دوش سر سری چند دقیقه ای گرفت و با حس و حال بهتری از حمام خارج شد و با ورودش به خانه ، چشمانش بلافاصله روی گندمی که با چشمان پف کرده و خواب آلود بر روی دشک نشسته بود و دستانش را با سرش برده و عضلات تنش را کش می داد ، نشست .
ـ سلام صبح بخیر قربان .
نگاهش را بدون آنکه توجهی به آن قربانی که بزله گویانه از دهان گندم بیرون آمده بود بکند ، از او گرفت و ابروانش را اندکی درهم کشید .
باید همین ابتدا سنگ هایش را با این دختر خیره سر ، وا می کند وگرنه امکان داشت ذره ذره کنترل کردن این دختر در این ماموریت سخت و سخت تر شود .
به سمت کوله اش رفت و بدون آنکه توجهی به نگاه خیره خیره او کند ، جواب سلامش را آرام و سر سنگین داد .
ـ سلام .
ابروان گندم متعجبانه ، از این جواب سرد و سر سنگین شده او بالا رفت .
سر به سمت اویی که تنها با یک حوله به دور پایین تنه اش ، در خانه می چرخید کشید و نگاهش برای آنی به سمت بازی قطرات آبی که از موهایش سر می خورد و راه گردنش را در پیش می گرفت و آرام به سمت سینه های پهن و مردانه اش می رفت ، کشیده شد .
ـ چیزی ………. شده ؟
#part828
#gladiato
یزدان با مکث در حالی که شورتکی از داخل کوله اش بیرون کشیده بود ، به سمت اویی که پشت سرش قرار داشت چرخید :
ـ وقتی بهت میگم بیا رو دشک بخواب ، چرا از همون اول گوش نمیدی ؟
گندم موهایش رها شده دور و اطراف صورتش را به پشت گوشش فرستاد :
ـ خب ………… اولش واقعاً فکر نمی کردم کاناپه تا این حد سفت باشه .
ـ من که همون ابتداش بهت گفتم که اون کاناپه ابر درست و حسابی نداره .
و با همان نگاه جدی و تا حدی توبیخگرانه که هیچ نشانی از رأفت و نرمش در آن دیده نمی شد ، یک قدم به سمتش جلو رفت و بالا سرش خم شد و نگاه تاریک و جدی شده اش را در چشمان او فرو کرد ……….. با لحن آرامی که عجیب با نگاه توبیخ گرانه و آن ابروان درهمش کاملاً در تضاد بود ، ادامه داد :
ـ اما می دونی مشکل تو چیه ؟ ……………. دوست داری که هر کاری که خودت دوست داری و انجام بدی . دوست داری ساز مخالف بزنی ………….. چیزی که اصلاً به کار من نمی یاد . من هیچ وقت با آدمای خودسر آبم تو یه جوب نمیره ………….. می فهمی نه ؟ پس این و بدون اگه بخوای اینجا از من سر پیچی کنی ، نافرمانی کنی ، همین اول کاری بدجوری کلاهمون توهم میره .
#part829
#gladiator
قلب گندم از این نزدیکی و این ابروان درهم کشیده شده او و این لحن آرامی که مو بر تنش سیخ کرده بود ، هوری پایین ریخت .
نفس میان سینه حبس کرد و نگاهش را میان چشمان تاریک شده او چرخی داد و آرام نالید :
ـ دیدی که آخرش حرفت و گوش دادم اومدم کنارت خوابیدم .
یزدان کمر صاف نمود و نگاه جدی شده اش را از چشمان او نگرفت .
ـ حرفم و خوب فهمیدی گندم ، پس سعی نکن کارت و توجیه کنی و موجه جلوه بدی …………. بخوای نافرمانی کنی ، چشمم و روی همه چی می بندم و خودم دمت و می چینم . حرفام به حد کافی مفهوم بود یا احتیاج به توضیح اضافه تری داری ؟
گندم چهره درهم کشید و نگاه از او گرفت و لب و لوچه اش آویزان شد ………….. زیر لب انگار که بخواهد با خودش حرف بزند ، آرام و غر غر کنان گفت :
ـ اول صبحی این دعوا کردنت برای چیه ؟ ………….. بذار چشم و چالم درست و حسابی باز بشه بعد شروع کن به توبیخ کردنم ……………. معلوم نیست اول صبحی از رو کدوم دنده بلند شده .
گندم زیر لب گفته بود ، اما صدایش به گوش یزدانی که حالا چپ چپ و توبیخ گرانه و ابرو درهم کشیده نگاهش می کرد ، رسید .
#part830
#gladiator
ـ یه وقت خدایی نکرده زبون به دهن نگیری و من و شرمنده خودت کنی ……………… بهتره این و بدونی که وقتی من ماموریت هستم و سر کارم ، جز چشم ، هیچ چیز دیگه ای دلم نمی خواد بشنوم ………… حتی از کوچکترین نافرمانی هم نمی گذرم . این در رابطه با تویی که نور چشمم به حساب میای هم صدق می کنه ……………… پس کاری نکن که همین اول کاری مجبور شم بی خیال تمام اون تمرین و تلاش هایی که برای این ماموریت کردی بشم و دستت و تو دست جلال بذارم که مستقیم بفرستمت تهران .
گندم نگاهش را آرام بالا کشید و با همان چهره درهم فرو برده نگاهش کرد …………. بی نهایت دلش می خواست دهن به اعتراض باز کند و چیزی بگوید ………… اما از یزدان می ترسید …………. که حرفش را به کرسی بنشاند و همین اول بسم الله به تهران برگرداندش .
با بلند شدن صدای زنگ خانه ، نگاه یزدان به سمت در کشیده شد .
ـ برو در و باز کن ………….. احتمالاً صبحونمون و برامون آوردن .
گندم تنها به تکان دادن سری اکتفا کرد و از جایش بلند شد و شال بلوچی بزرگش که آنقدر پهن و بزرگ بود که درازایش تا اواسط رانش می رسید را همچون چادر روی سرش انداخت و در شیشه ای را باز کرد و کفشش را نصفه و نیمه به پا کرده ، حیاط را طی نمود و در را باز کرد .
همانطوری که یزدان گفت ، یکی از نگهبانانش پشت در بود ، با یک سینی بزرگ صبحانه که محلی بودنش نمایان بود .
ـ سلام خانم صبحتون بخیر ……… بفرمایید .
#part831
#gladiator
گندم ترسیده از تمام تهدیداتی که یزدان مستقیم و غیر مستقیم کرده بود ، بدون آنکه زیاد در چشمان نگهبان نگاه کند ، سری برای او تکان داد و سینی بزرگ را از دستش گرفت و تشکری زیر لب نمود .
می ترسید یزدان باز هم اَلم غیرت عجیب و غریبِ تازه ظهور کرده اش را بلند کند و جد و آبادش را یکی کند .
به نظر می رسید یزدان خوب اول صبحی گربه را دم حجله کشته بود .
در حالی که نگاهش را به سینی درون دستش داده بود ، در را با پایش بست و همانطور خِرت خِرت کنان حیاط را طی نمود و داخل رفت .
درون سینی دو قرص نان زرد رنگ محلی قرار داشت ، به همراه پنیر و کره محلی و دو لیوان نسبتاً بزرگ و یک فلاسک چای و ظرفی با محتویات قهوه ای رنگ که همچون حلوا به نظر می رسید و دقیقاً نمی دانست که چیست .
با شانه در را باز کرد و داخل رفت که چشمانش روی یزدانی نشست که شلوارک کوتاه اسپرت گشادی که دقایق پیش در دست گرفته بود و با آن برایش سخنرانی می کرد ، حالا همان را پوشیده بود و مقابل چشمانش ، آن هم زمانی که به خوبی عضلات درهم پیچیده و برجسته بالای زانو و رانش را در معرض دیدش قرار داده بود ، می چرخید و با حوله موهایش را خشک می کرد .
شاید یزدان لرزیدن نگاهش را ندید ، اما خودش به خوبی فهمید که چگونه با افتادن چشمان بی صاحابش بر روی او ، نگاهش که هیچ ، تمام جانش لرزید و گرمای نامطبوعی سر تا سر وجودش را دربرگرفت و به آتش کشید .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 103
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد دیر به دیر پارت میزارید مثلا قرار بود یه روز در میون باشه
سلام
دیگه ماه یا ماهی ، مانلی ، آتش شیطان و آوای توکا رو پارت گذاری نمیکنید؟
امروز نوبت آبشار طلایی و اندکی برایت بمیرم بود نمیذاریشون