چیه
مگه ما زمانمونو از سر راه اوردیم
چقدر نویسنده تباهه
ای کاش بتونم درک کنم که چرا نویسنده انقد کش میده این رمانو!!!
واقعا نیازه انقد با جزئیات بگه؟
باشه بابا بخدا فهمیدیم اون مهمونی که اینا رفتن چه جور مهمونیه😬
خیلی وقته نخونده بودمش الان دیدم چند تا پارت نخونده دارم خوندم
ولی بازم کم بود.هعی
فازتون آخه این مهمونیا رو موقع صبحونه میگیرن ابلها:/