همیشه عاشق رانندگی بود و حس می کرد ولع عجیب غریبی برای یاد گیری این حرفه دارد ………….. پس اشکالی نداشت اگر این روزها کمی باب میل خودش برنامه می چید و جلو می رفت .
ابروان معین بالا پرید ………… این یک مورد به هیچ عنوان بخاطرش نمی آمد .
ـ رانندگی ؟ باور کنید من اصلاً یادم نمی یاد که یزدان خان حتی اشاره ای به کلاس رانندگی کرده باشه ، چه برسه به اینکه درباره اش با من حرف هم زده باشن .
گندم نچی کرد و لبانش را روی هم فشرد و نگاهش را از ناخن هایش گرفت و سمت و سوی دیگری انداخت ……….. او گندم بود . کوچک ترین شاگرد مکتب تعلیم یزدان ………….. او هم در این مدت ، کم از تاکتیک های اقناع کننده یزدان یاد نگرفته بود ………… اینکه باید آنقدر با اطمینان نقشت را بازی کنی و فضا سازی ریز و جزئی از چیزهایی که می خواهی بگویی ، انجام دهی تا بتوانی طرف مقابلت را کاملاً به این باور برسانی حقیقت دقیقاً همان چیزی است که خودت می گویی .
ـ یک روز قبل از اینکه برن ، گوشه همین سالن تو و جلال رو به روی یزدان ایستاده بودید و داشتید درباره پروژه هاتون صحبت می کردید ……….. البته فکر نکنی گوش ایستاده بودم ها ، نه . کنجکاو شدم که شماها چرا اونجا اجماع کردید . از یزدان که جویا شدم ، گفت که داشتید درباره من و محافظت از من تو این مدت و کلاس هام صحبت می کردید …………. احتمالاً یا حواست نبوده یا ذهنت سمت و سوی دیگه ای چرخیده بود یا احتمالاً داشتی با جلال صحبت می کردی که متوجه این یکی کلاسم نشدی .
معین سری تکان داد و رو مبل به سمتی کج شد تا موبایلش را از داخل جیب شلوارش بیرون بکشد و با یزدان تماسی بگیرد .
ـ من باید به یزدان خان زنگ بزنم و ازشون در این باره کسب تکلیف کنم . چون اصلاً چنین چیزی بخاطرم نمی یاد .
گندم به سرعت نگاهش را سمت معینی که موبایلش را از جیبش بیرون کشیده بود و قصد تماس گرفتن با یزدان را داشت ، کشید ……………… اگر معین با یزدان تماس می گرفت ، تمام نقشه هایش نقش بر آب می شد و دروغش لو می رفت .
بلافاصله دست جنباند و لبخند نصفه و نیمه ای بر روی لبانش نشاند و ابروانش را با حالتی استهزا آمیز ( مسخره کننده) بالا فرستاد :
ـ زنگ بزنی ؟ الان ؟ اونم بعد از دو هفته ؟ ببینم از جونت سیر شدی یا سرت به تنت زیادی کرده ؟ می خوای بعد از دو هفته زنگ بزنی و از کلاس رانندگیم بپرسی ؟ اگه می خوای بهش زنگ بزنی بزن ، اما اینجا همه می دونن که نتیجه نافرمانی کردن از دستورات یزدان خان چیه !!! اگه دوست داری بعد از برگشت یزدان سرت و به باد بدی ، بهش زنگ بزن . برای من که مسئله ای پیش نمی یاد ، اما تنها چیزی که دلم نمی خواد ببینم ، اینه که یکی بخاطر یه خطای سهوی ، نه عمدی ، مجازات بشه . تو پسر خوب و وفاداری به نظر می رسی ، دلم نمی خواد بخاطر چنین خطای مسخره ای ، اتفاقی برات بی افته .
معین نگاهش را از گندم گرفت و پایین انداخت …………… از قوانین سفت و سخت یزدان به خوبی خبر داشت ………….. می دانست یک نافرمانی کوچک چه عواقبی می تواند در پیش داشته باشد ………… هر چند ممکن بود مجازاتش به این شدتی که گندم می گفت ، اتفاق نه افتد ……….. اما حتماً نزول جا و مقام در این گروه پیدا می کرد . چیزی که او به هیچ عنوان نمی خواست .
معین سری با کلافگی تکان داد :
ـ چه الان من بهشون بگم یا نگم ، یزدان خان مطمئناً بعده ها متوجه این قضیه میشن ………… اون وقته که وضع از اینی که هست هم بدتر میشه …………. اصلاً اینا به کنار . کافیه فقط یزدان خان یه زنگ به مربیتون بزنه تا همه چیز مشخص بشه .
گندم ابروانش را بالا داد و با نگاهی که اعتماد به نفس و اطمینان از چشمانش می بارید ، گردن به سمت معین کشید و پا روی هم انداخت ………….. نگاهش به معین به گونه ای بود که انگار از ذره ذره اتفاقاتی که در دور و برش می افتد خبر دارد و برای هر چیزی هم یک راه حلی در جیب دارد .
ـ من بهت اطمینان میدم که اتفاقی نمی افته ………….. فقط کافیه که همه چیز و به من محول کنی و بگی خود گندم اجازه نداد تا مربی رانندگیم با من کلاس بذاره .
ـ خب اگه مربیتون نیاد ، قراره کی به شما تعلیم بده . مطمئناً وقتی یزدان خان برگردن از شما انتظار دارن که بتونید رانندگی کنید و پشت رول بشینید .
گندم خودش را روی مبل عقب کشید و به پشتی مبل تکیه داد و دستانش را در حالی که در بغلش قفل میکرد ، لبخند یک طرفه ای بر روی لبانش نشاند .
ـ شما می تونی به من آموزش بدی .
ابروان معین بالاتر پرید :
ـ من ؟
ـ اوهوم …………. قبلاً ها چندین بار از یزدان شنیدم که بهترین شوفرش شما هستی ………… اصلاً بخاطر همینم هست که تو اکثر برنامه ریزی هاش از تو استفاده می کنه ………… با این تفاسیر ، الان کی بهتر از شما می تونه به من رانندگی یاد بده . شنیدم دست فرمون بیستی داری و تا همین چند سال پیش تا قبل از اینکه ممنوع المسابقه بشی تو پیست هم مسابقه می دادی ………… می خوام تو بهم رانندگی یاد بدی . مطمئن باش منم شاگرد خوبی برات میشم .
معین مانده در دوراهی بسیار سخت ، نگاه سردرگم شده اش را در سالن چرخی داد :
ـ آخه رانندگی یاد گرفتن که کار یه جلسه یا دو جلسه نیست .
ـ خب منم که نگفتم که تو یکی دو روز به من رانندگی یاد بده ……….. اونجور که یزدان می گفت ، ممکنه حتی تا یکی دو ماه آینده از این سفر کاریش برنگرده . ما هم می تونیم تو این مدت یه کلاس فوق العاده رو برپا کنیم .
ـ خب فقط مسئله این نیست ، من تا حالا به کسی آموزش ندادم .
ـ من می تونم اولین هنر جوت بشم .
ـ قبلاً رانندگی کردید ؟ یعنی سابقه رانندگی دارید ؟
ـ نه . اما علاقه زیادی به رانندگی داریم . بهت قول میدم که خیلی سریع یاد بگیرم . من عاشق مسابقات ماشین سواری و رالی ام . همیشه وقتی مسابقاتش و از تلویزیون می دیدم ، انقدر ذوق زده می شدم که انگار خودم پشت اون رول نشستم و دارم می رونم .
ـ باشه . کلاس رانندگی رو می تونیم از فردا شروع کنیم . از 4 بعد از ظهر تا 9 شب . یعنی روزا کلاس رزمیتون و داشته باشید و بعد از ظهر ها هم ، کلاس رانندگی . خوبه ؟
گندم جلوی لبخند ذوق زده و هیجان زده ای که می رفت بر روی لبانش شکل بگیرد را گرفت و بجایش نفس عمیق کشید و به زدن لبخند کوچک و جمع و جوری بسنده نمود .
نباید غیر عادی رفتار می کرد . معین هم یکی از زیر دستان آموزش دیده یزدان بود و تنها یک اشتباه برای خراب شدن هر آنچه که برایش نقشه کشیده بود ، کافی بود تا همه چیز نقش بر آب شود .
ـ عالیه .
زمان زیادی نگذشته بود که با به صدا درآمدن زنگ موبایل معین ، معین موبایل در دستش را بالا آورد و با دیدن چند صفری که بر روی صفحه تلفنش افتاده بود ، ابرویی در هم کشید ………… این شماره عجیب غریب را می شناخت . اولین بار نبود که با آن مواجه می شد . این خطِ غیر قابل پیگیری ، فقط مختص یک نفر بود ………. یزدان خان .
ـ یزدان خانِ !!!
گندم با شنیدن اسم یزدان ، نگاهش به سرعت سمت موبایل در دستان او کشیده شد و ضربان قلبش اندک اندک بالا رفت …………. تا آنجا که حس می کرد حتی نفس کشیدنش هم تغییر کرده و لرزی خوشایند به نفس هایش افتاده .
از آخرین باری که یزدان را دیده بود و صدایش را شنیده بود ، بیش از سه هفته می گذشت .
معین تماس را وصل کرد :
ـ سلام قربان .
ـ سلام معین . همه چیز رو به راهه ؟
– بله یزدان خان خیالتون راحت ……….. اون چیزی که ازم خواسته بودید ، به دقت داره انجام میشه و بیست و چهار ساعته از گندم خانوم مراقبت می کنم .
سکوت نچندان درازی پشت خط ایجاد شد و یزدان با مکث پرسید :
ـ حالش چطوره ؟ خوبه ؟
معین نگاهش را به سمت گندمی که ذوق زده خودش را به لبه مبل کشانده بود و چهار چشمی و لبخند بر لب نگاهش می کرد ، کشید و در همان حال جوابش را داد .
ـ بله یزدان خان حالشون کاملاً خوبه .
ـ کلاساش و کامل شرکت می کنه ؟
ـ بله آقا ……….. اتفاقاً الان هم کنار من قرار دارن . می خواین گوشی رو بهشون بدم ؟
لبخند پت و پهنی بر روی لبان گندم شکل گرفت و تمام جانش برای شنیدن صدای خاص و مردانه یزدان شروع به دل دل زدن کرد .
با اینکه معین صدا را بر روی اسپیکر نزده بود ، اما تا حدودی صدا به گوش گندمی که فاصله چندانی به معین نداشت می رسید .
بی طاقت و عجولانه دست دراز کرد تا گوشی را از معین بگیرد که با حرف یزدان دستش میان زمین و آسمان خشک شد و ماند :
ـ نه احتیاجی نیست ………. مواظبش باش و یک لحظه هم ازش غافل نشو . هر چیزی هم که احتیاج داشت موظفی براش تهیه کنی .
صدای یزدان به خوبی در گوش گندم می نشست و حس بدی از جنس خفت و خاری بر قلبش سنگینی کرد .
در مقابل معین کوچک شده بود . معینی که می دانست او معشوقه خاص یزدان است و یک جورهایی سوگلی اش به حساب می آید .
توسط یزدان کوچک شده بود . گندمی که یزدان به کرات گفته بود که تمام هست و نیست در این دنیایش است و حاضر است حتی بخاطر او زمین و زمان را بهم گره بزند …………… اما در کمال حیرت یزدان حتی حاضر نشده بود برای یک ثانیه هم که شده با او حرف بزند بلکه این دل بی قرار شده اش اندکی آرام بگیرد .
با حالی خراب نگاهش را از معینی که هنوز هم با یزدان در حال صحبت بود ، گرفت و انگشتان دستش را آرام جمع نمود و دستش را پایین آورد . لبخندی شوکه آمیز و ناباور بر لبش جا خوش کرده بود ……….. یزدان نخواسته بود با او حرف بزند . و این یعنی اینکه یزدان به اندازه او نه دلتنگ شده بود و نه بی قرار .
برای مسلط شدن بر حال و احوالش چند باری پلک زد ………….. نمی خواست مقابل معین خودش را یک دختر وابسته و لوس نشان دهد . از همان دخترهایی که اشکشان دم مشکشان است و با دیدن کوچکترین بی مهری ، هوچی گری راه می اندازند .
می خواست معقول رفتار کند . اما چه کسی از قلب دلتنگ او خبر داشت ؟ …………. چه کسی از دنیای او خبر داشت ؟ دنیایی که جز یزدان ، در آن هیچ آدم دیگری حضور نداشت .
لبانش را بر روی هم فشرد بلکه بتواند آن توده حجم گرفته میان حلقش را کنترل کند ………… توده ای که باعث شده بود تصویر معینِ نشسته در کنارش اندک اندک تیره و تار شود . انگار حالا معین را از پشت شیشه ای باران خورده می دید .
نگاهش را پایین انداخت و برای خالی نبودن عریضه دستش را در هوا تکانی داد و پی در پی از درون لب گزید و نگاه از معین گرفت ………….. اگر اندکی بیشتر در این جهنم می ماند ، دیگر توانی در تنش برای کنترل توده نشسته در حلقش ، نمی ماند .
از جایش بلند شد که نگاه معین به سمتش کشیده شد ………….. بدون آنکه منتظر پرسشی از سمت او بماند ، خودش جوابش را داد :
ـ میرم اطاقم …………… زمان زیادی تا اومدن مربیم نمونده . باید آماده بشم .
بر خلاف چیزی که گفته بود ، تا آمدن سیاوش بیش از دو ساعت زمان باقی مانده بود و احتیاجی نبود که انقدر زود به اطاقش برگردد . اما مسئله ای که وجود داشت این بود که الان بیش از هر چیز دیگری به تنهایی احتیاج داشت ……….. جایی که نه خبری از معین باشد و نه هر چشم نامحرم دیگری .
جایی که بتواند بی خیال از نگاه هر کس و ناکسی اشک های حبس کرده در چشمانش را آرام رها کند و اجازه دهد دل داغ دیده اش هق هق کند بلکه اندکی آرام گیرد ……….. جایی که نگران رسیدن صدای هق هق های دلتنگ و رنجیده اش به گوش کسی نباشد .
لحظه به لحظه تمام این روزها را با فکر یزدان و برگشت او گذرانده بود ………….. حتی باید در کمال بی شرمی اقرار می کرد ، دلش برای رفتن به درون آغوش گرم و حمایت گر او هم تنگ و بی قرار شده بود …………. یزدانی که حتی نخواسته بود برای یک ثانیه هم که شده صدای او را بشنود و یا با او حرف بزند و حالش را بپرسد .
مقابل سیاوش ایستاده بود و در حالی که دستکش های بوکسش را درون دستانش نموده بود با ابروانی درهم به آدمک بلند قامت بوکسی آبی رنگ مقابلش نگاه کرد و مشت های پی در پیش را به آدمک کوبید ………….. انگار می خواست تمام حرص نشسته در تنش را با این ضربات خالی کند .
ـ همینجوری که داری از دستات استفاده می کنی پاهاتم با ضربات دستت هماهنگ کن و ضربه بزن .
و نگاهش را به سمت چشمان عسلی او که عجیب برقی از خشم را در خود پنهان نموده بود ، کشاند و لبخندی یک طرفه بر روی لبانش نشست . در حالی که به پشت سر او حرکت می کرد ، آرام پرسید :
ـ حالااز کی انقدر خشمگینی که اینجوری داری حرصت و خالی می کنی ؟
گندم در حالی که دانه های ریز و درشت عرق از جای جای پیشانی اش راه گرفته بود ، از گوشه چشم نگاهی به او انداخت . تا کنون خیلی جدی با سیاوش مبارزه نکرده بود ، اما حالا بدش نمی آمد ادامه این خشم طغیان پیدا کرده اش را سر این پسر خالی می کرد .
اما می دانست برای به مبارزه طلبیدن او زیادی زود است ………… ناچاراً نگاهش را از او گرفت و به آدمک بوکسی مقابلش داد و در حالی که به نفس نفس افتاده بود ، جوابش را سر سری داد :
ـ از هیچ عکس .
ابروان سیاوش بالا رفت و با همان لبخند نشسته گوشه لبش ، دورش زد و مقابلش قرار گرفت :
ـ هیچ کس که نشد جواب …………….. تو این مدتی که دارم باهات کار میکنم تا حالا ندیده بودم این مدلی پر از حرص مشت بزنی …………….. البته این برای من یکی که خوبه . چون به خوبی حس می کنم که از جون داری مایه می ذاری ………….. اما دقت کن که این خشم سایه ای نشه رو کار و اهدافت که راهت و برعکس نشونت بده . گاهی خشم باعث میشه نتونی به خوبی عمل کنی و تاکتیک ها رو به اجرا بذاری …………….. دقیقاً مثل الان که داری اشتباه مشت میزنی . ضربه اصلی و قدرتی همیشه باید با دست عقبی زده بشه ، نه دست جلویی . حالا ادامه بده .
گندم در حالی که حس می کرد آتشی از خشم در سینه اش زبانه می کشد و مغزش انباشه از فکر یزدان و رفتار ناباورانه اوست ، ضرباتش را اینبار به شکل بهتری و با شدت بیشتری به آدمک بوکسی پیش اویش ، از سر گرفت .
هیچ وقت نه از ورزش های رزمی خوشش آمده بود و نه علاقه ای حتی به دیدن آنها در تلویزیون داشت …………… اما الان حس می کرد این مشت کوبیدن ها و این ضربات پر قدرتش که به نظر می توانست حتی فیل را از پا بی اندازد ، بهترین روش برای خالی کردن خشم نهفته در سینه اش بود .
نمی دانست چند ساعت تمرین کرد و چند ساعت پی در پی مشت کوبید و تاکتیک عوض کرد و حتی مشت و لگد از سیاوش خورد …………….. تنها چیزی که می دانست این بود که حتی این مشت کوبیدن ها هم چاره کارش نبود . شاید خشمش را تا حد زیادی خالی می کرد …………. اما برایش یزدان نشد ………….. برایش آغوش گرم و مردانه نشد …………. برایش صدای گیرا و دل گرم کننده که در گوشش بگوید او همه کس و کارش است ، نمی شد .
حس بدبختی تنها حسی بود که به آن مبتلا شده بود …………… بدبخت بود که با اینکه یزدان پسش زده بود ، باز هم سلول به سلول تنش برای داشتن او و شنیدن حتی یک ثانیه صدایش دل دل می زد …………… بدبخت بود که دلش می خواست الان بجای سیاوش ، یزدان مقابلش قرار داشت و این مشت و لگد ها را از او می خورد ………….. بدبخت بود که دلش هوای گریه داشت .
سیاوش خودش را عقب کشید و دستی به پشت گردنش برد :
ـ خب خسته نباشی …………… امروز بهتر از همیشه تمرین کردی . امیدوارم روز های آینده هم همین روال و ادامه بدی .
گندم در حالی که بر خلاف او به نفس نفس افتاده بود و عرق از جای جای تنش سرازیر شده بود ، به سمت حوله کوچک بر روی صندلی گوشه سالن رفت و حوله را دور تا دور صورتش کشید تا عرق های نشسته بر روی صورتش را پاک نماید .
ـ ممنون شما هم خسته نباشید . با اجازتون .
و با قدم هایی آرام گرفته از خستگی ، از باشگاه و فضای ورزشی مختص یزدان خارج شد و مسیر اطاقش را در پیش گرفت .
آنقدر جسم و ذهنش خسته بود که دلش می خواست بی خیال عالم و آدم شود و خودش را در اطاقش زندانی کند و جواب هیچ کس را هم ندهد .
دلش تنگ بود . مگر اینکه خود یزدان می آمد و مرهم قلب رنجورش می شد ………….. مگر اینکه یزدان بر می گشت و این همه درد نشسته در قلبش را با همان روش های مردانه و تیز بینانه مختص خودش ، در می آورد .
او که چیز زیادی از یزدان نمی خواست . فقط می خواست برای چند ثانیه با او حرف بزند و اجازه دهد صدای مردانه و خش برداشته اش مرهم روح خسته و بی قرارش شود . اما انگار یزدان همین کار کوچک را هم از او دریغ نموده بود .
بلافاصله بعد از ورود به اطاقش حوله اش را برداشت و مستقم به سمت حمام رفت ، بلکه قطرات آب بتواند کمی آرامش کند .
زیر دوش ایستاد و بی توجه به اینکه آب داغی که می توانست پوست تنش را بسوزاند ، آب را باز کرد و با شامپو به جان موهایش افتاد و سابیدن پوست تنش و لیف کشیدن خشن پوستش را هم دریغ نکرد . انگار می خواست خودش از خودش انتقام بگیرد . انتقام این وابستگی مزخرف . انتقام این دلی که باز هم برای بودن با او له له می زد ………… انتقام سادگی و حماقتش را .
آنقدر سابید که پوست تنش اندکی صورتی رنگ به نظر رسید .
بعد از سابیدن تن و موهایش ، خودش را آب کشید و حوله پیچ شده بیرون آمد و مقابل آینه ایستاد . چشمانش نگفته هم غم نشسته درونشان را فریاد می زدند . چقدر بدبخت بود که با وجود پس زدن یزدان ، بازهم دلش هوای او را می کرد .
نگاهش را به سمت شانه های اندک ملتهب شده اش کشید و بی اختیار به یاد شانه های عضلانی و فراخ یزدان افتاد ………… او در مقابل یزدان با این جثه ظریف و لاغرش همچون موشی بود در کنار یک کروکودیل .
لبخند تلخی بر روی لبانش شکل گرفت …………….. وضعش آنقدر وخیم بود که حتی با یک شانه هم ذهن بی جنبه اش ، بی اختیار به سمت یزدان باز می گشت .
دست بالا برد و جایی کمی بالاتر از سینه اش که از حوله بیرون مانده بود را لمس کرد ……………. دقیقاً جایی که تتوی گرگ یزدان در آن ناحیه قرار داشت .
با افتادن فکری به سرش ، نگاهش را دقیقاً بر روی تنش چرخاند …………… ای کاش او هم می توانست تتویی بر روی تنش بزند . تتویی که فقط خودش از وجود و حضورش بر روی تنش خبر داشته باشد …………. تتویی که بتواند وصف حال و روز الانش باشد . تتویی که هر بار که چشمش به آن می افتد ، به یاد امروز و کار ناجوانمردانه یزدان بی اندازدش .
به سرعت لباس هایش را به تن زد و سراغ موبایلش رفت و دمر روی تختش دراز کشید و موبایلش را مقابلش قرار داد و قسمت سرچ گوگلش را بالا آورد .
هزاران مرکز بهداشتی تتو در تهران وجود داشت ، اما مسئله این بود که با چه بهانه ای می توانست به این مراکز برود .
با افتادن فکر دیگری به سرش ، لبخند کم جانی بر روی لبانش نقش بست . می توانست به هوای سر و سامان داد به موها و اصلاح صورتش ، به آرایشگاه برود …………… شنیده بود که چندتا از آرایشگاه ها به صورت تخصصی و بهداشتی تتو هم انجام می دهند …….. می توانست یکی از این مراکز را پیدا کند و به آنجا برود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به موقع پارت بدی ما خوشحال تریم بخدا
کی نظر مخاطب براش مهمه