چند خانه را دور زد و سعی کرد اینبار از پشت سرشان در بیاید ………….. اینجا را برای همین خانه های کاهگلی با فاصله از همش دوست داشت ……….. جایی که فضای مناسبی برای مانور و غافل گیری فراهم می کرد .
پشت دیواری سنگر گرفت که کاملاً پشت سر آنها قرار می گرفت . اینبار دو نفر دیگرشان را نشانه رفت و بدون ذره ای تردید و شک ماشه را فشرد و در صدم ثانیه دو نفر دیگر با مغز هایی سوراخ شده بر روی زمین افتادند .
جایش را باز تغییر داد …………. اما اینبار همچون دفعه قبل شانس با او یار نبود که چشمان دو نفر باقی مانده او را دیدند و رگبار تیربارشان را بر روی دیواری که او حالا پشت آن سنگر گرفته بود ، گرفتند .
با سوزشی که به آنی همچون تیکه ای ذغال داغ در شانه راستش حس کرد ، نگاهش را به سمت لباس مشکی در تنش برد و خیسی که آرام آرام از شانه اش تا بر روی سینه اش سرازیر می شد را حس کرد و فوشی زیر لب داد .
در این شرایط تنها اصابت گلوله به شانه سمت راستش را کم داشت . دقیقاً همان دستی که با آن تیراندازی می کرد .
#part863
#gladiator
اما بدون ذره ای تردید اسلحه را به دست چپش داد و سرش را به دیوار چسباند ………… همینکه نگاه آن دو لاشخور باقی مانده بر روی او نشسته بود و روی گندم نبود ، جای شکر داشت .
ـ بیا بیرون یزدان خان …………. بیا بیرون …………. هیچ راه فراری نداری .
پوزخندی بر روی لبان یزدان نشست ………….. همیشه آدم های با اعتماد به نفس کاذب بالا ، باعث تفریح و خنده او می شدند .
او هم صدایش را بلند کرد :
ـ بهتر نیست این حرفا رو به خودتون بزنی ؟ کافیه یه نگاه به دور و اطرافت بندازی تا ببینی که چقدر راحت تونستم چهارتا از آدمات و در عرض چند ثانیه به درک واصل کنم …………. فقط دو نفر موندید ………. اما نگران نباش نمیذارم بیشتر از این از،
دوستاتون دور بمونید ، شماها رو هم میفرستم پیششون ………… اسم یزدان خان به گوشت خورده ، نه ؟ باید درباره تیراندازی های دقیق من شنیده باشی …………… بهتره تا پشیمون نشدم ، جونتون و بردارید و برید .
صدای همان مردی که دقیقه پیش یزدان را مخاطب خودش قرار داده بود بار دیگر بلند شد :
ـ اگه اون چهارتا کشته شدن فقط بخاطر پخمه بودن خودشون بود …………. قرار نیست منم مثل اونا پخمه باشم یزدان خان ………… من و دست کم نگیر . فقط کافیه یه تکون ریز پشت اون دیوار بخوری تا سوراخ سوراخت کنم ………….. پشت اون دیوار گیر افتادی . چون نه راه پیش داری و نه راه پس . نه چپ می تونی بری ، نه راست ………….. بیا بیرون .
#part864
#gladiator
گندم آرام خودش را گوشه دیوار کشید و نگاه کوتاهی به دو مردی که یزدان درباره آنها حرف می می زد ، انداخت ……….. دو مردی که سر تفنگ هایشان را به سمت دیواری گرفته بودند که مطمئناً یزدان پشت آن قرار داشت .
مرد راست می گفت . یزدان به هیچ عنوان نمی توانست به این راحتی ها از پشت آن دیوار بیرون بیاید و شلیک نهایی اش را انجام دهد .
نفسی گرفت و لب زیرینش را به داخل دهان کشید و خیس کرد .
هنوز آنقدر قلب گنده نشده بود که بتواند از پس کشتن آدمی بر بیاید …………… اما می توانست حواسشان را برای لحظه ای پرت کند تا فضای اندکی برای یزدان ایجاد کند تا کار را تمام نماید .
در حالی که سینه اش به طرز مشهودی از هیجان و اضطرابی که تحمل می کرد ، بالا و پایین می رفت ، کلتش را بالا برد و بعد از نفسی عمیق ، هدف گیری اش را انجام داد و تیرش را به بدنه ماشین زد ………….. و این شد سرآغازی برای چرخش یکی از افراد به سمتش و ریختن رگبار تیر و ترکش ها بر روی سرش .
یزدان با شنیدن صدای رگباری که به سمت دیگری نشانه می رفت ، به سرعت بلند شد و همانطور خمیده خمیده با قدم هایی پر شتاب به سمت دیگر دیوار رفت و خنجرش را از داخل پابند دور ساق پایش بیرون آورد و به دیوار پشت سرش تکیه داد .
آرام قسمت آهن خنجر که آنقدر سیقل داده شده بود که می توانست تصویر خودش را درون آن ببیند ، از گوشه دیوار رد کرد تا بتواند موقعیت ماشین مهاجم و دو نفر باقی مانده را درون آن رصد کند …………. می دانست فقط کافی است قسمت کوچکی از سرش از پشت دیوار نمایان شود تا دخلش را در یک لحظه بی آورند .
#part865
#gladiator
می دانست گندم تیری انداخته تا تمرکز آنها را از روی خودش بردارد و این مسئله ……….. او را نگران می کرد . صدای رگبار تیری که مطمئناً به سمت گندم گرفته شده بود ، پیوسته بود و حتی برای یک لحظه هم قطع نمی شد …………. و این او را می ترساند که نکند گندم هدف تیرها قرار بگیرد .
با دیدن دو مردی که یکی رویش به خودش بود و دیگری پشتش به او ، زمان را از دست نداد و در یک اقدام ناگهانی از پشت دیوار بیرون آمد و در حالی که خودش را بر روی هوا به سمت راست پرت می کرد و در هوا معلق بود ، تیری به سمت مردی که رو به خودش قرار داشت شلیک کرد و او را هم به درک واصل نمود و در حالی که حس می کرد به واسطه فرود بدی که بر روی زمین آمده ، لباسش که خیس تر از دقایق قبل شده ، به سرعت از جایش بلند شد و پشت دیوار دیگری سنگر گرفت و باز کلتش را بالا برد و بعد از هدف گیری ، آخرین نفر باقی مانده را هم به درک واصل کرد .
هنوز پشت دیوار سنگر گرفته بود و از وضعیت آخرین نفری که به آن شلیک کرده بود اطلاع دقیقی نداشت . صدایش را بلند کرد :
ـ گندم ………….
گندم که خودش را پشت دیواری که انگار به سیبل تبدیل شده بود گوله کرده بود ، سرش را بالا آورد ………. در آن لحظه هیچ چیز نمی توانست برایش زیباتر از شنیدن صدای یزدانش باشد .
ـ یزدااان .
#part866
#gladiator
یزدان از پشت دیوار سرکی کشید و در همان حال جوابش را داد …………… فضا آرام به نظر می رسید و خبری از آدم جدید دیگری نبود .
ـ جانم ، جانم . حالت خوبه ؟ سالمی ؟
ـ آره . آره .
یزدان همانطور مسلح و آماده به شلیک از پشت دیوار بیرون آمد و آرام و محتاط به سمت ماشین مهاجم راه افتاد ………….. باید از مردن تک تکشان اطمینان خاطر پیدا می کرد .
در حالی که سر کلتش را برای لحظه ای پایین نمی آورد ، با پا آرام به آدم های افتاده بر روی زمین ضربه ای می زد و وضعیت حیاتشان را چک می کرد ……………. خوشبختانه همه اشان مرده بودند .
سر کلتش را پایین آورد و نگاهش را به سمت جایی که گندم قرار داشت کشید :
ـ بیا بیرون گندم …………. تموم شد .
گندم با رنگ و رویی پریده آرام از پشت دیوار بیرون آمد و با دیدن یزدان ، انگار که تمام هست و نیستش را دیده باشد ، با تمام جان باقی مانده در پاهایش به سمت او دوید و خودش را به او کوباند و دستش را به دور کمرش حلقه کرد و فشرد .
ـ یزدان …………. یزدان جونم .
#part867
#gladiator
خیلی زمان نبرد که با حس خیسی زیادی که صورت چسبیده به سینه او حس کرد ، سر عقب کشید و یزدان توانست گونه خونی شده او را ببیند .
گندم نامطمئن دست بالا برد و نوک پنجه هایش را به روی گونه خیس شده اش کشید و دستش را تا مقابل چشمانش پایین برد و برای یک آن حس کرد ……… قدرت به آنی از زانوانش رخت بربست و زمین زیر پایش به لرزه افتاد .
چشمان گشاد شده از ترس و ناباوری اش را از دستش گرفت و تا چشمان او که چیز زیادی از آن پیدا نبود بالا کشید …………. قلبش سنگین و بی رمق می کوبید و زبانش انگار از شوک چیزی که دیده بود سنگین و به لکنت افتاده بود .
ـ این ………. این چیه یزدان ؟ این ……….. این چیه ؟ …………… تو ……….. تو تیر ……….. تیر خوردی ؟؟؟
و چشمان هراسان شده اش آرام از چشمان او جدا شد و تا سینه اش پایین آمد .
دست به لرز افتاده و یخ زده اش را بالا برد و روی سینه و شانه او کشید که دستش بیشتر از قبل خیس از خون شد .
در حالی که حس می کرد نفسش حتی دیگر راحت بالا نمی آمد ، بی اختیار داد زند ………… فریاد زد ………… کم اتفاقی نیفتاده بود ………….. یزدان تنها کس در این دنیای درندشتش بود که داشت . یزدانی که حالا زخمی و خونین مقابلش ایستاده بود .
ـ تو چرا خونی هستی ؟ تو چرا خونی هستی ؟ چرا خونی هستی ؟
#part868
#gladiator
یزدان دست چپش را بالا برد و دور گرن گندم حلقه زد و او را به سمت خودش کشید . بار اولش نبود که تیر می خورد . چهار پنج سال پیش هم مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود .
ـ من و نگاه کن گندم …………. من و نگاه کن …………. من خوبم . من خوبم گندم .
گندم به گریه افتاد . وقتی صدای یزدان را از پشت دیوار ها شنید خدا را شکر کرد که یزدانش سالم و زنده است ……… اما حالا ……………
با همان چشمان گریانی سر بالا گرفت و در چشمان او نگاه کرد :
ـ بگو ………. بگو کجات تیر خورده ؟ بگو .
یزدان با دست به پشت شانه او ضربات آرامی زد بلکه بتواند او را آرام کند و اطمینان دهد که حالش خوب است .
ـ آروم باش گندم . چیز نیست . یه تیر کوچیک به شونم خورده .
گندم بی قرار دست به چشمانش کشید تا دیدش واضح تر شود ……….. اما مگر اشک هایش امان می دادند ……….. همانطور هق هق زنان با صدای هیستریکی بلند بلند گفت :
ـ ببینم …………. اگه راست میگی نشونم بده . باید نشونم بدی . باید .
ـ اینجا که نمی تونم چیزی بهت نشون بدم . باید هر چه سریع تر برگردیم به محل استقرار . اینجا دیگه امن نیست …………. فقط قبلش اگه می تونی یه تیکه پارچه پیدا کن تا بتونم روی زخمم فشارش بدم که جلوی خونریزی و بگیره .
#part869
#gladiator
گندم به سرعت سر تکان داد و به سمت ماشینشان که در هایش همانطور باز ، مانده بود قدم تند کرد .
سرتاسر ماشین را گشت . هیچ خبری حتی از یک تیکه پارچه هم نبود . بدون آنکه وقت را تلف کند از ماشین پیاده شد و به سمت وانت مهاجمان دوید ………… بدترین لحظه زمانی بود که باید برای رسیدن به ماشین ، از میان اجساد خونین افتاده بر روی زمین رد می شد و بعد به داخل ماشین می رفت .
در حالی که دست پای چشمانش می کشید و فک بر روی هم می فشرد و به طرز مشهودی از انداختن نگاهش بر روی مرده های زیر پایش اجتناب کرد ، در ماشین را باز کرد و داخل شد .
همه جای ماشین را برای پیدا کردن یک تیکه پارچه گشت ……….. اما انگار اینجا هم خبری نبود .
با افتادن چشمانش به داشبرد بزرگ ماشین ، سر خم کرد و در داشبرد را باز نمود و سعی کرد میان وسایل زیادی که درون داشبرد چپانده بودند ، تیکه پارچه ای پیدا کند .
با شنیدن صدای تک گاز ماشینی ، به هوای اینکه دوباره مورد حمله قرار گرفته اند ، دست به سمت اسلحه اش که روی صندلی راننده گذاشته بود برد و اسلحه را برداشت که دید یزدان هم اسلحه اش را با دست چپش بلند کرد و رو به ماشینی که آرام به سمتش می آمد نشانه گرفت …………… انگار منتظر کوچک ترین واکنش تهدید آمیز از سمت تنها مرد درون ماشین که رانندگی می کرد ، بود تا شلیکش را انجام دهد .
#part870
#gladiator
اما خیلی زمان نبرد که یزدان با شناختن آدم پشت فرمان سر اسلحه اش را پایین آورد و خیال گندم را راحت نمود که فرد مورد نظر آشناست و حتماً برای کمک آمده .
وقت نداشت تا توجه ای به مردی که حالا از ماشین پیاده شده بود و به سمت یزدان می رفت توجهی کند …………. الان پیدا کردن یک پارچه که بتواند با آن جلوی خونریزی شانه یزدان را بگیرد اهمیت بیشتری داشت .
باز سر پایین کشید و تمام محتویات داشبرد را بیرون کشید که چشمش به چند پارچه قرمز رنگ که شبیه لنگ بود افتاد ………….. اما آنقدر پارچه ها کثیف بودند که علناً قابل استفاده نبود . انگار از آنها برای تمیز کردن دیواره و شیشه های ماشین استفاده می کردند .
یزدان به نویدی که با قدم هایی آرام به سمتش می آمد نگاه انداخت . نوید یکی از محافظانش بود که او را در این ماموریت همراه خودش آورده بود .
نوید نگاهی به اطراف انداخت که نگاهش برای ثانیه ای به چند آدم کشته شده روی زمین خیره ماند .
انگار بجز یزدان در این مکان فرد دیگری وجود نداشت .
ـ تنهایید یزدان خان ؟ پس بقیه محافظانتون کجان ؟
یزدان دست چپش را روی شانه اش گذاشت و فشرد . لباسش از خون کاملاً خیس شده بود .
ـ موندن تا ماشینای مهاجم و متوقف کنن …………… اما یکیشون قِسر در رفت و منم اینجا دخلشون و آوردم .
#part871
#gladiator
نوید باز نگاهش روی مرده های روی زمین دوری خورد …………… باورش نمی شد یزدان یک تنه از پس همه اینها برآمده باشد …………… واقعاً لقب فرشته مرگ تنها برازنده این مرد بود . مردی که می توانست جان هر فردی را که بخواهد ، در یک چشم برهم زدن ……….. بگیرد .
یزدان نگاه پرسشی اش را سمت او کشید و ادامه داد :
ـ اما تو اینجا چی کار می کنی ؟ مگه نباید الان تو کارخونه در حال نگهبانی باشی ؟ اینجا چی کار می کنی ؟
نوید هم نگاهش را سمت او برگرداند و صاف در چشمانش نگاه کرد ………….. هم قد و قواره یزدان به نظر می آمد :
ـ آقا جلال بهم گفتن شاید به کمک احتیاج داشته باشید ، بیام دنبالتون .
و نگاهش را تا دست چپ خونی شده او که شانه راستش را می فشرد پایین آورد و ادامه داد :
ـ شما ……….. زخمی شدید قربان ؟
یزدان سری برایش تکان داد و با ذهنی مشغول نگاهش را سمت و سوی دیگری انداخت . جلال هیچ وقت بدون درخواست او کاری انجام نمی داد و سرخود نیرویی جا به جا نمی کرد .
#part872
#gladiator
همیشه ابتدا او درخواست می داد و بعدا جلال به دنبال انجام دادنش می رفت . اما حالا با وجود حرف هایی که جلال در رابطه به رفت و آمدهای مشکوک در اطراف کارخانه دیشب به او زده بود ، این کم کردن محافظ از جلوی کارخانه و فرستادنش پیش او ، کمی شک برانگیز بود .
دستش را از روی زخم برداشت و پایین آورد …………. یک جای کار می لنگید ………… این را به خوبی حس می کرد .
ـ راستی جلال برگشت به محل استقرارمون ؟
نوید سر تکان داد و پلکی زد ………….. آن هم بسیار عادی .
ـ بله قربان ………… گفت فرمایشاتتون و انجام میده .
یزدان از گوشه چشم نگاه کوتاه دیگری به او انداخت ………….. بوی خیانت می آمد . بویی که او از صد فرسخی می توانست آن را حس کند .
طعمه را به هوا انداخته بود و نوید طعمه را بسیار راحت در همان هوا گرفته بود . جلال به محل استقرار نرفته بود و قرار هم نبود تا به آنجا رود . نوید جواب سوال را اشتباه داده بود ………. و این یعنی نوید برای مسئله دیگر به اینجا آمده .
یزدان با سر به ماشینش اشاره کرد :
ـ با ماشین من میریم .
نوید نگاهش را دور تا دور محوطه چرخاند . دختری که همیشه همراه با یزدان بود را نمی دید .
ـ حتماً . فقط قربان ، خانومتون همراهتون نیست ؟
#part873
#gladiator
یزدان با نگاهی که اندک اندک داشت سیاهی و تباهی سر تا سرش را می گرفت به او نگاه انداخت . نگاهی که تنها میشد از آن بوی مرگ را حس کرد .
بدون اینکه به سمت وانت که گندم درون آن قرار داشت نگاهی بی اندازد صدایش را اندکی بلند کرد تا گندم بتواند متوجه پیام پنهان شده در کلام او شود ……….. گندم باهوش بود و مطمئن بود که متوجه منظورش می شود .
ـ نه گفتم پیش جلال بمونه . صلاح ندیدم که امروز با خودم بیارمش . مگه پیش جلال ندیدیش ؟ به جلال گفته بودم که گندم و از خودش جدا نکنه .
نوید لبخند باریکی بر لبش نشاند و سری در برابر سوالش تکان داد که شک او را به یقین تبدیل کرد …………… مثل اینکه جاسوس در گروهش را پیدا کرده بود . همین نویدی بود که سعی می کرد همه چیز را عادی نشان دهد .
نوید محافظی بود که دو سه سالی می شد که در باندش به عنوان گارد محافظتی به خدمتش در آمده بود و عجیب هم در تیراندازی و حرکات رزمی دستی توانا و قدرتمند داشت ……………. اصلاً یکی از دلایل انتخابش برای این ماموریت همین مهارت های بالای فردی و گروهی اش بود .
ـ چرا قربان ……….. یک لحظه فراموش کردم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 94
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید نیست؟؟
جنازهها شدن هفت تا. اینو احتمالاً گندم بکشه
حتما باید بهتون بگم تا پارت بزارید مردم مگه مسخره شما هستند
این رمان خیلی حوصله سربر داره کش پیدا می کنه
ممنون فاطمه جان