کاووس با دیدن ابروان درهم یزدان و تعللش ، خودش دست دراز کرد و پول ها را از میان دستان یزدان بیرون کشید و شمرد و ………. با دیدن کم بودن مبلغ ، نگاه برزخی شده اش را بالا کشید و درون چشمان خندان و از همه جا بی خبر گندم انداخت .
– امروز چندتا فال فروختی بچه ؟
گندم کوله عروسکی کوچک و کثیفش را از پشت کمرش جلو کشید و فال های باقی مانده را از داخل کیفش بیرون کشید و طرف کاووس گرفت .
– اینا فقط مونده عمو .
کاووس فال ها را از دست گندم گرفت و با نگاهی سرسری توانست تعدادشان را بشمرد .
– پولات که کمه بچه ………. ده و پونصدش نیست …….. چی کار کردی ؟
– هیچی عمو .
– بلند شو بیا اینجا ببینم .
گندم ترسیده از نگاهی که کم کم داشت رنگ خشم می گرفت ، با تعلل از جایش بلند شد و سمت کاووس رفت و با سری به پایین متمایل شده مقابلش ایستاد و زیر زیرکی و ترسیده از بالای طاق چشمانش ، کاووس را رصد کرد .
کاووس خشمگین مچ گندم را گرفت و جلو تر کشیدش و پیراهن بلندش را بالا داد و دور کش شلوارش را جستجو کرد و با نیافتن پول مورد نظرش ، به سراغ جیب شلوارش رفت و آنجا را هم جستجو کرد .
– کجا قایمشون کردی تخم جن ؟
گندم ترسیده از صدای بلند کاووس بغض کرده ، لب برچید و چانه لرزاند :
– بخدا دیگه پولی دستم نیست عمو ، فقط همیناست که دادم بهتون .
کاووس عصبی بار دیگر پول ها را شمرد و حرصی تر از قبل محکم پشت گندم زد ، که گندم نامتعادل روی زمین افتاد و ترسیده صدای گریه اش بلند شد :
– خرجش کردی ، تخمِ جن ……. آره ؟ خرجش کردی ؟
یزدان ابروانش را بیشتر از قبل درهم کشید و از جا بلند شد و دو دست زیر بغل های گندمِ ولو شده مقابل پای کاووس زد و بلندش نمود و به آغوشش کشید که کاووس ترش کرده ، تشرش زد :
– بذارش زمین یزدان ……… تا نگه با پولا چه غلطی کرده حقِ بیرون رفتن از اینجا رو نداره ……… مقور بیا تخم حروم ، بگو با اون پولا چه غلطی کردی !!! بگو تا انقدر نزدمت که سیاه و کبود بشی .
گندم ترسیده از حرف های کاووس دست دور گردن یزدان حلقه کرد و با تمام جانش خودش را به او چسباند و رویش را از کاووس گرفت و گریه های از سر وحشتش را بلند تر کرد …….. کاووس ترس داشت ، کتک های بی رحمانه اش ترس داشت . تنبیه های ظالمانه اش ترس داشت .
کاووس از جا بلند شد و عصبی سمت گندمِ در آغوش یزدان رفت و حرصی بشکونی از بازوی لاغرش گرفت که جیغ از سر دردِ گندم به هوا رفت و یزدان برای جلوگیری از اتفاقات دیگر ، قدم دیگری به عقب رفت و دست جای بشکون کاووس گذاشت و فشرد ………. باید می فهمید پلکیدن هوشنگ به دور گندم ، بی دلیل نیست ………. باید می فهمید تمام این چیزها زیر سر هوشنگ است و با کش رفتن پول گندم ، او را در بد دردسری انداخته .
– بهت گفتم بذارش زمین یزدان ……… بیا پایین بچه ……. بیا ببینم تخم حروم .
اما گندم هق هق زنان به یزدان چسبیده بود و خیال رها کردن او را حتی برای ثانیه ای هم نداشت .
– آقا کاووس کار هوشنگه …….. اون پولای گندم و کش رفته .
کاووس با چشمانی ورقلمبیده و عصبی ، نگاهش را سمت یزدان چرخاند .
– تو از کجا می دونی ؟
– چند دقیقه پیش دیدم داره دور و بر گندم می پِلِکه …… مطمئنم کار خودشه ……… گندم جرأت پول دزدیدن نداره . مطمئنم کار هوشنگه .
– برو هوشنگ و بیار داخل .
یزدان خواست گندم را روی زمین بگذارد و خودش برای آوردن هوشنگ به بیرون برود که جیغ از سر ترس گندم بلند شد و صورت خیس از اشکش را به گردنش چسبید ………… یزدان خودش سنی نداشت ، اما با همین سن کمش ، پشت پناه گندم شده بود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام ببخشید این رمان بدون سانسور هست؟
آره عزیزم 😂
من هر چی نویسنده بزاره میزارم خیالتون راحت باشه
نه اتفاقا رمان بدون سانسور نمی خواهم، یه رمان خوب معرفی می کنید
نه این اصن صحنه دار نیست که سانسور بشه
این رمان قشنگه تازه شروع شده
زاده نورم تازه تموم شده اونو بخون الفبای سکوتم قشنگه هر رمانی توی سایت دوس داری بخون همشون خوبن
من فکر کردم بخاطر سوال اون دوستمون که گفتن رمانو کامل میزاری پرسیدی
مرسی حتما میخونم
سلام عذر میخوام شما پارت ها رو به صورت خلاصه میزارید؟ چون من اینو توی یک سایت دیگه خوندم کامل تر بود
سلام عزیزم نه همون طوری که هست میزارم
چرا اینقدر کم زاده نور که زیاد بود
آخه زاده نور ازش عقب بودیم بیشتر پارت میزاشتم این همزمان با خودش پارتگذاری رو شروع کردیم بخاطر اونه
خیلی قشنگیه و متفاوتیش قشنگ ترش میکنه
قشنگه رمانش
فقط اسم نویسندش چرا ننوشته
نویسنده زاده نور هست الهه آتش روی عکس رمان نوشته
آهان مرسی