با همان قیافه شوکه شده از دیدن نسرین از روی تخت بلند شد و نشست .
با هدایت شدن نگاه های نسرین به سمت موهایش ، بی اختیار دستش به سمت سرش کشیده شد و سعی کرد با پنجه هایش اندکی به آن ها نظم دهد ……….. خوب می دانست اگر از حمام بیرون بیاید و با همان موهای شانه نزده و خشک نکرده به رخت خواب برود ، زمان بیدار شدنش با چه جنگل درهم گره خورده ای مواجه می شود .
هیچ دلش نمی خواست مقابل نسرینی که بسیار به خودش رسیده بود و بسیار طناز و دلربا به نظر می رسید ، شلخته حاضر شود .
ـ نمی خوای بیای یه چیزی بخوری ؟
ـ سلام کی اومدی ؟
ـ چند دقیقه ای میشه ……… تو هم برو دست و صورتت و یه آب بزن بیا که از دهن افتاد .
گندم گریبان گیر شده با حس و حال بدی ، نگاهش را میان یزدان و نسرین چرخی داد و از تخت پایین آمد .
اما هنوز قدم اول را برنداشته بود که با دردی که در عضلات کمرش پیچید ، کمر خم کرد و چهره درهم کشیده ، دست به کمرش گرفت …………. تن بی گانه با ورزشش ، عادت به چنین فعالیت های پر جنب و جوشی نداشت .
ـ آآآآآآآآآییییییی کمرم .
یزدان با شنیدن صدای دردآلود گندم فنجان نسکافه ای که به لب هایش نزدیک کرده بود را پایین آورد و نگاهش را سمت گندم کشید .
ـ درد داری ؟
ـ آره . کمرم خیلی درد می کنه .
ـ اشکال نداره ……….. بخاطر اینه که بدنت عادت نداشته ………. یه ذره که بگذره عادت می کنه .
ابروان نسرین برای درهم کشیده شدن به لرز افتاد …………. و به چه جان کندنی ، سعی کردن حفظ ظاهر کند و باطن خروشان و پر تلاطم شده اش را از دید یزدانی که در فاصله ای بسیار اندک مقابلش نشسته بود ، پنهان نگه دارد و خودش را همچون دقایق پیش بی خیال و خندان نشان دهد .
الان که دقت بیشتری به خرج می داد ، می دید روابط میان یزدان و گندم ، حتی از آن چیزی که فکرش را می کرد هم ، عمیق تر و پر تب و تاب تر به نظر می رسد .
لبخند بر روی لبانش را پهن تر کرد و با چشمکی نمایشی گردن سمت یزدان دراز کرد و با همان قیافه بی خیال دقایق قبلش ، با جان کندنی بسیار سخت پرسید :
ـ ببینم ……… چیزی بینتونه ؟
یزدان نگاهش را از مسیری که گندم رفته بود ، گرفت و سوالی به سمت نسرین چرخاند :
ـ چیزی ؟ چه چیزی ؟
ـ مثلاً …….. مثلاً دوستی و از اینجور روابط دیگه .
یزدان تک ابرویی برای او بالا انداخت و قاطعانه جوابش را داد :
ـ دوست فقط برای چند صباحی تو زندگیت می یاد و بعدشم با یه وزش باد و سرد و گرم شدن میره ……….. اما خانواده همیشگیه . موندگاره . گندم برای من دوست یا هر چیز دیگه ای نیست . گندم خانواده منه .
نسرین دیگر نتوانست بیش از این حفظ ظاهر کند ……….. تا همینجایش هم که پیش آمده بود کار شاقی انجام داده بود .
گردن عقب کشیده و ابرو درهم فرستاده در چشمان یزدان نگاه کرد ………… اگر گندم خانواده یزدان بود ، پس چرا او نباشد . او که چیزی کمتر از این دختر نداشته و ندارد :
ـ پس ……. پس من چی ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عجبببببب
این نسرینو بکن بیرون از اون اتاق
آره خدایش دختره چندش