رفتم به اطاق کاووس ، ازم با میوه و بیسکوییت و کیک و کلی خرت و پرت های دیگه پذیرایی کرد ……… چیزهایی که هیچ وقت ما تمام این سالهایی که تو خونه امید زندگی کردیم ، به چشممون نخورد ……… بهم گفت دوست دارم پولدار بشم ؟ دوست دارم ماشین زیر پام داشته باشم ؟ موبایل و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه داشته باشم ؟ ……….. منم قبول کردم ، سریع و بدون هر گونه تردیدی . خسته بودم از نداشتن ، خسته بودم از اینکه هر وقت هر چیزی که دلم خواست ، دست تو جیبم کردم دیدم پول خریدش و ندارم ……… من هیچ وقت هیچی نداشتم . حتی لباسی که برای خودم باشه هم نداشتم ، هیچ وقت با شکم سیر نخوابیدم …….. هیچ وقت زندگی راحت نداشتم ……… بهم گفت اگه باهاش باشم ، اگه بهش سرویس بدم ، اگه باهاش راه بیام ، من و پولدارترین آدم تو این خونه می کنه ……….. از خواستش ترسیدم ، هول کردم . فکر نمی کردم بخواد از این راه پولدارم کنه ……… اما وقتی دستم و گرفت و من و سمت خودش کشید حتی فرصتی بهم نداد تا ترسم بریزه . حتی بهم مهلت نداد تا چیزی که ازم خواسته بود و برای خودم هضم کنم ……… کارش و کرد و منه از دنیا بی خبر و بدبخت کرد …….. دیگه چیزی در اختیار من نبود ، دیگه اون دستور می داد و من ملزم به اطاعت می شدم ……… وقتی بعد از چند ماه ازم سیر شد ، شروع کرد برام مشتری جور کردن ……… هر چقدر که از مشتری ها پول می گرفت ، یک سومش و به خودم می داد .
– خدای من ، خدای من ……… پس چرا لال مونی گرفتی ؟ چرا تو این مدت چیزی به من نگفتی ؟ چرا گذاشتی این همه ازت سوءاستفاده کنه ؟
نسرین دردش را با بلندتر کردن صدایش بیرون ریخت و با انگشت به ماشین اشاره کرد :
– مگه تو اصلا کسی رو جز اون گندم لعنتی می بینی ؟ ………. همیشه فقط این گندم و حال و روزش بود که برای تو مهم بوده ………. اون اوایل بیشتر از پنج بار اومدم ازت کمک بگیرم ، اما انقدر سرد برخورد کردی که جرأت نزدیک شدن و بازگو کردن درد و بلایی که کاووس هر شب و هر شب سرم در می آورد و نداشتم ……… بعد الان میگی چرا پیشت نیومدم ؟ تو مگه اصلا چشمات غیر گندم کس دیگه ای رو هم می بینه ؟
– بجز تو ……… دختر دیگه ای رو هم ……
نسرین دست به صورت خیسش کشید و لبخند تلخی روی لبان متورمش آورد ………. خانواده نداشتن ، کودک کار بودن ، سر پناه درست و حسابی نداشتن ، این بدبختی ها را هم داشت ……… اینکه هر کسی بدون آنکه ترسی از بازخواست شدن داشته باشد ، تنها بخاطر اندک نان و جای خوابی که به او می داد ، می توانست هر بلایی که بخواهد به سر او در بیاورد .
– همون بلایی که سر من آورد …….. شش ماهه که داذه سر گلی هم در می یاره ……. مثل اینکه تازگی ها از گلی هم سیر شده که براش مشتری دست و پا می کنه …….. مونا رو هم همین هفته پیش کشید تو اطاقش …….. مونای بدبخت هم نتونست از زیر دستای کاووس جون سالم در ببره .
چیزهایی که یزدان می شنید برایش قابل درک و باور نبود ……… گوش هایش از عصبانیت داغ کرده بود و چشمانش یک پارچه آتش بود ……….. آتشی که انگار بویی از انتقام هم می داد .
– دیگه کدوم دختری رو به لجن کشونده.
– از بقیه خبر ندارم ……… اما احتمالا دخترایی که بالای دوازده سیزده سال هستن ، به همین سرنوشت دچار میشن …….. مثل اینکه فعلا کاووس به کوچیکترها کاری نداره .
– مرتیکه حروم زاده ………. لاشخور عوضی .
نسرین نزدیک ترش رفت ………. از کاووس و تنبیه های عجیب غریب و گاهاً سخت و ترسناکش می ترسید .
– یزدان ……… کاووس از اول با من اتمام حجت کرد که کسی بویی از این قضیه نبره ………. اگه بفهمه من به تو حرفی زدم ، زندم نمی ذاره .
یزدان چنگ دیگری میان موهایش زد ………. امروز از زمین و آسمان برای او می بارید و خونش را میان عروقش بیشتر از قبل به جون می آورد و خشمش را نسبت به کاووس بر افروخته تر از پیش می کرد …….. کلافه باز سمت ماشین چرخید و به سمتش راه افتاد و در همان حال گفت :
– نترس ، چیزی نمی گم که پای تو به وسط کشیده شه ……… میگم امشب وقتی داشتی از ماشین شاسی بلندی پیاده می شدی دیدمت و جریان و فهمیدم ………. حالا هم بیا بشین که همینجوریشم زیادی معطل تو شدیم .
نسرین دستی به چشمان خیسش کشید و نفس عمیقی کشید و لبانش را روی هم فشرد ، بلکه بغض نشسته میان حلقش پایین رود . همانطور لنگ زنان به سمت ماشین حرکت کرد و در عقب را باز کرد و با دردی که در تنش نشسته بود ، روی صندلی جای گرفت و صورتش از درد استخوان ها و گوشت های تنش که انگار له شده بودند ، درهم رفت .
گندم کنجکاوانه روی صندلی کامل به پشت چرخید و روی صندلی رو به عقب زانو زد و دستانش را دور بالشتک صندلی حلقه نمود و چانه اش را رویش گذاشت و رو به نسرین شد …….. انگار وضع لبان نسرین بدتر از این حرف ها بود که همان ابتدا ، وضع ناجورش به چشمان گندم هم آمد و ابروان او را از تعجب و حیرت بالا پراند :
– چی شده نسرین ؟ ……… زدنت ؟
یزدان عصبی سوئیچ را درون ماشین چرخاند و اخطار آمیز گندم را صدا زد :
– گندم .
گندم چانه از روی بالشتک برداشت و خودش را سمت گوش یزدان کشید و آرام جوری که مثلا گفت و گویش به گوش نسرین نرسد گفت :
– زدنش ؟ ……. آخه لباش یه جوری شده .
یزدان عصبی شانه گندم را به عقب راند ……… دوست نداشت گندم نه درباره این جریان حرفی بزند و سوالی بپرسد ، نه در جریانش قرار بگیرد …….. همینجوری هم گندم در شرایط بحرانی قرار داشت و سنش لب مرز به حساب می آمد ……… مخصوصاً با زیبایی معصومانه ای که نظر هر کسی را به خودش جلب می کرد .
– درست بشین ببینم ……. کمربندتم ببند .
گندم بالاجبار روی صندلی چرخید و صاف شد و کمربندش را بست …….. اما گه گاهی سر به سمت نسرینی که آرام اشک می ریخت می چرخاند و به او نگاهی می انداخت ……… نمی دانست چه شده ، اما صورت برافروخته یزدان و انگشتان چفت شده دور فرمانش که از فشاری که به فرمان وارد می کرد ، رو به سفیدی می زد ، و گریه های بی صدای نسرین از سمت دیگر ، می گفت که اتفاق خوبی نه افتاده است .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من واقعا گریم گرفت آخه چرا خدا با بعضی ها اینجوری میکنه آخه اونا چه گناهی دارن
واقعا چقدر همچین ادمایی مث نسرین و امثالش گناه دارن 😔😔
من احساس میکنم این پارت از بقیه پارتا بیشتره و مرسی نویسنده جون که به نظر خواننده هات احترام گذاشتی و یه ذره بیشترش کردی ممنون اگه میشه بازم بیشترش کن چون واقعا داستان رمانت خیلی جالب و قشنگه حیفه که رمانت خواننده هاشو از دست بده
آخه چرا انقدر کم ، یه کم پارت هارو طولانی تر کن .
سلام نویسنده جان رمانتون زیباست فقط کاش کمی بیشتر بود ممنون😘😘
چقد کاووس پدرصگه
تخم سگ
خدایا بیشتر بزار خیلی کمه