17 دیدگاه

رمان”ســهم من از تو”پارت62

1
(1)

 

 

شب بخیر میگیم و هر دو از پله ها بالا میریم…

به اتاق که میرسیم باز من میمونم و تنهایی و آرتان و کلی ترس!

شالمو از سرم برمیدارم و روی تخت میشینم کنارم حسش میکنم.

– چت میشه تو چند دقیقه یه بار؟

– خاطره ها گاهی اذیت میکنن

صورتمو قاب می گیره.

تنم لرز خفیفی میگیره:

– همه چی تموم شده عزیز من یکم به خودت بیا یکم به خودت کمک کن!!

– چشم!

موهامو پشت گوشم میفرسته و خم میشه. چشمامو می بندم …

– آرتان؟

_باید عادت کنی باید ترست از من بریزه یادت رفت حرفای پرهامو؟

لبامو که می بوسه حس میکنم از تنم برق رد میشه. دستامو مشت میکنم و ناخونمو کف دستم فشار میدم لباشو از لبام برمیداره و این بار پیشونیمو میبوسه…

– آروم باش.

کاش تموم کنه…

روی چشمامو میبوسه:

– نبینم چشمات خیس باشن.

لباشو روی گونم میکشه و سمت گوشم میبره:

– چرا بدنت میلرزه ؟

اشکام سر میخورن و اشکامو میبوسه….

یخ میکنم و محکم بغلم میکنه….

دستشو پشت کمرم میکشه و دست دیگش رو توی موهام فرو میکنه

– آخ که قدر دنیا دلتنگتم دلارام.

سرشو لای موهام میبره و نفس میکشه

_داشتنت همه ی آرزومه…..

روی موهامو بوس میکنه

_دوستت دارم…

لبمو گاز میگیرم …..

اونقدر محکم که شوری خون رو حس میکنم…

سرشو میاره بالا و نگاهم میکنه….

دستشو رو لبام میکشه و چشماشو میبنده:

– حاضرم جونمم بدم اما تو اذیت نشی….

لبشو رو لبام میزاره و میبوسه….

همونجور که کمرمو نوازش میکنه لباشو نزدیک گوشم میاره:

– ببخشید اذیت شدی عزیزدلم … ببخشید….

میخوام حرفی بزنم که سریع بلند میشه و از اتاق بیرون میره…

دستمو روی لبام میکشم محکم دستمو جلوی دهنم میزارم که صدای هق هقام بیرون نره.

نمیدونم چقدر می گذره اما وقتی برمی گرده من از گریه نفس نفس میزنم.. کنارم میشینه… لعنت بهم اشکامو پاک میکنم

کاش نفسم بالا بیاد… کاش بتونم از ته دلم بگم.

– جون دلم نگاه کن منو.

نگاش میکنم کاش بشه بگم من از اینکه بوسیدنم به این روز نیفتادم به این روز افتادم چون نمیتونم با حال خوب ببوسمش و بوسیده شم چون وقتی سمتم میاد هزار

تا خاطره توی مغزم خون ریزی میکنه ….

– دل آرام بخدا باید عادت کنی. من آرشام نیستم که….

جون میکنم:

– اسمشو نیار!

– چشم. چرا با خودت و من اینجوری میکنی عزیز دلم؟

– تو نمیدونی که چه روزایی بهم گذشته که تو که نبودی تو که ندیدی من که نگفتم. آخ !

کنارم می شینه و به تاج تخت تکیه میده:

– بگو واسم!

– نمی‌تونم.

– بگو خالی شی. پرهام گفت سکوت و خودخوری بدترت میکنه یادت رفت؟

نگاش میکنم:

– بگم تورو داغون میکنما.

_من با دیدن این اشکا و حال و روز تو داغون میشم بگو واسم دل آرام. خودمم دوست دارم بدونم. بعد از اینکه مجبور شدی و باهاش ازدواج کردی.. چیشد؟ چه جوری گذشت روزاتون؟

خیره زمین اشکم میریزه.

 

 

_خبر تصادفتو شنیدیم از پدر و مادرم اون روز رفتم که وسایل دانشگامو بردارم… گفتن تو توی کمایی.

خود نامردش منو برد خونه درو قفل کرد و خودش برگشت بیمارستان

صداش میگیره:

– چرا؟

_دوست نداشت تورو ببینم میدونست چقدر عاشقتم

هق میزنم آروم میگه:

– جان دلم هیش آروم دلی

– بعد که اومد حتی به زور حالتو واسم گفت .

گردنشو ماساژ میده.. پیداست سردرد داره…

_بعدش من یه نذری کردم که نتونستم پاش وایسم اما سعی مو کردم

– چه نذری؟

_نذر کردم اگه خوب شی باهاش زندگی کنم اذیتش نکنم بعدش واسه اینکه مجبورم کنه پای زندگی بمونم میگفت باید بچه دار شیم.

نفس شو بیرون میده نگام میکنه

– من کجا بودم اون روزا؟

دست یخ و لرزونم و روی قلبم میزارم:

– اینجا

اونم بغض داره:

– من هیچ کاری واسه حال و روزت نکردم.

– حق داشتی

– حتی نقشه کشیدم و صوری نامزد کردم که ….

– آرتان؟

– جان دلم؟

– سهم همیم الان که دارمت که داریم مگه نه؟

– آره عشقم.

****

صبح با دستی که آروم و نوازش وا از لای موهام میره از جا میپرم….

آرتان آروم میگه:

– نترس عزیز دلم منم… نترس!

 

– ساعت چنده؟

– ۹ صبح… نمیخوای پاشی؟ همه ی بچه ها توی حیاط بساط صبحونه راه انداختن.

از جا بلند میشم و موهامو بالای سرم می بندم.

مانتو جلو بازمو تنم میکنم و شالمو روی موهام می ندازم:

– برم صورتمو بشورم یکم آرایش کنم میام… تو برو.

– مطمئن؟

لبخند میزنم

– هوم!

– دستشویی همین طبقه بالا هست

– مرسی

آروم گونمو میبوسه و بیرون میره…

بلند میشم و از اتاق بیرون میرم… وارد دستشویی میشم و صورتمو چند مشت آب میزنم.

با دستمال حوله ای مشغول خشک کردن صورتم میشم که در باز میشه و به آرنجم میخوره…

با ترس دستامو پایین میارم که با دیدن پوریا یخ میزنم… مخم از کار می افته…

عقب میرم… یه چیزایی میگه اما نمیشنوم.

فقط تصویر اون روز توی اتاق عمو و آرشام جلوی چشمام …

دستمو روی گوشام میزارم و از ته دل جیغ میزنم….

میشنوم که میگه:

– جیغ نزن بابا … نمیدونستم اینجایی به قرآن!

صدای بقیه رو که از پله ها بالا میان میشنوم .

بیرون میام و همون کف میشینم… زانوهامو بغل میکنم و می لرزم…

میشنوم صدای پوریا رو:

– به مرگ خودم… به روح مادرم آرتان من اصلا کاریش نداشتم … فکر کردم شما هنوز اتاقید!

– میدونم! ..

سمتم میاد .

صدای پروانه رو میشنوم:

– دلی جان؟ چت شد عزیزم؟ از چی ترسیدی؟

پوریا نگاش میکنه:

– یه لیوان آب قند بیار تو… بچه ها برگردید پایین راحت باشین.

همه نگران میرن و آرتان کنارم میشینه:

– دل ارام؟

هق میزنم:

– فکر کردم…. یه لحظه… آر..آرشام

– تف تو ذاتش

پوریا تا نزدیکی پله میره.

لیوان آب قند و میگیره و برمی گرده سمتمون.

 

– میخوای ببریمش دکتر؟

– نه داداش مرسی… برو میاییم ما .

پوریا که میره آرتان لیوانو سمت لبام میاره…

– خیلی بد شد… الان فکر میکنن من دیونم نه؟

– دلی این حرفا چیه میزنی؟

– من و دیونه کرد … اره دیونه شدم!

دستمو میگیره:

– پاشو بریم اتاق یکم استراحت کن پاشو.

روی تخت میشینم… آرتان نگران بالای سرم ایستاده و نگام میکنه…. اشکامو پاک میکنم نگران میگه:

– جان من؟

نگاش میکنم… چونم می لرزه

_‌این کابوس همیشه باهامه

– مردم مگه من؟

کنارم میشینه … پر بغض میگه:

– میدونی درد کجاست؟ اینکه حتی نمیتونم مثل همه برم بغل شوهرم و آروم شم.

– شوهرت بمیره واسه اون اشکای خوشگلت خوب میشی شما

با مشت آروم به بازوش میزنم:

– عه خدا نکنه.

– پاشو عزیزم… پاشو بریم حیاط هم صبحونه بخور هم یه هوایی تازه کن!

– از پوریا خجالت میکشم.

– یه بهونه ای میارم… پاشو عشقم.

بلند میشم و پر از ترس و بغض میگم:

– آرتان؟ چند وقته از حبس آرشام میگذره!؟ دقیقا چند روز؟

— تو نترس لامصب نترس… اون جرات نداره دیگه اسمتو بیاره وای به حال اینکه بیاد سمتت.

– من اونو از همه ی دنیا بیشتر میشناسم

یادم میره… یادم میره همون طور که آرشام روی آرتان حساس و حسود بود ده برابرش آرتان اینطوریه و حتی شاید متنفر… عصبی سمتم میاد و چونمو میگیره:

– لازمه حتما این حجم از اطلاعاتتو در مورد برادرم بکوبی تو صورتم؟

پر بغض نگاش میکنم:

– منظوری نداشتم

– بهت گفتم اسمشو نیار جلوی من… بهت گفتم ازش نگو… اون وقت با افتخار از

شناخت زیادت میگی؟

– داری داد میزنی

– داد میزنم چون نمیفهمی چون هنوز نفهمیدی نمیخوام یادم بیاد به هم ربط داشتید…. نمیخوام یادم بیاد با چه بدبختی پست گرفتم …..

سرمو زیر میندازم… باز چونمو بالا میاره:

– نگو… اسم اون دشمن خونیو جلو من نگو… اسم اون سوهان روحو نگو… اسم اون آیینه ی دقو نگو… اسم اون خونه خراب کن نگو لعنتی!

– نمیگم

 

اون قدر خسته و پر بغض میگم که بغض مردونش میشکنه.

بغلم میکنه و با درد میگه:

– چه جوری این قدر زیاد شکستت؟

فقط نگاه میکنم.

– شکنجه گرای دوره ی ساواک اینجوری روح و روان نمی کشتن که اون کشته.

دستمو سخت بالا میارم و پیرهنشو چنگ میزنم

– چیکار کرد باهات؟ چیکار کرد با زندگی من؟

ازم جدا میشه و اشکاشو پاک میکنه… سمت در میره…

– یه آب بزنم صورتم بریم پایین

بیرون که میره نفس خسته ای میکشم و بلند میشم.

همراه آرتان پایین میریم. همه حالمو میپرسن و ممنونی زیر لب میگم که آرتان میگه؛

_چند وقت پیش من شب شرکت کار داشتم ..موندم به دلی خانوم گفتم تنها نمون گوش نداد… اون شب متاسفانه دزد میره تو خونه… دلی تو اتاق خواب بوده… دزد فکر کرده کلا خالیه… اینه که ترسو شده و حساس… البته نگهبان زود رسید به دادش!

متعجب نگاش میکنم … هر کسی چیزی میگه که پوریا میگه:

– قیافه ی من به دزدا میخوره ناموسا؟

میخندم و پیمان میگه:

– نه والا… بیشتر شبیه قاتلای سریالی هسی دادا!

– تو ببند نچسب !

میخندن و لیوان شیرو برمیدارم و کمی میخورم… نگاه خیره و نگران آرتان اما اذیتم میکنه.

 

آرشام

– ای بابا دستمو شکوندی من کاری ندارم با این پیری که خودش میره رو مخم منم…

مچ دستشو محکم تر می پیچونم

– شعور نداری به درک چشم که داری بازشون کنی میبینی اون پیرمرد مریض… سرطان داره حالش خوش نیس بعد کنار این سگدونی باید تو نره غولم تحمل کنه چون زور بازوت زیاده؟

صدایی از ته سلول میشنوم:

– آرشام داداش ولش کن پی دردسری؟

لبمو کنار گوش فریدون می برم و عصبی میگم:

– مردی زور بازوتو نشون من بده…. یالا!

– جوری این بازوها رو گنده کردی که کم آوردم جان تو… باشه بابا دیگه کار به کارش ندارم ول کن شکست.

دستشو با ضرب ول میکنم و به محض رها کردنش چاقو شو از جیبش بیرون میاره و زیر گردنم میزاره… کمرمو محکم به میله ها میزنه… همه جمع میشن اما کسی جرات نزدیک شدن نداره… حاجی استغفر الله میگه:

– بسه دیگه فریدون با من مشکل داری چیکار به اون داری؟

نیشخند میزنم… کفری میشه:

– میخوای بگی خیلی شجاعی؟

نیشخندم بزرگتر میشه.

– میخوام نشون بدم از یه جایی از زندگیم دیگه از هیچی نمیترسم بچه.. پس بهتره بری تو بندت و با این چاقو میوه تو بخوری!

خوشم نمیاد جلوی بقیه یقه ی منو بگیری و فکر شاخ بودن بزنه به سرت!

 

– ببین بچه یا با اون چاقو بزن یا بکش کنار چون اصلا حوصله تو ندارم. چیزی هم واسه از دست دادن ندارم. پس یالا!

کمی نگام میکنه… حاجی میگه:

– صلوات بفرستید!

همه صلوات میفرستند و فریدون عقب میره. نگاه پر از تاسفی بهش می ندازم که مامور اسم منو چند نفر دیگه رو صدا میزنه برای ملاقاتی…

به سالن که میرسم مامانو پشت میز پلاستیکی زرد رنگ میبینم. از پس اینجا اومده دیگه خودم از خودم حالم بهم میخوره. مقابلش میشینم:

– این قدر هر دفعه نیا و خرت و پرت بیار… چقدر بگم؟

– مگه میتونم نبینمت مامان جون؟

دستی به ته ریشم می کشم .. با بغض میگه:

– خیلی سخت میگذره؟

– گریه کنی پا میشم گم میشم!

با دلهره اشکاشو پاک میکنه …

– آرشام؟

نگاش میکنم یه ترسی توی چشماش که نمیفهمم چرا …..

– آزاد شی میری از ایران؟

– برم که در دونت نبینه ریختمو اذیت شه؟ یا میترسی دل آرامو از هستی ساقط کنم؟

– دل آرام زندگیتو بهت بخشید. مطمئنم دیگه کاری نداری باهاش

نیشخند میزنم و سرد میگم:

– مگه من گفتم ببخشه؟ مگه من خواستم؟

– آرشام چرا اینجوری میکنی مامان؟ چرا این قدر تلخ و سنگ شدی؟

– برو ببین سر من تو بارداری چی خوردی که این شدم کجاست دل ارام؟ رفت شیراز؟

سرشو زیر میندازه …..

– با شمام؟

با ترس نگام میکنه:

– چیکارش داری دیگه آخه ؟

– من گفتم طلاق بگیره چیکارش میکنم نگفتم؟

– خو دوست نداره بچه… با اون همه بلایی که سرش آوردی چه توقعی داری ازش؟ ولش کن بزار زندگیشونو …

 

دستشو رو روی دهنش میزاره و ساکت و با ترس نگام میکنه. مشکوک میپرسم:

– زندگیشونو کنن؟

– آرشام؟

– دل ارام و کی؟

– گوش بده. اشتباه گفتم.. منظورم زندگیش….

کلافه و عصبی میگم:

– تا حالا کسی تونسته منو خر کنه که داری تلاش میکنی؟

– آرشام جان حبست که تموم شد برو پیش دایی منصور آلمان بعد….

از درون گر می گیرم اما خون سرد می پرسم:

– زن پسرت شد؟

اشکش میریزه:

– تازه یکم آروم شدن بخدا .

حس میکنم قلبم می ایسته ….

نگاش میکنم و میگه:

– تو میتونی به عشق دو طرفه رو تجربه کنی. کم کم باباتم می بخشتت… بزار روزای خوب هر سه نفرتون برسه فداتشم!

گلوم خشک شده و میسوزه:

– کی ازدواج کردن؟

– یک ماهی میشه .

– میگفتی کادو بدم .

بیشتر میترسه….

همه از خون سردی و آرامشم بیشتر میترسن

– آرشام تو رو جون من آزاد شدی نرو سراغشون … بخدا الانشم بابات کمر راست نکرده…. نمیتونه تو چشم داداشش نگاه کنه

– آخی

– ببین چه جوری با اعصاب ادم بازی میکنی

– چیکار کنم؟ زنم شده زن داداشم ….. الان بندری برقصم واست رو آرامش اعصابت تاثیر داره؟

دستشو جلوی دهنش میگیره و گریه میکنه…

بلند میشم با ترس نگام میکنه

– بشین بشین آرشام نرو!

– با این حال از طرفم به دلی بگو،

کاری میکنم روزی صد بار خودش و لعنت کنه که چرا رضایت داد!

با گریه میگه:

– تو به کدوم بی وجدانی بردی که نه دل داری نه احساس نه وجدان؟

– خاندانتو زیر و رو کنی حتما پیدا میکنی یکیو!

– بری سمتش خودم می کشمت آرشام.. چون خودم رضایت گرفتم. به دلی قول دادم دیگه نشی کابوسش…. گفتم می فرستمت اون طرف ….. دلت واسه اون دختر نمیسوزه؟ بلایی مونده سرش نیاورده باشی؟

– اره نکشتمش هنوز!

– اون الان ناموس برادرته !

میخندم. عصبی میگم:

– من بی ناموسم روز بخیر!

از کنارش که میگذرم صدای گریه شو میشنوم.

به سلول که میرسم روی تخت دراز میکشم. انگار سر شدم .

انگار یخ زدم!

با شنیدن این خبر میتونم یکی بشم که خودش از خودش وحشت داره!

 

دل آرام

 

اگه بخوام از لحظه ها تلخ و فکرای ناجور توی سرم فاکتور بگیرم گردش خوبی بود ….

کنار رفیقای آرتان بهم خوش گذشت. آدمای خوبی بودن.. سرشون تو کار خودشون بود و زیادی کنجکاوی نمیکردن….

اما چشمای پوریا منو عجیب بهم می ریخت…

ناهارو ماهی خوردیم و قرار شد عصر برگردیم تهران همه دور هم نشسته بودند توی سالن و من مشغول چای ریختن بودم…

سینی چای و برمیدارم و برمیگردم که باز با دو جفت چشم وحشی روبه رو میشم… خیلی خودم و کنترل میکنم که جیغ نزنم ….

پوریا اما با لحن بامزه ای میگه:

– هوف بابا چرا این جوری میشه.. والا بخدا خودم دارم به خودم شک میکنم.

 

اون قدر جدی و با نمک میگه که ناخوداگاه خندم میگیره….

با ابرو به سینی اشاره میکنه:

– اجازه هست؟؟

 

– بفرمایید!

فنجون چایو برمیداره و سمت کانتر میره تا تلفن همراهش و بردارد… میخوام از

آشپز خونه بیرون برم که حرفش میخکوبم میکنه:

– یه شماره از آرشام به من میدی دل ارام خانوم؟

سینی و محکم میگیرم که از دستم نیفته:

– آرتان می پیچونه.. اما علتش واضح نیست…. آرشام رفیق من بود …. تنها رفیق مشترک آرشام و آرتان من بودم… کلا آدمیم که با همه اخلاقا جورم.. یه مدتی به بعد آرشام غیبش زد… نه زنگ نه پیام نه قرار.. نه با من نه با هیچ کدوم از رفیقاش … یه مدتو نبودم ایران البته… یه دو هفته ای میشه برگشتم و با آرتان و بقیه قرار گذاشتم اما آرشام …. انگار آب شده رفته توی زمین!

مخم سوت میکشه.. چرا آرتان بهم نگفته بود این لعنتی رفیق فابریک آرشامِ؟ سمتم میاد ….

صدای پروانه رو میشنوم:

– دلی جان چیشدی؟

نگاش میکنم:

– من شماره ای ازش ندارم .

– مگه میشه؟ برادر شوهرت… پسر عموته میخوام بدونم چرا آرتان داره میپیچونه .. به شماره دادن…

– چرا این قدر مهمه؟

ابروهاش تو هم گره میخوره و میگه:

– دارم میگم رفیقم بودا

– رفیق رفاقت یک طرفه بوده وگرنه خودش به خبری بهتون میدادم اگه اهمیت داشتید درست نمیگم؟

– آرشامو همه میشناختن… ننه باباشم سراغشو نمیگرفتن سراغشون نمیرفت… مدلش بود. حتی اگه از زور دلتنگی میمردا.

نیشخند میزنم!

– آره… میدونم، من شماره ای ندارم.

اینو میگم و از آشپز خونه بیرون میرم… و حس میکنم خیلی چیزای دیگه هست که

پوریا میدونه و من بی خبرم …..

سینی چایو روی میز میزارم و با فکر مشغول میشینم آرتان کنار گوشم میگه:

– کجایی تو؟

دلخور نگاش میکنم.

 

– معلوم نبود؟

– این که جلستون در مورد چی بود؟ نه معلوم نبود!

متعجب نگاش میکنم… همه مشغول صحبت هستند. بلند میشم و کلافه بیرون ميرم…

کنار استخر می ایستم که کنارم حسش میکنم:

– واسه چی اومدی بیرون؟

– همینجوری

نگاش میکنم… اونم کلافس:

– چی میگفت پوریا؟

– مهمه مگه؟

کلافه میخنده:

– عصبانی نکن منو… چرا طلبکاری؟ دارم میپرسم یه ساعت تو اشپزخونه چی میگفت بهت.

گیج میگم:

– شک داری به من؟ نکنه فکر کردم داداشتم من اغفال کردم!

تند میگه:

– چرند نگو بهم.

– چرا نگفتی پوریا رفیق ارشامم هست؟

– گفتنش چه کمکی بهت میکرد جز ساختن هزار بهونه واسه استرس؟

عصبی میگم:

– فرقش این بود که اینجا نمی اومدم… تولد کوفتیم نمی رفتم. جایی نمیرفتم که رفیق اون اشغال باشه!

آروم تر میگه:

– چی میگی تو؟

– نمیخوام راپورت لحظه لحظه زندگی منو یکی باشه به اون بده. میفهمی اینارو؟ کافیه بفهمه با توام… حالم خوبه… کافیه بفهمه به جایی کنارت از ته دل خندیدم.

اشکم می ریزه …..

– میفهمی اینارو؟

– دل ارام ارشام دو سال حبس دارد. میفهمی؟ بعدم پوریا ازش خبری نداره

با گریه میگم:

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230129 003542 2342

دانلود رمان تبسم تلخ 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۶ ۱۰۵۱۳۷۹۰۸

دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا…
download

رمان رویای قاصدک 5 (1)

5 دیدگاه
  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۴ ۲۳۴۱۰۸۰۰۸

دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…  …
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۳۴۲۰۹۶

دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۱۷۶۲۱

دانلود رمان انار از الناز پاکپور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد…
IMG 20230123 230208 386

دانلود رمان آبان سرد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۲ ۱۸۱۰۳۸۳۶۶

دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی…
اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

دلارام اول کار سکوت کار تا به عقد آرشام دراوردنش بعد خودشونم زد به در و دیوار که فرارکنه باید دیگه با آرشام کنار میومد

مینا
مینا
پاسخ به  خواننده رمان
9 ماه قبل

من واقعا شماها رو درک نمیکنم چرا یه دختر باید با متجاوزش کنار بیاد آخه؟چرا یه کار عادی جلوه میدید تجاوز و؟تجاوز کار یه انسان نیست بخدا حیووناشم حاظر نیستن تجاوز کنن این کار فقط جسم یه دختر و لت و پار نمیکنه روحشم میکشه نابودش میکنه فقط یه لحظه تصورش بدن آدم و میلرزونه

ساناز
ساناز
9 ماه قبل

فصل دومش رو کاملشو نمیزارید؟

ایسان
ایسان
9 ماه قبل

ببخشید ادامه فصل ۲رمان رو از کجا بخونم

ایسان
ایسان
پاسخ به  neda
9 ماه قبل

فدای مهربونیات عزیزززززم

ایسان
ایسان
9 ماه قبل

ببخشید بعد باید ادامه فصل ۲ رو کجا بخونم

ایسان
ایسان
9 ماه قبل

تروخدا بد ارشامو نگید ارشامم عاشقه و شکست خورده.راه دیگه ای نداشته

ایسان
ایسان
9 ماه قبل

ترو خدا بگو چند قسمت دیگه هست تا پایان خیلی روی ای رمان حساسم

ایسان
ایسان
9 ماه قبل

نداجانم یه پارت دیگه بزا جان من دارم دیوونه میشم

علوی
علوی
9 ماه قبل

بعضی حتماً باید اعدام بشن!
یا بعضی مامان‌ها گاهی باید تو سر احساساتشون بزنن.

مینا
مینا
پاسخ به  علوی
9 ماه قبل

نمیشه عزیزم مادر این چیزا حالیش نمیشه حتی بدترین موجود دنیا باشه بچش بازم پشتشه ولی کاش به زمانش درست مادری میکرد که نتیجش نشه یه پسر سر خورده و عقده ای که حس کنه هیچ پشتیبانی نداره و باید به زور به خواستش برسه اگه آرشام الان یه گرگ وحشیه حاصل روش تربیتی همین پدر مادره

Mobina
Mobina
9 ماه قبل

ینی دلم میخواد انقد این آرشام توله سگ و بزنم تا بمیره
مرتیکه ی بی شرف چقد حرف زدنش رو مخه اخه

آیناز
آیناز
9 ماه قبل

چند تا پارت دیگه مونده؟؟یا نه حداقل بگید فقط یه فصله یا بیشتره؟

camellia
camellia
9 ماه قبل

یادمه چند پارت قبل گفته بودید پایان رمان خوب و خوش هست,ولی با این پارت خوب و خوشی رو من پیش بینی نمی کنم👀🙈😥و اینکه به خاطر پارت گزاری کم نظیرتون ازشما بسیار متشکر و ممنونم.😘🙏❤

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط camellia
شیما
شیما
9 ماه قبل

بدبخت دلی گرفتار شد

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x