32 دیدگاه

رمان”ســهم من از تو”پارت50

5
(1)

 

 

 

– والا دارن کاراشون میکنن برن اون ور آب که!

بند دلم پاره میشه:خبری داری کجان؟

– آره .. خونه باغ بابای خدابیامرزم توی کرجن… ولی خداوکیلی نگو من گفتم بهت خوب ؟

بی قرار میگم :

– آدرس… آدرسشو بهم بده … قول میدم جبران کنم!

– آخه این آرشام اعصاب و کله نداره که… میزنه شتکمون میکنه!

– نه… قول میدم نفهمه شما گفتی.آدرسو بده فقط.. مسئله مرگ و زندگی .. چیزی بشه  پای تو هم گیره !

بعد از کمی مکث میگه:

– باشه می فرستم الان !

– دمت گرم!

خداحافظی که میکنیم خیره‌ی گوشی میمونم و نازگل از حالم جرات جیک زدن نداره …

دو دقیقه بعد پیام ماهان میرسه… نفسم بند میاد..

– منو همینجا پیاده کن نازی!

– میخوای تنها بری سروقتش؟ خل شدی؟

– تو برو خونه… بحث نکن الان..

– میام باهات… به کمک نیاز داری!

آدرسو نگاه میکنه و سرعتشو بیشتر میکنه… موهامو چنگ میزنم… بوی بنزین

سردردمو بیشتر کرده … دل توی دلم نیست واسه دیدن دل آرام واسه بغل کردنش واسه بو کشیدن موهاش… شکایتا بمونه واسه بعد.

 

*دل آرام*

 

امشب صبح نمیشه.. هیچ جور صبح نمیشه… خسته شدم از بس درد کشیدم و تموم

نشد… گریه کردم و خالی نشدم… دردکشیدم و کسی پشتش

نسوخت… توی این جهنم شاید همه بسوزیم اما بی شک همه یک اندازه نمی سوزیم … من

خاکستر شدم اما روزای خوب نرسید… من دل آرامی که تنها

دغدغه‌ش ست کردن رنگ لباس و رژ لبش بود الان یه دختر افسرده و بدبختم که بچه سقط کردم… که بهم ت*ج*اوز شد … که از نگاه و آغوش هر مردی

وحشت دارم… و همه‌ی اینا رو مدیون مردی هستم که نشسته مقابل پنجره و پشت هم

سیگار دود میکنه… نه آرومه نه آشوب… اما تلخه… با من بیشتر از همیشه تلخه… هیچ راه فراری نیست… وقتی دیگه حتی شبارو نمیخوابه تا بیدارم… قلبم

سنگینه… حالم خرابه… دلم ولی هیچکسو نمیخواد حتی آرتان…من دیگه دلم هیچ مردیو نمیخواد… آرشام از روی صندلی بلند میشه… سمت آشپزخونه

میره و چند لحظه بعد با ساندویچ برمیگرده … دیگه حالم داره از

غذای بیرون بهم میخوره … ساندویچو سمتم می گیره … خسته میگم:

– نمیخورم!

– چرا عشقم؟

نیشخند میزنم:

– تورو جون عزیزت گند نزن به کلمه‌ی مقدس عشق!

ساندویچو گاز محکمی میزنه و میگه:

– باشه چشم… دیگه؟

کنارم می شینه… دستشو دور کمرم می اندازه … توی خودم جمع میشم و چشمامو می بندم:

– ولم کن آرشام… حالم بده!

– ضعف میکنی… بخور یکم!

ساندویچو عقب میزنم و بدحال میگم:

– نمیخوام… ولم کن… برو کنار!

ساندویچو روی میز میزاره و دستمو می گیره:

– دل آرام؟ چرا یکم با دل من راه نمیای تو ؟

بغض نه… یه تومور بدخیم لعنتی دارم توی گلوم:

– آخه زبون نفهم … آخه لاکردار … آخه بی شعور … من عاشقتم … این نخواستن تو ازم این عوضیو ساخته… وگرنه اگه عاشقم بودی از اول… از اون آرتان  نفهم بهتر بودم واست!

اسم ارتان تومور توی گلومو بزرگ تر میکنه:

– آدم عاشق نه بی رحمه نه خودخواه!

– من هستم چیکار کنم ؟ برم بمیرم؟

– نه… توقع دوست داشتن نداشته باش!

صدای پارس سگ باعث میشه آرشام نگاه ناامیدشو ازم بگیره و بلندشه.. سمت پنجره میره و من دلشوره‌ی بدی دلمو چنگ میزنه… آرشام سمتم برمیگرده اما صدای پارس سگ بیشتر میشه… آروم میگه:

_چشه این؟!

منم بلند میشم… هر دو جلوی در می‌ریم و حیاطو نگاه می کنیم آرشام برمی گرده ومیگه:

– وایسا همونجا تو می ترسی!

سکوت میکنم و عقب میرم … دو پله‌ی دیگه رو جلو میره … صدای بهم خوردن در میاد…

آرشام سمت در برمی گرده … من عقب تر میرم… نگام میکنه:.

– نترس…شاید مامان باشه!

لعنت به این حیاط که برق نداره … میخوام حرفی بزنم اما سایه‌ی مردی که از پشت چاقو

رو روی شاهرگ آرشام میزاره باعث میشه جیغ خفه ای بکشم و

عقب برم… دستی روی شونم میخوره و من از ترس تا مرز سکته میرم اما با دیدن چهره‌ی

آشنا با دقت بیشتری نگاه میکنم… دیدن نازگل اینجا غیر قابل

باوره … میخوام حرفی بزنم که آرشام میگه:

_چه خری هستی تو… بکش کنار!

– برو گمشو بالا بهتر ببینیم!

این صدا… این صدای لعنتی… صدای آرتان… هر دو از پله ها بالا میان… آرتان با دیدنم

شوکه نگام میکنه… نمیفهمم این بوی بنزین از کجاست… آرتان

میگه:

– خوبی تو؟

آرشام میخواد حرکتی کنه که آرتان چاقو رو بیشتر زیر گلوش فشار میده :

– آروم و بی سر و صدا سوار ماشین میشی و میریم کلانتری… وگرنه بزنم به سیم اخر

کارت تمومه… میدونی که دنبال اینم زهرمو بریزم!

 

دستمو به دیوار می گیرم که سقوط نکنم… که نمیرم… آرشام با نفرت میگه:

– حتی اگه لازم باشه اینجا.. همین وسط جون میدی و جون میدم ولی کار نمیکشه به قانون!

آرتان میخنده…

– ببین بچه زرنگ… کاری نکن کاری کنم تا ته عمرت نتونی کاریش کنی!

 

آرشام تکون محکمی می خوره و داد میزنه:

– بیا برو گمشو بیرون… هرچی بود واسه قدیما بود الان اون زن منه… خدا هم نمیتونه کاری کنه چه برسه به تو!

نازگل دستمو می گیره …

– آروم باش !

دستمو از دستش بیرون می کشم… آرتان نگام می کنه:

– برو تو ماشین دلی جان!

میخوام قدم بردارم که آرشام داد میزنه:

– یه قدم بیای جلو قلم پاهاتو خورد میکنم!

عقب میرم… خسته نگاشون میکنم… آرتان عصبی میگه:

– نترس از این حیوون… من اینجام نمی بینیم؟ برو بهت میگم.

اینجا جهنم نیست… اینجا جایی فراتر از جهنمه، فقط آتیش نداره… اما میسوزونه… بد

میسوزونه… من میترسم… آره … اندازه یه جهان بدون آرامش از مرد عصبی مقابلم می ترسم… چراش واضح… اون مرد هیچی برای از دست دادن نداره جز من!

اون مرد میتونه توی یه ثانیه همه چیو ازت بگیره … میتونه دنیاتو با خاک یکسان کنه …

میتونه کاری کنه که مرگ بشه قشنگترین آرزوت.. چرا نترسم؟

چه طوری نترسم؟

آرتان داد میزنه:

– بهت گفتم برو تو ماشین دل ارام!

از جا می پرم … یه قدم جلو میرم … آرشام سعی میکنه خودشو آزاد کنه اما تیزی چاقو

گلوشو خراش میده و آرشام لبشو گاز میگیره … آرتان عصبی و

با نفرت میگه:

– شوخی ندارم آرشام… به تموم مقدسات شوخی ندارم… میزنم شاهرگتو!

– تو گوه میخوری مرتیکه !

– خفه شو بی وجود!

آرتان نگام میکنه… پله‌ی اولو پایین میرم… نازگل همراهم میاد… آرشام نگام میکنه:

– وایسا گفتم!

پله‌ی دوم … بغضم بزرگترمیشه:

– دل آرام گفتم نرو… روانیم نکن!

پله‌ی سوم… آرشام چشماشو می بنده و از بین دندونای قفل شدش میگه:

– بهت میگم برو گمشو بالا دلی… !

می ایستم… آرتان میگه:

– برو… فقط برو!

خدا کاش بودی… کاش تو زندگی منم بودی … جلو میرم … آرشام چشم باز می کنه و نگام

می کنه… می بارم و جون میکنم:

– بد کردی… خیلی بد… با من … با برادرت … با زندگیمون … ولی … ایناو میگم تا بعدها کمتر بسوزی… من هیچ وقت ازت متنفر نبودم… نشدم… فقط دوست ندارم… همین… من هیچ حسی بهت ندارم آرشام … یه بی حسی مطلق … یه بی تفاوتی بد … خنثی… بی حس.. من با قانون میرم جلو..میرم و شکایت میکنم… بعدش … بعدش مهم نیست … چون حتی اگه سرت بره بالای دار…نمی بخشمت …  آیندم برنمی گرده.. قلبم… روحم… خوب نمیشه… بزار تموم شه این قصه آرشام… بزار ته بکشه این کابوس… بزار بسته شه این پرونده … بزار برم… !

اشکامو پاک می کنم و پله ی آخرم پایین میرم … اما با صدای وحشتناکی که میشنوم برمی گردم… چاقو دست آرشام و آرتان با صورت کف زمین… صدای

ناله هاش می کشتم… نازگل ترسیده سمتش میره

_آرتان؟ خوبی؟

و من یه جسدم… یا جنازه … نفس میکشم و نگاه میکنم فقط … آرتان به بدبختی بلند میشه… دستو صورتش زخمی شده … آرشام سمتش میره :

– بهش گفته بودم پای داشتن و نداشتنش بیاد وسط آدمم می کشم!

دهنمو با دستام می گیرم… جلو میرم… داد میزنه:

– وایسا سرجات تو!

خدا…خدا…خدا…

– این چاقو رو میزنم و زنده موندن و نموندنت مهم نیست …من فقط میخوام با زنم برم … بی سرخر!

چاقو رو عقب میبره … داد میزنم:

– نزن… میام… هرجا بگی میام… نزن… توروقران!

آرتان دستاشو مشت میکنه:

– برو عقب تو دلی!

زار میزنم:

– بیا..من اینجام… تو با من طرفی… مگه منو نمیخوای… بیا یا بزن یا ببر!

آرتان داد میزنه:

– برو تو ماشین دلی!

آرشام سمتم میاد… چشماش کاسه‌ی خون..

– هنوزم می میری واسش نه؟

– بسه!

– هنوزم دلت ضعف میره واسه قد و بالاش نه؟

داد میزنم:

 

 

– آره … به تو چه… تو فقط جسممو میخوای… بیا بردار ببر!

_حال فرار ندارم… حس تحملتو ندارم… بهترین کار کشتنته دلی!

نگاش میکنم… چاقو رو عقب میبره… چشم می بندم… سینم میسوزه … چاقو رو جلو میاره…

آرتان اما… درست مقابلم می ایسته و چاقو توی شکمش فرو میره …

زانوهاش خم میشه … چشمای مات و ناباور آرشامو می بینم … نازگل از ترس عقب میره …

جیغ میزنم… آرتان از درد به خودش می پیچه… خون زیادی ازش

میره ..سمت ارشام میرم… محکم میزنم توی سینش.. اون اما مات ارتان:

– کثافت… عوضی… روانی.. کشتیش… !

بی حس و یخ نگام میکنه… چاقو خونی و زیر گلوم میزاره :

– باهام میای یا بزنمت؟

زار میزنم:

– من با تو بهشتم نمیام اشغال!

نازی جلو میاد:

– ارشام توروخدا ولش کن!

– تو خفه شو!

نگام می کنه…

– دلی… میزنما!

توی صداش بغض… درد… غم…

– بزن… بزن راحتم کن!.

 

نگام میکنه… چشماش برق میزنه … باور کنم آیان مرد سنگدل بی رحم هم گریه میکنه؟!

آرتان خودشو جلو می کشه و پای آرشامو چنگ میزنه:

– ولش کن کثافت…!

چشم می بندم … چاقو رو بیشتر زیر چونم فشار میده ..پوستم میسوزه … سخت آرتانو نگاه

می کنم… زار میزنم:

– چرا اومدی؟ چرا اومدی لعنتی!

آرشام خیره ی چشمای بارونیم می ناله:

– چی کار کنم باهات؟

اشکام می چکه… اشکش می ریزه.. دل من داره از جاش کنده میشه… بازوشو چنگ میزنم:

– فقط بزار نازگل آرتانو ببره بیمارستان… همین…فقط همین… بعدش هر چی تو بگی جیک نمیزنم!

آرتان لبشو از درد گاز می گیره … سخت میگه:

– دل آرام بسه..من خوبم!

آرشام یه قدم جلو میاد … عقب میرم … عقب تر … تن لرزونم که به دیوار میخوره چاقو رو از

زیر چونم برمی داره و نوک چاقو رو میزاره روی قلبم…

– اینجا جایی واسه من نیست نه؟

چشمامو می بندم… سخت و لرزون و نگران میگم:

– هیچ دختری توی قلبش جایی واسه م*ت*ج*اوزگرش نداره … شک نکن!

تیزی چاقو بیشتر روی سینم فشار میده :

– این قلب اگه نزنه دنیای من بی نفس میشه ولی…

 

سینم میسوزه … نگاش میکنم….

– اگه بزنه و واسه من نزنه… همون دنیا خفم میکنه!

اشکشو با عصبانیت پس میزنه:

– کشتنت راحت نیست…ولی اصولا من مرد کارای سختم!

با نفرت میگم:

– تو نامرد کارای کثیفی!

می خنده … بلند… عصبی… بی وقفه…

– خوب بلدی با کلمات بازی کنی!

شاید احمقانه باشه اما حس میکنم نمیتونه بزنه… نگام که به آرتان می افته داد میزنم:

– بزن لعنتی.. بزن تموم کن این کابوسو!

 

نازگلو با گلدونی که توی دستشه پشت سر آرشام می بینم… چشمام از بهت و ترس

درشت میشه… اگه بفهمه.. اگه برگرده … نازیم میزنه… با وحشت

حواسشو پرت میکنم:

– آرشام چرا نمیزنی راحتم کنی؟

– لعنت بهم که عاشقتم!

با اتمام حرفش گلدون توی سرش خورد میشه و نازگل جیغ میکشه و وحشت زده عقب

میره..

آرتان سخت از جا بلند میشه…

خم میشه تا از درد داد نزنه…

آرشام گیج عقب میره …

خون تا پیشونیش پایین میریزه …

برمی گرده و سمت نازی میره …

دو دستی دهنمو گرفتم تا جیغ نزنم…

آرشام سرشو با دستاش می گیره ..تلوتلو میخوره و بالاخره زانو میزنه…

کمرم روی دیوار سر میخوره و تموم درد امشبو می بارم…

آرشام که کف زمین می افته با ترس سمتش میرم…

 

 

– آرشام؟

خون تا روی ابروش میاد… با گریه میگم:

– ببین چیکار کردی با زندگیمون!

دستش بالا میاد.. یقه‌مو می گیره… صورتشو سمت صورتم می بره… این جهنم کجا تموم میشه؟

– فقط با مرگم خلاص میشی… پس دعا کن … فقط دعا کن نفسم بره و برنگرده.

می‌لرزم… می میرم… می بارم… دستش شل میشه… و چشماش بسته میشه… اولین بار

آروم می بینمش… آروم آروم آروم… نمی دونم قلبش هنوز نفس

داره یا نه… آرتان بازومو می گیره … رنگش پریده و لباش سفید شده …

– بریم!

– بمونه اینجا؟

تلخ میگه:

– برام مهم نیس!

بازومو میکشه:

– نازگل بریم!

بازوشو می گیرم:

– فکر میکنی عذاب وجدان تا ته دنیا ولمون میکنه؟ داداش تو نه… شوهر من نه…

– خفه شو!

کلمه‌ی شوهر درد دار واسش… با بغض میگم:

– آدم که هست… !

– نیست!

– به پدر و مادرت فکر کن… گناه دارن!

نازگل گوشیو بیرون میاره و با گریه میگه:

– زنگ میزنم اورژانس… خودمم می مونم… شماها برید آرتان خون ریزیت زیاده !

جلو میرم:

– تو کی این قدر مهربون شدی؟

– ببخش دلی… اومدم واسه جبران!

سکوت میکنم… چون همین الان منو از مرگ نجات داد… نازی با اورژانس تماس میگیره و من همراه آرتان سوار ماشین نازی میشیم… برخلاف میلم

سرد ازش تشکر میکنم و میگم:

– منو بی خبرنزار ..

با سرعت حرکت میکنم… آرتان

سرشو به شیشه تکیه میده … لباسش غرق خون و نفساش کند

شده … لبای سفیدش می ترسوندم:

– آرتان؟

صداش ضعیف … خیلی ضعیف :

– جونم؟

لال میشم… حرفم یادم میره … بغضم مثل بمب میون سینم منفجر میشه:

– نخواب… الان میرسیم!

– خوبم… نترس… واسه بچت بده!

تلخ می خندم… ولی سکوت می کنم… جلوی بیمارستان که ترمز میکنم پرستارو صدا میکنم… آرتان تقریبا بیهوش… روی برانکارد میزارن و می برنش… و

من تازه می تونم از پا در بیام… پرستار سمتم میاد:

– خانوم خوبی شما؟

تار می بینم…

_میشه …

– بچه ها بیایید کمک… خانوم صدامو میشنوی؟

چند نفر دیگه سمتم میان:

– همونه که شوهرش چاقو خورده؟

– حالا از کجا فهمیدی شوهرشه؟

– بچه ها بسه… تنش سرده … بزاریدش روی برانکارد!

به سقف خیره میشم … همه جا می چرخه … روی دور تند … اگه ته این قصه آرشام بمیره

زندگی برمی گرده؟ اگه آرتان … دیگه نمیتونم … دیگه نمی کشم…

چشم می بندم… صداها نامفهوم میشه… سکوت و سیاهی مطلق…!

 

 

 

****نازگل****

 

حالم داره از سر و وضعم و بوی گند بنزین بهم میخوره … اما بیشتر از همه‌ی اینا حالم از

خودم بهم میخوره … امشب که دلیو دیدم… آرتانو دیدم…

میدونم که هیچ وقت منو نمی بخشن…حق دارن… کور و کر شاد بودم … بغض دارم…

اندازه‌ی یه کوه سینم سنگینِ… آرشامو نیم ساعتی میشه بردن

اتاق و دکتر رفته بالای سرش … خدا خدا میکنم ضربه‌ای که به سرش زدم زیاد محکم و

کاری نبوده باشه… دکتر که از اتاق بیرون میاد وحشت زده

سمتش میرم:

– خوبه حالش؟

– با چی زدید توی سرش خانوم؟

سرمو زیر می ندازم… جدی میگه:

 

_میفرستیم از سرش عکس بگیرن… امیدوارم چیزی نشده باشه و به خوبیه حالا باشهه… امشب باید تحت نظر باشه… شما هم از بیمارستان خارج نشو تا تکلیف این بنده خدا روشن شه!

عقب میرم… وقتی از کنارم می گذره به این فکر می کنم اینجا نزدیکترین بیمارستان به اون

خونه باغ لعنتی… پس ممکن دلی و آرتان هم اینجا باشن؟

سمت پرستاری میرم و از زنی که حواسش توی کامپیوتره می پرسم:

– ببخشید خانوم… مریضی به اسم آرتان کاویانی اینجا بستریه؟

– مشکلشون چی بود ؟

– چاقو خوردن!

خودکارشو برمیداره و میگه:

_باید برید طبقه ی چهارم… بخش جراحت!

– مرسی!

برمی گردم و می بینم آرشامو با تخت بیرون میارن برای عکس برداری… خدا به داد

مادرش برسه..کی قراره به اونا خبر بده؟

 

به طبقه‌ی چهارم که

میرسم اسم آرتانو میگم و زن با نگاهی به کامپیوترش میگه:

– والا تازه پدرشون رسیدن..به بدبختی شماره گرفتم از دختره …برگه رو امضا کردن تا عمل بشه!

با دیدن پدر آرتان عقب میرم … ناباور سمتم میاد … شالمو جلو میکشم … چشماش سرخه

سرخ…

– س..سلام!

– تو چرا این شکلی شدی؟ چه خبره؟

چه جوری بهش بگم پسرش طبقه‌ی دیگه همین بیمارستان و من باعث حالشم؟

– دل آرام خوبه؟ کجاست؟

– زیر سرم… با دستگاه اکسیژن… حالش اصلا خوب نیست!

صدام می لرزه ”

– آرتان چی؟

– بردنش اتاق عمل!

بی حال روی صندلی می شینه و خیره ی زمین میگه:

– نمیدونم چه طوری به مادرش خبر بدم!

انگار که چیزی یادش اومد باشه سرشو بالا میاره و میگه:

– آرشام کجاست نازی؟ بیا بشین تعریف کن چه بلایی نازل شد سرمون!

کنارش می شینم و خجالت زده میگم:

– آرتان اومد دنبالم… که…

نمیتونم همه چیو بگم… خجالت می کشم… برای همین سانسور میکنم:

– که اگه از دلی و آرشام خبر دارم بگم… منم بردمش پیش یکی از دوستای آرشام!

– کی چاقو زد آرتان و؟

با ترس میگم:

– آرشام!

دو تا دستاشو روی سرش میزاره … نگران به در اتاق عمل خیره میشه.. جون میکنم:

– آرشام… پایین!

بهت زده نگام میکنه:

– روش نشد بیاد؟

چشمامو می بندم:

– بیهوش!

صدای یا حسین گفتنش قلبمو از جا میکنه… نگاش میکنم:

– زلزله شده ؟

– میخواست… میخواست بعدش با چاقو دلیو هم بزنه… من… من مجبور شدم که…

 

– حرف بزن دختر جون نصف جون شدم!

– با گلدون زدم توی سرش !

بلند میشه … بی قرار سمت آسانسور میره… دلم میسوزه واسش … از پرستار جای دل ارامو

می پرسم… به اورژانس که میرسم می بینم آروم و مظلوم

خوابیده … ماسک اکسیژن روی دهنش و سرم به دستش… کنارش که میرسم بغضم می شکنه:

– دل آرام؟

اشکم میریزه :

– ببخشید که هیچکس به دردت نخورد… ببخش که بد کردم در حقت… توروخدا ببخش!

 

پلکاش تکون میخوره … اشکامو پاک میکنم… می ناله:

– آرتان؟!

هیچی نمیدونم اما میگم:

– خوبه!

حتی فکرشم نمیکنم که بپرسه اما دلش خیلی بزرگه:

– آرشام چیشد؟ زندس!؟

نگاش میکنم و با خودم فکر میکنم اگه بگم مرد خوشحال نمیشه؟

– اونم خوبه… آروم باش!

موهاشو کنار میزنم و میگم:

_تموم شد… همه چی تموم شد … این کابوس تموم شد دلی … دیگه آرشام نمیتونه اذیتت کنه!

روشو ازم برمی گردونه… لبشو گاز می گیره و اشکاش می ریزه :

– حق داری… حق داری ازم متنفر باشی … ولی باور کن پشیمونم … هر کاری بگی میکنم تا یکم آروم شی!

حرفی نمیزنه… فقط آروم بلند میشه:

– کجا…حالت..

– خوبم!

پرستار که میرسه نگاهی به سرم که تموم شده می‌ندازه و سرمو از دستش در میاره …

– بهتری؟

– بله!

بیرون که میریم نگام میکنه:

– کجاست آرتان؟

– طبقه‌ی بالا!

کمک میکنم تا از سرگیجه و ضعف زمین نخوره … به اتاق عمل که می رسیم پدر آرتان

روی صندلی نشسته و شونه هاش می لرزه … دل آرام سمتش میره و

با بغض میگه:

– عمو؟

نگاهش مردد بالا میاد و با بهت میگه:

– دل آرام!

بلند میشه و دل آرامو محکم بغل میکنه. دلی ولی توی خودش جمع میشه…زار میزنه و

منم بی صدا اشک می ریزم:

– کشتم عمو.. کشتم!

– شرمندتم دخترم.. رو سیاهم!

دلی زار میزنه:

– عمو هیچکی به دادم نرسید… عمو پسرت قد مردونگیت نامرده.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد سوم 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۳ ۱۷۳۲۵۴۰۸۹

دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۲ ۲۳۱۵۱۳۵۵۲

دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow 0 (0)

11 دیدگاه
    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که…
Romantic profile picture 50

دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی…
IMG 20230128 233643 0412

دانلود رمان بغض پاییز 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش…
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…
IMG 20230123 230118 380

دانلود رمان خاطره سازی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن…
IMG 20230123 230225 295

دانلود رمان جنون آغوشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…  
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۶ ۱۰۵۱۳۷۹۰۸

دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۴ ۱۳۴۱۱۴۶۷۰

دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد…
اشتراک در
اطلاع از
guest

32 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بانو
بانو
9 ماه قبل

قولی قووووو🤣

ننه صبح شده پارت بده😁

ساناز
ساناز
9 ماه قبل

جون خودتون همینجا تمومش کنین دیگ دست آرشام به دلی نرسه
خداروشکر آبی از این نازگله گرم شد
چقد استرس داشتم خط ب خطششش

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط ساناز
رضا میر
رضا میر
9 ماه قبل

ننه لاقل بگو پایان خوشه یا نه تو ک راجب چیز دیگه ای نمیگی به ما

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر
9 ماه قبل

😂😂😂

راحیل
راحیل
9 ماه قبل

واقعا خسته نباشی ممنونم ازت گلم مواظب مهربونیات باش

مریم
مریم
9 ماه قبل

پارت ۵۱ رو نزاشتی،یهو پارت ۵۲ رو گذاشتی عزیزم

مینا
مینا
پاسخ به  مریم
9 ماه قبل

کو پارت ۵۲؟🙄🙄

مینا
مینا
پاسخ به  neda
9 ماه قبل

عه ندا جوووون اذیت نکن دیگه گناش دالیماااااا😢😢

Ana
Ana
پاسخ به  neda
9 ماه قبل

پارت ۵۱ رو نمیزاری امشب!؟

مینا
مینا
پاسخ به  neda
9 ماه قبل

من چرا ندیدمش آخه چرااااااا😫😫😫😫

،،،
،،،
9 ماه قبل

ای ننه ای ننه

Mobina
Mobina
9 ماه قبل

نمیدونم چرا حس میکنم قسمتای حساس رمان خیلی سرسری و آبکی پیش میره
مثلا قسمتی که دل آرام خودکشی کرد واقعا خیلی آبکی بود
اصلا خوب توصیف نشده بود لحظه ها
نمیدونم چرا بنظرم اینجوری میاد

Mobina
Mobina
پاسخ به  neda
9 ماه قبل

اون نه
اونی که میخواست تو دریا خودشو غرق کنه
اصلا وقتی فکر میکنم یادم نمیاد که چیشد اون لحظه

مینا
مینا
پاسخ به  Mobina
9 ماه قبل

خب درست نخوندی عزیزم اتفاقا ثانیه به ثانیه گفته کتک خوردنش یادش میفته آب تا زانوهاش پدر مادرش یادش میفته وسط آبه نازگل یادش میفته و کاری که باهاش کرده آب تا کمر به بالا تجاوزش یادش میفته آب تا زیر گردن صدای آرشام و میشنوه و براش مهم نیست اصلا جوری نوشته که من یکی حس میکردم جلو چشممه ضربان قلبمون رفته بود بالا قرص لازم شدیم😂😂😂

مینا
مینا
پاسخ به  Mobina
9 ماه قبل

دلت میخواست بنویسه تیغ و برداشت رو رگش زد خون فواره کرد بعدم شمارش معکوس بعدم احتمالا بمیره آره؟😂😂😂😂😂😂😂

بهار
بهار
9 ماه قبل

ارشام شاید فراموشی بگیره اخه اون زده تو سرش

بهار
بهار
9 ماه قبل

ندا جون اگر ارشام اشغال باز بتونه دلیو به دست بیاره من خودمو زنده زنده خاک میکنم
بعدشم من از خواننده های رمانت کم میشم من خودم یک نفرما گفته باشما 😅

Maman arya
Maman arya
9 ماه قبل

وای من ک از گریه مردم😫😫😫😫
ندا جونم نمیشه همه شو یجا بزاری؟
حس میکنم آخراشه درسته؟

زی زی گولو
زی زی گولو
پاسخ به  neda
9 ماه قبل

عه چه زود تموم شد🙁

بانو
بانو
9 ماه قبل

آخ عجب داستانی شد😭😭😭😭😭😭

ننه مردونگی کن بازم پارت بزار خواهش🙏

بانو
بانو
پاسخ به  neda
9 ماه قبل

جون من شبم یه پارت بزار😭😭

بانو
بانو
پاسخ به  neda
9 ماه قبل

تو اصلا بیا بکش ننه ولی پارت بده😁

مینا
مینا
پاسخ به  بانو
9 ماه قبل

😂 😂 😂 😂 😂

بانو
بانو
پاسخ به  neda
9 ماه قبل

راستی اگه رمان دیگه ای هم داره اسمش بگو برم بخونم

دسته‌ها

32
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x