با رسیدن به bmw730li که چند ماه پیش در آخرین سفرش به دبی به صورت اختصاصی خریده بودش، در ماشین را برای گندم باز کرد و کمک کرد روی صندلی جلو جای بگیرد .
حمیرا که او هم بالای ایوان ایستاده بود و خیره خیره با ابروان بالا رفته ، یزدانی را نظاره می کرد که تا آن زمان ، بعد از فوت تورج ، دیگر ندیده بود بخواهد مقابل کسی کمر خم کند و یا در ماشین را برای آدمی که از قضا جنس مونث هم باشد ، باز کند و کمک در نشستنش هم نماید .
یزدان ماشین را دور زد و خودش پشت رول نشست و شاسی استارت ماشین را فشرد و ماشین با صدایی خوف انگیزی همچون غرش شیری در بیشه ، روشن شد ………. دور کوتاه و آرامی زد و ماشین را به سمت دروازه خروجی هدایت کرد و برای دو نگهبان در خروجی که لنگه های در را کامل برای عبور او باز کرده بودند و با سینه جلو داده و گردن افراشته به نشانه احترام ، دو طرف لنگه های دروازه ایستاده بودند ، سری کوتاه تکان داد و ماشین را از عمارت خارج کرد و پایش را با شدت بیشتری روی گاز فشرد .
گندم با نگاهی کنجکاو دور تا دورش را جستوجو گرانه نگاه کرد …………….. با اینکه درد بازویش کلافه اش کرده بود ، اما این ماشین لوکس و خاصی که درونش نشسته بود هم چیزی نبود که بخواهد به آن بی تفاوت باشد و یا انگار که هر روز ، هزاران بار با درون چنین خودروهایی می نشیند و رفت و آمد می کند ، واکنشی نشان ندهد .
همانطور که دست راستش روی بازویش قرار گرفته بود نگاهش را چرخی درون ماشینی داد که حتی اسمش را هم نمی دانست ………….. برای اویی که مدل بالا ترین ماشینی که سوار شده بود دویست و شش بود ، نشستن در این ماشین لوکس و مدل بالا ، هیجان زده اش می کرد .
ـ این ماشینِ برای خودته ؟
یزدان نگاهی کوتاهی به سمت اویی که همچنان چشمان جست و جو گرش این طرف و آن طرف می چرخید ، انداخت :
ـ آره ……… بازوت چطوره ؟
ـ درد می کنه ، اما می تونم تحملش کنم .
ـ بهتره از این به بعد هر صدایی از پشت عمارت شنیدی ، هر صدایی گندم ، سرت به کار خودت باشه و هیچ توجهی نکنی .
گندم نگاهش را سمت او چرخاند .
ـ چرا ؟
ـ اگه دلت نمی خواد یکدفعه بین یه گله مردی که بخاطر شرایط کاریشون ، خیلی وقته با هیچ جنس مونثی در ارتباط نبودن ، بی افتی و سر خودت و به باد بدی ………. بهتره که هر صدایی از پشت عمارت شنیدی توجهی نکنی .
دروغ نگفته بود ، اما تمام ماجرا را هم برای او بازگو نکرده بود ………… قصدی هم برای گفتنش نداشت ………. هرچه گندم از واقعیت کار او دور می ماند و کمتر می دانست به نفع خودش بود ………. کنجکاوی های گندم را می شناخت ………. نمی خواست بار دیگر ، به هر دلیلی گذر گندم به انبار انتهای باغ بی افتد .
.
استخدام نگهبانان هم خودش پروسه پیچیده ای داشت . اولین قانون ، مجرد بودن و نداشتن هرگونه رابطه با جنس مونث بود . دومین قانون ، نداشتن هر گونه اعتیاد به هرگونه مواد مخدر بالاخصوص مشروبات الکلی بود و سومین قانون که یک جور مزیت هم به حساب می آمد ، سکونت دائمی همراه با حقوق ماهیانه بالا ، در ساختمان دو طبقه ای بود که انتهای ترین قسمت باغ ، مختص نگهبانان ساخته بود ………….. در دنیای مافیایی که او در آن حکمرانی می کرد دختران و زنان به ظاهر دوست و بعد از آن اعتیاد ، بهترین ابزار برای به دام انداختن و تسلط بر هر فردی به حساب می آمد و شرط عقل آن بود که هر مسیری که بشود توسط آن ضربه دید را ، قبل از به وجود آمدن فاجعه مسدود کرد ………. و یزدان با تدبیری دور اندیشانه ، تمام مسیرهایی که بشود نگهبانان را توسط افراد ناشناس و یا دشمنانش برای جاسوسی خریداری شودند را حدالمقدور بسته بود .
حتی پارتنرهایی که خودش انتخاب می کرد ، همه دست چین شده و از هزار و یک آزمون و گزینش رد شده بودند ………… یزدان آدم بی گذار به آب زدن نبود .
ماشین را مقابل کلینیک نچندان کوچکی متوقف کرد و پیاده شد و گندم هم با همان دست سالمش در را باز کرد و پیاده شد و سمت یزدانی که هنوز هم با همان چهره درهم ریخته نگاهش می کرد ، حرکت کرد .
یزدان دست پشت شانه گندم گذاشت و به سمت داخل کلینیک هدایتش کرد . با ورود یزدان به داخل کلینیک ، هر فردی که چشمش به یزدان می افتاد ، بلافاصله لبخندی بر لب می نشاند و با احترام سلامش می کرد ……….. و گندم متعجب شده با خودش فکر می کرد که مگر یزدان کیست که از کبیر تا صغیر سلامش می کردند و حتی سری با احترام برای او تکان می دادند ؟!
نگاهش را از پایین سمت چهره یزدانی که با همان ابهت و جدیتی که در این مدت کم از او ندیده بود ، چرخاند و به اویی نگاه انداخت که آرام اما جدی ، بدون کوچکترین لبخندی بر لب جواب سلامشان را پاسخ می داد .
با رسیدن به دفتری با در شیشه ای مات ، منشی که پشت میز نشسته بود ، با دیدن یزدان از جایش بلند شد و با لبخندی پت و پهن ، سلامش کرد و دستش را به سمت او دراز نمود ………… از وقتی جلال به او زنگ زده بود تا خبر آمدن او را بدهد ، شوقی زایدالوصف در ذره ذره پوستش پیچیده بود و هیجان زده اش کرده بود ………….. مگر می شد یزدان را با آن همه ابهت و پرستیز دید و بی اختیار از خود بی خود نشد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام عزیزم پارت بعدی ساعت چند میزاری…..؟!
سلام گذاشتم
بله،مرسی 💙🤍
اصلا به ما چه که یزدان پشت چه ماشینی میشینه ؟ چند بار دور میزنه ؟ از کجا سفارش داده ؟ صدای ماشین شبیه چیه؟ اینارو تو بزنیم دو خط نویسنده درباره ی رمان نگفته همش تشبیه 😂🤣
کل رمان به اغراق میگذره داستان لاکپشتی پیش میره کاملا
خلاصه این پارت از خونه اومدن تا کلینیک و تمام
😐 الان من چیکار کنم ک یزدان خودش شخصا ماشینشو از دبی سفارش داده اخه چیکار کنم ک صداش مثل غرش شیره😐 بابا انقدر این شیر رو زخمی نکنید خودش داره اب میشه که انقدر ب این یزدان و دارودستش صفت دادین😐
…
ی جوری میگه جلال خبر امدن یزدانو داد انگار ولیعهد عربستان بابا ولیعهد عربستان هم اینطوری نیست ک این یزدان اینطوریه اصن یزدان و گندم زیبای خفته و ماها زشت بیدار فقط اونا خوشگلن اصن همه دخترا و پسرا عاشق یزدان و گندم هستند😐😞 ولمون کن بابا😞 تازشم پرستیژ میگن ن پرستیز بی گذار ب اب هم خرابه بی گدار ب اب😐
اخه ب ما چ ک صدای ماشین شبیه صدای غرش شیره😐
دقیقا فقط همین مونده بود ماشینشو به غرش شیر تشبیه کنه نوسینده رد داده 😐
😐😂 کلا درمورد زیباییشون حرف میزد الانم این😐😂
بچه ها نویسنده ک پارتارو زیاد نمیکنه
موافقین اگه میشه فاطمه جون یکی دو روز درمیون یک پارت بلند بزارن؟
اینجوری خیلی بهتره بنظرم
الان به قول دوستمون تا به خودمون میایم پارت تمومه و یک روز تمام باید منتظر پارت جدید باشیم
فاطی جونم امکانش هست؟
بچه ها موافقین
نه….
یکم از نویسنده وهم یاد بگیرید ترو خدا
اخه تا میای بفهمی چی شده باید 24ساعت دیگه صبر کنی😐😐
خوبه توصیفات گندم تموم شد، رسیدیم به توصیفات یزدان و غش کردن دخترا و منشیها براش
تو این هفتاد و پنج پارت هیچ اتفاقی نیفتاده فقط داشتن یا چرت و پرت میگفتن یا توصیف میکردن خونه این شکلیه یزدان اون شکلیه گندم این شکلیه فلانی اینجوری فلانی اونجوریه😑
اما باز منم و خریتم یه کاری رو شروع میکنم تا آخرش هستم