گندم نگاهش میخ نگاه نزدیک و تیره یزدان شد . نمی دانست هوا در این اطاقکِ مستطیل شکل این آسانسور کم است که انگار نفسش درست و درمان از سینه اش بالا نمی آید ، یا دمای هوا بالا رفته که حس می کند از جای جای تنش حرارت بیرون می زند ! ………. اما یک چیز را خوب می دانست ……….. آن هم این بود که وقتی یزدان قولی می داد ، سعی می کرد تا پای جانش پای قولی که داده بود به ایستد و عقب ننشیند .
یزدان دقیق و موشکافانه نگاهش را در چشمان براق و عسلی رنگ او گرداند ………… نگاه مات اما آرام گرفته گندم می گفت ، آن تاثیری که باید با حرف هایش باید بر روی او می گذاشت را گذاشته .
با توقف آسانسور و باز شدن در ریلی آسانسور ، یزدان کمر صاف کرد و اینبار خودش زودتر از او آسانسور خارج شد و منتظر خروج گندم ماند .
وارد بخش ارتوپد شده بودند که زنی خوش قد و بالا و روپوش سفید بر تن ، که ضربات و پیچش صدای پاشنه سه سانتی کفشش در راهرو بخش ، او را با دسیپلین خاصی نشان می داد ، در همان بدو ورود به استقبالشان آمد .
ـ سلام جناب فروزش ………… از این طرف ها .
و نگاهش را چرخی روی سر تا پای او داد ……. نگاه زن به گونه ای بود که انگار به دنبال دلیلی برای حضور او در این بخش می گشت ……. ادامه داد :
ـ الان که دکتر پناهی بالا زنگ زدن و اومدن شما رو به من اطلاع دادن ، نگران شدم …….. اما خدارو شکر مشکلی که دیده نمیشه .
گندم نگاهش را به زن مقابلش که موهای عسلی و مرتبِ بیرون زده از گوشه روسری فیروزه ایش و با آن آرایش کم اما دقیق و حساب شده بر روی صورتش ، و نگاهی که انگار اعتماد به نفس از آن می بارید ، او را همچون زنانی کرده بود که انگار در زندگی اشان به هر آنچه که خواسته اند ، رسیده بودند .
یزدان نگاهش را به چشمان زن داد …………. این زن را به خوبی می شناخت . حتی سابقه و پیشینه اش را چندباری چک کرده بود . چیز خاص و مبهمی در زندگی اش دیده نشده بود ……. حتی می دانست از همان بدو استخدامش در این کلینیک و آشنایی اش با خودش آن هم به عنوان سهام دار اصلی این کلینیک ، در نخش فرو رفته بود و به انواع و اقسام روش ها در پی برقراری رابطه ای با او بود .
خوب می دانست نصف بیشتر کارمندان این بیمارستان ، تنها بخاطر پول و ظاهر همیشه اتو کشیده اش که او را بیشتر شبیه تجار نشان می داد است که احترامش می گذارند …… هیچ کدام از آدمان درون این کلینیک ، حقیقت و واقعیت ذات سیاه او را نمی دانستند ……. که اگر می دانستند ، امکان نداشت آنقدر خودشان را برای نزدیک شدن به او این چنین به آب و آتش بزنند .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا اینقدر رسمی و خشک مینویسه نویسنده
حالت تهوع گرفتم😐😑
وااا😑
چه کم!
واااا دیگه خییییییییلی کوتاه شده
یه بار ازش تعریف کردیم که اغراق نکرد ببین دوباره شروع کرد🙄
دیگه دارم احساس زشتی میکنم. درسته ما ب خوشگلی گندم نمیرسیم ولی خب پیش خودمون که خوشگلیم نویسنده اعتماد ب نفس ی ملت داره از بین میره انقدر خوشگلی گندم رو ب رخمون نکش😞
حالا یزدان؟ چ اعتماد ب نفسی هم دارهه ها😐😂 اصن کل خاورمیانه عاشق یزدان هستن ولمون کن توروخدا😂😂
حرف حق جواب نداره👏👏
دختر خاله من از گندم خوشگل تره😍اینو گفتم که به این برسم که خودمم مثل دختر خالم😂
خیلی پارت ها کوتاه هستن
نویسنده میشه یکم بیشتر بنویسی
عزیزم همه تا الان خودشون جرر دادن که پارت ها زیاد بشه ولی نشده 😐😂