گندم ابرو بالا انداخت و لبانش را بر روی هم فشرد ………… یزدانی که الان می شناخت ، آدمی نبود که بخواهد در معذورات قرار بگیرد و یا برای خوش آیند کسی ، دست به انجام کاری زند .
ـ من که باورم نمیشه این یزدانی که راحت می تونه رو سینه یه مرد بشینه و تا می خوره بزندش ، بخواد تو معذورات قرار بگیره و کسی رو به مهمونیش دعوت کنه که ازش خوشش نمی یاد ……… خب تو راحت می تونی بهونه ای برای دعوت نکردنشون بیاری و خودت و خلاص کنی .
یزدان نفس عمیقی کشید …………. این کنجکاوی های گندم هیچ وقت تمامی نداشت ………… مانتوی برجا مانده بر روی شانه های گندم را بلند کرد و لبه تخت پرت کرد و نگاهی به بازوی چرب شده او انداخت و در همان حال جواب داد :
ـ تفاوت مهمونی های ما با بقیه مهمونی ها همینه …………. مجبور به تحمل کردن کسایی هستیم که حتی شاید دشمن خونی ما محسوب بشن ………… کار از بهونه تراشی و این چیزا گذشته گندم .
گندم با همان لبان جمع شده و بر هم فشرده به سمت کمد لباس هایش که هنوز هم درش چارطاق باز مانده بود رفت …………. لباس های بدن نما و کوتاه درون کمد لباسش ، شاید به درد دوست دخترهای سابق یزدان می خورد ، اما به هیچ عنوان به کار او نمی آمد و مطمئناً برای مهمانی انتهای هفته به یک دست لباس مهمانی درست و درمان احتیاج داشت .
برخلاف قیافه درهم فرو رفته یزدان ، گندم با شنیدن مهمانی آخر هفته ، یک حس ذوق زیر پوستی محسوسی را در سرتاسر تنش حس کرده بود ……… حسی که بی هیچ اختیاری لبخند بر روی لبانش نشاند و برق نگاهش را چند برابر کرد ………. اتفاق کمی نه افتاده بود ………. قرار بود به مهمانی ای برود …….. چیزی که هرگز در تمام طول عمرش تجربه اش نکرده بود .
در چند سالی که در خانه ای به عنوان مستخدم کار می کرد ، به وفور مهمانی های شبانگاهی را دیده بود …………. مهمانی هایی که هرگز اجازه شرکت در آنها را پیدا نکرده بود ………….. اما حالا قضیه فرق می کرد ……….. الان یزدان صاحب اختیار مهمانی آخر هفته بود . یزدانی که برخلاف همه به او احترام گذاشته بود ، دوستش داشت و درکش می کرد و ریز به نیاز نیازهای ریز و درشت او را بدون کوچک ترین اما و اگری اجابت می کرد و ………… بالاتر از همه ، به او شأن و منزلت بخشیده بود .
مقابل کمد لباس هایش یک دست به کمر زده ایستاد و نگاهش را دور تا دور لباس های آویزان از چوب لباسی چرخاند :
ـ من هیچ لباسی برای مهمونی آخر هفته ندارم .
یزدان حتی اجازه نداد یک ثانیه از حرف گندم بگذرد . با همان قاطعیتی که گندم به کرات در رفتارش دیده بود ، جوابش را داد :
ـ تو قرار نیست تو اون مهمونی شرکت کنی .
گندم با نگاهی شوکه و ناباور از چیزی که شنیده بود ، آرام سمتش چرخید و نگاهش کرد …………. چشمان جدی و نگاه قاطع یزدان می گفت ، نه از زدن آن حرف قصد شوخی کردن داشته ……. و نه گوش های لعنتی خودش اشتباه شنیده .
ـ قرار نیست ……… شرکت کنم ؟ ………. چرا ؟
یزدان نفس عمیقی کشید تا تنها بر اعصابش مسلط شود …………. حتی اگر خنجر کنار شاهرگش قرار می دادند ، حتی اگر به چهار میخ می کشیدنش ، حتی اگر سر از تنش جدا می کردن هم ، حاضر به پذیرش بردن گندم به مهمانی آخر هفته نمی شد ……….. مگر اینکه جانش را می گرفتند تا گندم پا به آن مهمانی بگذارد ………… حتی فکر آمدن گندمِ بی تجربه و خام و ناوارد و نابلدش ، به مهمانی ای که مهمانانش هفت خط ترین و سیاه ترین آدمان این کره خاکی بودند ، خونش را به جوش می آورد و اعصاب نداشته اش را ویران تر از قبل می کرد .
ـ چرا باید جایی بری که هیچ شناختی از آدمای داخل اون مهمونی نداری ؟
گندم با قیافه ای وارفته و شوکه ، آرام سر تکان داد :
ـ خب ، این که چیز مهمی نیست …………. می تونم باهاشون آشنا بشم …………. بعدشم ، تو که اونجا هستی ، من قرار نیست تک و تنها باشم . همه من و به عنوان دوست دختر تو می شناسن .
یزدان کلافه شده ، چنگی عصبی میان موهایش کشید و همه را به عقب فرستاد و به سمت در راه افتاد ………… گندم با مهمانانِ در مهمانی آشنا شود ؟؟؟ مگر قصد جانش را کرده بود ؟؟؟
ـ من خودمم از شرکت تو اون مهمونی ناراضیم ……………. بعد تو رو کجا دنبال خودم راه بندازم و ببرم ؟ مگه دیوونه شدم ؟
گندم با حس بد و آزار دهنده ای دست سالمش را میان سینه اش مشت کرد و چهره درهم کشید ……….. حسی به او می گفت یزدان تنها به دنبال بهانه ای برای همراه نشدن با او در آن مهمانی می گردد ………… حسی مزخرفی که قلبش را میان سینه اش مچاله کرد ، لرزاند و به هزار تکه ریز و درشت تقسیم کرد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عه عه دختره ساده اوح چه فکرایی توذهنش پرورش میده
یه گاف دیگه. خدمه منزل برای خوشگذرانی توی خونه هستند یا برای کار کردن؟؟ چطور مهمانی بوده و گندم شرکت نکرده؟؟ اونم دختر نوجوون!! تو خونههای معمولی و زندگیهای عادی هم که نگاه کنید، تو مهمانیها کار آشپزخانه و آماده سازی با بزرگترهاست، پذیرایی با جوونترها. یعنی دختر 16، 17 ساله تو خونه به عنوان خدمه داشت، بعد تو مهمانی سینی لیوان شربت و ظرف شیرینی رو بین مهمانها خدمه مسنتر دور داده، یا خدمه از بیرون گرفتند برای این کار؟؟ تازه گندم مثلاً خیر سر همهمون زیبایی خیرهکننده و پوست شفاف و بلورین و چشمان زیبا و معصوم و عسسسسلللیی و ….. هم داره. برای حظ بصری مهمانها هم شده صاحبخونه قبلی اینو میکشوند تو مهمانیها.
اگه هم بگیم بابابزرگ قلابیه نمیذاشته، که اون دو سال پیش فوت کرده به گفته خود داستان. دو سال مهمونی نبوده تو اون خونه به احترام فوت باغبون؟؟؟
در کل چفت و بست این داستان با زندگی واقعی اصلاً نمیخونه.
رمان خیلی مزخرف شده😒
منکهههه دیگگگگ غلط کنم این رمانو ادامه بدممم گندمه خدشو زده به خنگی یا واقعا خنگ تشریف دارع
آره جون خودت. پارت بعد اولین نفر خودتی میای میخونی
عجب!!!
مگه هرجا رفت باید این گندم باهاش بره؟؟😐
لوس و نُنُر انگار ن انگار ک کل عمرشو دستفروشی میکرده ها😐 اقازاده ها اینجوری نیستن ک این گندم اینجوریه😐
..
ولی خب ی چیزش عجیب بود درمورد زیبایی خیره کننده گندم حرف نزدن😕 اما خب درمورد پاکی و زلالی گندم حرف زدن💔🙂
هعیی اعتماد ب نفس ی ملتو از بین برده این رمان😭😭😭
عجب یابوی زبون نفهمیه این دختره.
این همه محافظ و برو بیا رو دیده، خودش رو به عنوان برده خریدن، به عنوان کادو پیشکش کردن به یزدان، هنوز نفهمیده با چی طرفه؟؟!
فکر میکنه با چه کسانی طرفه واقعاً ؟
اینم به لوسی این دختره اضافه شد. اصلاً به بچههای کار شباهت نداره
حرف حق
این کنجکاوی نیس 🙄دختره سنشم کم نیس 19 سالشه، بچه کاره، بعد این همه اتفاق افتاده واسش هنوز دوهزاریش نیفتاده 😒