15 دیدگاه

رمان”ســهم من از تو”پارت65

1
(1)

 

 

گیج نگام میکنه…

– هان؟

– هان و زهرمار !

– اهل شوخیم نیستی بگم داری شوخی میکنی سگ مصب!

فقط نگاش میکنم فحش ناجوری میده و میپرسه:

– تو آدرس خونه‌ی برادرتو نداری؟

خون سرد میگم:

– ندارم

– خب چرا؟ چرا مرتیکه روانی؟

– دعوای بدی کردیم یه دعوای تقریبا ناموسی اون ور آب بودم این دوسال. حالا اومدم جبران کنم! …..

مشکوک نگام میکنه:

_از مادر پدرت بگیر آدرسو.

– نمیدن میترسن دعوا بالا بگیره باز!

– چه دعوای ناموسی داشتی با ارتان؟

کلافه موهامو چنگ میزنم:

– آدرس؟

– ندارم

نیشخند میزنم و یه دونه قند از قندون برمیدارم و سمتش پرت میکنم:

– تف تو مرامت

بلند میشم و سمت در میرم که صدا میزنه:

– د آخه لعنتی وقتی نمیگی چه خبره چرا آدرس بدم که ندونم بعدش چی میشه… توکه از دردسر نمیترسی که!

– عزت زیاد!

– آرشام؟

جلو میاد و مقابله می ایسته:

– همون قدر که واسه تو رفیقم واسه آرتان بودم نبودم؟

– بر منكرش لعنت .

_نمیخوام واسه هیچ کدومتون مشکلی به وجود بیاد. شمارشو میدم آدرسو اگه خواست خودش بده!

لبمو گاز می گیرم سمت میز میره و با خودکار برمیگرده … کف دستمو میگیره و شماره رو مینویسه

– عوض کرده شمارشو، خودتم یه تک بزن رو گوشیم شماره تو ندارم!

دستمو میکشم و زل میزنم به شماره. میخوام بیرون برم که میگه:

– چند وقت پیش با بچه ها دور هم بودیم خانومش مثل خودش آروم و عاقله.. اما همیشه یه ترسی تو چشماشه اولین بار دوسال پیش دیدمش سمتش برمیگردم ….

– خانومش؟

– دل آرام… از ازدواجشم بی خبری؟

– بچه هم دارن؟

جلو میاد:

– حالت خوبه؟

سوالم و طور دیگه ای میپرسم:

– رفت و آمد داری باهاشون؟

– اکثرا هفته ای یه بارو جمع میشیم دور هم گاهی هم میشه ماهی یه بار… چطور ؟ چته تو؟

انگشت شصتمو پای لبم میکشم.

– من رفتم فعلا

– آرشام؟

برمیگردم و بی حوصله نگاش میکنم …..

– این هفته رو خونه ی من جمع میشیم!

پلکم میبره!

امروز چند شنبه بود؟

-پنج شنبه؟

– آره… میخوای با بچه ها ترتیب آشتی دانتونو بدیم؟

نیشخند میزنم. آشتی؟ مضحک و مسخرس جلوتر میرم و یقه شو درست میکنم:

– اون شب میتونی کاری کنی آرتان نباشه؟

_زده به سرت ؟ واسه چی نباشه؟

بی شک زده به سرم چون من هیچ برنامه ای ندارم… خالیم …..

– فراموشش کن!

– رقیب عشقیو این برنامه ها آره؟

بی توجه بیرون میرم و درو میکوبم خسته سوار ماشین میشم کجا پیدات کنم لعنتی مردم آزار …

 

لعنت بهت که اگه نبودی یا حتی اگه دوسم داشتی. الان نه بی آبرو بودم نه بی خانواده نه بدبخت و سابقه دار…..

شماره‌ی آرتانو وارد گوشیم میکنم… وارد تلگرام میشم… با دیدن عکس پروفایلش حس میکنم یکی سیخ داغ و توی چشمام فرو میکنه….

با دل ارام لب دریان… دل ارام دستاشو گردنش انداخته و صورتشو می بوسه.. تنم گر میگیره …

گوشیو صندلی عقب می ندازم و حرکت میکنم.. جلوی خونه‌ی عمو ترمز میکنم…

نمیدونم تا کی باید اینجا بایستم اما بلاخره یه روز یکیشون میرن خونه ی دلی….

کم کم خوابم میگیره که با صدای بسته شدن در ماشین بیدار میشم چشمام و به زور باز میکنم و با دیدن عمو صاف میشینم.. عمو از ماشین پیاده میشه…..

زنگو میزنه و وارد خونه میشه درو که میبنده ناامید مشتمو روی فرمون میزنم ….

ماشینو روشن میکنم و حرکت میکنم به خونم که میرسم نگهبان کارت و کلیدو

بهم میده. وارد خونه میشم …..

همه جا برق میزنه تک تک خاطره ها واسم زنده میشه. کلافه روی کاناپه دراز میکشم که گوشیم زنگ میخوره …..

با دیدن شماره‌ی دایی بی حوصله جواب میدم:

– سلام

– سلام پسرم چطوری؟

میدونم واسه چی زنگ زده. بی حوصله میگم:

– خوبم دایی. شما خوبی؟

– خوبم دایی جان کی ایشالا میای پیش من؟

میدونم که مامان گفته تا زنگ بزنه کلافه میگم:

– فعلا قصد اومدن ندارم.

– ولی مادرت گف میای که بچه…

– دایی صدات قطع و وصل میشه .

خسته تماسو قطع میکنم و گوشیو روی میز می ندازم ..

موهامو چنگ میزنم….

با یادآوری اینکه به پوریا گوشزد نکردم از من حرفی به آرتان نزنه سریع سرجام

میشینم و گوشیو برمیدارم …..

شمارشو میگیرم و با بوق سوم صداشو میشنوم:

– بله؟

– پوریا کجایی؟

– تویی آرشام؟ خونم کجا باشم!

نفس خسته مو بیرون میدم و میگم:

– فراموش کردم بگم نمیخوام آرتان چیزی از اومدن من پیشت بفهمه!

-این موش و گربه بازیا چیه آرشام؟

– فقط بگو باشه!

کلافه میگه:

– باشه بابا باشه

گوشیو قطع میکنم و کلافه به این فکر میکنم چه طوری باید آدرس دلیو گیر بیارم.

فقط با تعقیب میشه همین …..

بلند میشم و روی تخت دراز میکشم اما با یاداوری نازگل مثل برق گرفته ها از جا

میپرم و گوشیمو برمیدارم …..

به مخم فشار میارم تا شمارشو یادم بیاد…

بلاخره شماره شو میگیرم صدای خواب آلودشو تشخیص میدم:

– بله ؟

– نازی؟

سکوت میکنه.. نفس نفس می‌زنه.

نمی‌خوام سر به تنش باشه اما مجبورم:

– شناختی؟

– آزاد… آزادشدی؟

– خوبی؟

کلافه میگه:

– چیکارم داری؟

پیشونیمو میخارونم و میگم:

– ازدواج نکردی؟

بغض کرده. چرا این دخترا هی بغض میکنن نمیفهمم:

– چرا، منتها امشب خونه نیست وگرنه با این تلفن بی موقعت گند میزدی تو زندگیم. واسه چی زنگ زدی به من؟ نمیگی واسم دردسر میشه؟

نیشخند میزنم ….

– کی تو رو گرفته؟

جیغ میزنه:

– خفه شو آرشام

 

میخندم… با این دخترا میشه بهترین تفریحا رو کرد گوشیو با خنده از گوشم فاصله میدم:

– خب بابا جیغ جیغ نکن سرم رفت. چه میدونستم یکی مغز خر خورده اومده تورو گرفته … از نامزدی سابقتم خبر داره؟

– آرشام بخدا بخوای اذیت کنی…..

_آدرس میخوام یه آدرس ناقابل!

مردد و ترسیده میپرسه:

– آدرس کیو؟

– دلی

چند ثانیه شاید حتی نفسم نمیکشه:

– تورو به هرچی اعتقاد داری ولش کن میدونی چی کشید تا بتونه سرپاشه تا بتونه بزاره آرتان فقط ببوستش؟ میدونی چند جلسه مشاوره رفت؟ میدونی چقدر کابوس دید؟

– خب؟

– لعنت بهت که خدا چیزی به اسم قلب بهت نداده. ولش کن بخدا تازه یکم رنگ آرامش و خوشبختی و دیده دیگه چی میخوای از جونش؟

هوف کلافه ای میکشم. این آدما چرا شبیه هم نصیحت میکنن؟

– میخوام برم تبریک بگم!

– دروغ میگی تو تا اونو نکشی آروم نمیگیری!

– آفرین چه باهوش شدی تو.

کلافه و عصبی میگه:

– کور خوندی اگه فکر کردی بازم رفیق مو میفروشم. من آدرس بهت نمیدم اینو مطمئن باش.

– بعد فکر کردی تو آدرس ندی من بی آدرس میمونم بیا برو لالا بچه بیا برو.

میخوام قطع کنم که میگه:

– آرشام… چرا نمیخوای خودتم رنگ خوشبختیو بچشی؟ چرا همش دنبال دردسر و جنگی؟ به خودت فرصت بده دوباره عاشق شو خوشبخت شو. از جمع ما هممون خوشبختیم من ارتان دلی.. تو فقط داری خودتو بیچاره میکنی… خدا بهت زندگی دوباره بخشیده. از اعدام خلاص شدی نمیخوای زندگی کنی!

– تموم شد؟

– یکم فقط یکم خوب باش!

چشمامو میبندم… با حسرت نداشتنش نمیشه…

– بخدا من بدتو نمیخوام… بد کردی باهام اما هنوز واسم مهمی… نه من نه دلی هیچ وقت واست آرزوی مرگ و نیستی نکردیم. به خودت بیا برو خارج از کشور یه مدت دور از همه چی تو میتونی یه زندگی سالم بسازی! …

کلافه میگم:

– نازگل؟

– بزار حرفایی که هیچ وقت فرصت نشد بگمو بگم.. تو اگه درست عاشق شی. اگه طرفتم عاشقت باشه… اون زن خوشبخترین زن دنیا میشه!

این دختر عقل شو از دست داده؟ چی میگه با وجود متاهل بودنش؟

– تو عاشقیو خوب بلدی… سخت گیری… حواست حتی به غذا طرفت هست که چندتا قاشق میخوره… تو فقط کافیه راهو درست بری اون مدتی که باهات بودم فهمیدم تو مردی هستی که اگه عشق دو طرفه تجربه کنی طرفت از هر محبتی بی نیاز.. فکر بد نکن من عاشق شوهرمم… فقط اینارو گفتم که فکر نکنی فقط بدی داری.. تو بد نیستی فقط احساست یخ زده.

 

– این حرفا باعث نمیشه بزارم رفیقت از دیدن دوبارم دق نکنه

_آرشام اون میترسه بخدا هر بار میترسید که این دو سال تموم شه و…..

– بهش گفته بودم جدا نشه!

– دوست نداشت چرا نمیخوای بپذیری؟ کدوم دختری مت. ج. اوزشو دوست داره ؟ کجا دیدی؟ اینا واسه قصه های… واسه فیلم… یه م. ت.ج. اوز میتونه واسه هر دختری نفرت انگیز ترین آدم باشه.

 

موهامو چنگ میزنم:

– مگه با ه. وس بود؟ مگه واسه خوش گذرونی بود کارم؟

 

– نه اما کارت دلی و رویاهاشو کشت. برو آرشام برو و یه بار ازش بگذر… اون دفعه نگذشتی این بار و بگذر ببین چی میشه!

گوشیو با اعصاب داغون قطع میکنم… بلند میشم و از کشو مسکن برمیدارم به زور آب پایین میفرستم سر دردناکمو روی بالشت میزارم حرفای نازگل توی سرم میپیچه کی و کجا میشه عشق دو طرفه رو با این حال خراب من تجربه کرد؟ با این سابقه ی

درخشان… با این قلبی که یخ زده… با این اخلاق گند و مزخرفم مثل قبل عاشق دل آرامم؟ نه نیستم. اینو مطمئنم!

این بار فقط کینه دارم. نفرت… همین!

 

***

 

از عصر توی ماشین جلوی خونه ی بابا نشستم تا بلاخره یه جوری آدرس لعنتیو گیر بیارم… خسته سرمو روی فرمون میزارم که با صدای آشنا گیج و منگ سرم بالا میاد:

– آرتان اون دسته گلو یادت نره!

دل آرام آره. خودشه… دستم مشت میشه… فکم چفت میشه.. آرتان دسته گلو برمیداره و پیاده میشه… دست دلی به جعبه شیرینی شایدم کیک… امروز تولد کی؟ دلم میخواد برم پایین و بزنم زیر گوشش… لعنت به جفتتون لعنت!

وارد خونه میشن و درو میبندن فکر میکنم امروز چندم بود چه ماهی بود و یادم میاد امشب تولد باباس. هه .. حتی دیگه منو جز این خانواده هم حساب نمیکنن… موهامو چنگ میزنم که گوشیم زنگ میخوره با دیدن شماره مامان نیشخندم پررنگ تر میشه

– سلام مامان جون خوبی؟

 

نیشخند میزنم صدا دار و یخ…

– نگو که حالم واست مهمه!

 

صدای تولد خوندن دلی و آرتان میره رو مخم… چشمامو با درد میبندم ..

_امشب تولد باباته… بخدا ترسیدم بخاطر دلی و ارتان دعوتت کنم. اونا رفتن میای؟

– بیام که سرمو بزاره رو سینم؟

– حق بده به بابات… هر چی باشه دلی برادر زادش!

میخوام بگم کی به من حق داد اما فقط میگم:

– تولد شوهرت مبارک.

– آرشام؟

– مُرد!

گوشیو قطع میکنم… سه ساعت تموم بازم توی ماشین میشینم… بلاخره بیرون میان بلاخره دل میکنن خنده های قشنگ و از ته دل دلی حالمو بد میکنه.. هیچ وقت واسه من اینجوری نخندید … هیچ وقت.

حرکت که میکنن پشت سرشون آروم حرکت میکنم… به آپارتمان بزرگ که توی یه کوچه ی بن بست میرسیم. عقب تر ترمز میزنم میبینم که وارد آپارتمان میشن. تلخند میزنم….

یک هیچ به من نفع من دلی خانوم!

دنده عقب میگیرم و برمیگردم. خستم… له و لورده میرسم خونه و خودمو روی تخت پرت میکنم حتی حس غذا خوردن ندارم… صدای زنگ خونه رو که میشنوم متعجب به ساعت نگاه میکنم یازده شب… بلند میشم و آیفونو برمیدارم… با دیدن پوریا و پریا کلافه نفسمو فوت میکنم چه فکری کرده خواهرشم آورده.. لابد هنوز امیدواره.. خبر نداره که من…. شاسیو میزنم و دستی به موهام میکشم. درو باز میکنم… پریا با دیدنم از ته دل میخنده و جیغ جیغ میکنه:

– وای بخدا باورم نمیشه… خودتی؟ پسر دو سال کجا غیبت زد؟

پریا ۲۵ سالشه و بعد از چهار سال هنوز به قلب من امید داره… دلم میخواد بهش بگم بابا روتو کم کن کوتاه بیا من خودم از خودم ناامیدم با پوریا دست میدم و رو به پریا میگم:

– چطوری تو؟

– همین؟ بعد دو سال منو دیدی همین؟

پوریا میخنده و خودشو روی میل میندازه:

– همینم خیلی هنر کرد گفت.. ما بچه ها به این میگیم ربات!

پریا با حرص میگه:

– ربات نبود که بلاخره منو سر و سامون میداد!

سرمو بالا میگیرم و میخندم:

– لاقل جلوی داداشت حیا کن یکم!

– چیه مگه عاشقی که جرم نیست… بخدا تو این دو سال در به در دنبالت گشتم. فقط شماره مامانتو نداشتم بپرسم… هیچکس ازت خبر نداشت. وقتی با پوریا از لندن برگشتیم اینجا هم اومدیم اما نگهبانتون گفت دیگه نمیای اینجا فک کنم دو سال پیش بود حدودالانا.

کنار پوریا می شینم… اونم میشینه و میگم:

– منم رفتم آلمان نبودم .

– بی خبر بی معرفت؟

– نه که تو دو سال رفتی خبر دادی!

– من ازت نامید شدم که رفتم رفتم فراموشت کنم. حتی شایعه شد زن گرفتی.

نیشخند میزنم پوریا میگه:

– بزار فکر کنه باور میکنیم که چیزیو ازمون پنهون نمیکنه!

میخندم پریا نگام میکنه:

– جون من بگو دیگه… چیشده کجا بودی چرا غیبت زد؟

پوف… چه جوری به این دختر حالی کنم حوصله ندارم و از فضولی بدم میاد ..

– پوریا این جغ جغه رو واسه چی آوردی تو؟

پوریا بلند میخنده و پری مشت محکمی به بازوم میزنه پوریا میگه:

– والا تا فهمید پیدات کردم کشت منو که ببینتت .

– بعد ببینم تو کی این قدر روشنفکر شدی؟

– بی غیرت منظورته؟

میخنده و میگم:

– حناق

،، بابا خب خاطر تو میخواد. ۴ سال حریفش نشدم بهش بفهمونم تو آدم نیستی.. میگی چیکارش کنم؟

پریا میخنده:

– داداشم میدونه منم دل دارم خب!

با تمسخر میگم:

– ولی تو هنوز نمیدونی من دل ندارم خب!

 

 

دلخور نگام میکنه. دختر شاد و شوخی زود رنج نیست…

مستقل… بعد فوت پدر و

مادرش با پوریا زندگی میکنن…

 

هر چند که به قول خودش پوریا هیچ وقت نیست.

از روح و اعتماد به نفسش

خوشم میاد… چهرشم با نمک – قد بلند و هیکل توپری داره …..

هیچ وقتم واسه داشتن من نه التماس کرد نه گریه… فقط غیر مستقیم بهم می فهموند که دوسم داره.

– چرا دل نداری بداخلاق؟

– فعلا برو یه شربت درست کن پذیرایی کن تا بعد بگم!

میخنده و رو به پوریا میگه:

– میبینی چه رویی داره… انگار نه انگار بعد دو سال اومدیم خونش.

پوریا روی کاناپه دراز میکشه:

– این از اولش همین بود الان چشمات داره باز میشه خواهر من !

بلند میشه و سمت آشپزخونه میره پوریا لگدی به پام میزنه:

– مثل آدم بگو چه مرگته و چی تو سرته !

– از باغ وحش اومدی مگه دی. و..ث؟

بلند میشه و میشینه. سرکی توی آشپزخونه میکشه و بعد آروم میگه:

– با آرتان تماس گرفتی؟

– نه!

– این قدر بینتون شکر آب؟

سرمو به پشتی کاناپه میزنم و میگم:

– تو قبلا فضول نبودی پوریا

– الانم نیستم کثافت نگرانتم

صاف میشینم و نگاش میکنم:

– یه کاری اینجا دارم انجام بدم برمیگردم میرم پیش داییم این خواهرتو شیر فهم کن که این امیدشو ناامید کنه… من مرد زندگی مشترک نیستم!

– تو مرد چی هستی؟ گوه زدن به زندگی خودت و بقیه؟

– بیند بابا!

جدی میپرسه:

– چی کار کردی که دل آرام هر بار اسمتو آوردم از ترس افتاده به جون پوست لبش؟ چیکار کردی که از آرتان سراغت و میگیرم میره تو هم و میگه خبری ازت نداره؟

– ول کن پوری حوصله ندارم!

پریا که با سینی شربت میاد جفتمون سکوت میکنیم…..

– فقط آبلیمو تو خونت پیدا میشد. یخچالت خالی خالیه

– ترسیدم خرید کنما!

پریا شربتو تعارف میکنه و میشینه

– مگه پیش پدر و مادرت نمیری؟

نمیدونم چرا اینا حس نمیکنن زیادی دارن فضولی میکنن….

– خیلی سوال می پرسید!

جفتشون میخندن و پریا میگه:

– پوریا پاشو بریم که قاطی کرد!

پوریا شربتو میخوره و میگه:

– برگشتی سرکارت؟

– نه بابا حال و حوصله ی نمایشگاهو ندارم حوصله ی کار ندارم اصلا…

عمدا جلوی پریا میگه:

– حالا کی برمیگردی؟

پریا نگام میکنه:

– مگه باز میری از ایران؟

نگاه میکنم توی چشماش:

– آره!

و خودم به این حرف مطمئن نیستم… ناراحت خیره‌ی شربت توی دستش میمونه…

پوریا چشمکی میزنه و بلند میشه:

– بریم پر پر!

بلند میشیم و پریا میگه:

– نمیشه این بار لاقل بی خبر نری؟

تلخ میخندم:

– اگه قبلترش خودت غیبت نزنه میشه!

– همیشه ی خدا طلبکاری

– اینجوری بار اومدم

مشتی به بازوم میزنه:

– لعنت بهت… اه دستم درد گرفت این تو چیه این قدر سفته؟

میخندم. پوریا درو باز میکنه و میگه:

– گچ از اینا تو مغزشم هست!

 

 

محکم پس گردنش میزنم… میخندن پریا شماره مو میگیره و خداحافظی میکنن…

بیرون که میرن درو میکوبم و نفس کلافه مو فوت میکنم شاید از کل رفیقام فقط همین دو تا موندن واسم.. یعنی فعلا همینا موندن!

 

*دل آرام*

 

جلوی آیینه می ایستم و آرایش میکنم. همون رژی که آرتان عاشقشه میزنم. گوشیم که زنگ میخوره با دیدن اسم آرتان با لبخند میزنم روی اسپیکر و رژ و روی لبهام میکشم:

– عشق جان آمادس؟

_یکم دیگه کار دارم ولی قول میدم تا برسی جلوی در آماده باشم!

میخنده:

– نبودی هم فدا سرت . مهمونی ۹ شروع میشه هنوز باورم نمیشه پروانه داره مادر میشه.

باز با شوخی حرفشو میزنه:

– مادر بعدی هم شمایی دوست عزیز!

– باز تو وقت گیر اوردی؟

بلند میخنده… با عشق به صدای خنده ها و نفساش گوش میدم:

– دلی جان من یه ربع دیگه میرسم … بیا پایین!

– چشم!

– قربون چشمات

قطع که میکنه سریع لباس میپوشم و نگاه دیگه ای توی آیینه میندازم. از خودم که مطمئن میشم از آیینه دل میکنم

از خونه که بیرون میرم کنار خیابون می ایستم و منتظر آرتان می مونم توی کیفم دنبال گوشیم میگردم که ماشین جلوی پاهام ترمز می کنه ….

از شیشه ی دودی چیزی پیدا نیست. شیشه که پایین میاد قلبم خالی میشه. این امکان نداره.. آرشام؟

– بچه دارم شدی؟

چهرش عوض شده پخته تر … ریشش بلند شده اما چشمای لعنتیش همون قدر ترسناکه عقب میرم. با ابرو به ساختمون اشاره میکنه:

– اینجا زندگی میکنید پس!

گیج و پر ترس میگم:

– کی آزاد شدی؟

میخنده پیاده که میشه قلبم نمیزنه

– کجاست آرتان؟

سمتم میاد.. عقب میرم…

به در میخورم…

– خوبی زنداداش؟

دلم میخواد داد بزنم… داد بزنم تا یکی به دادم برسه اما اگه خوب به این چشمای خالی و پر خشم نگاه کنی اگه این هیولا اونم بعد دو سال جلوت ایستاده باشه بی شک لال میشی دق میکنی میمیری… من اما دلم میخواد بگم برو… بگم تازه فهمیدم زندگی بدون هیولا زندگی بی کابوس زندگی بی کتک و زور و فحش چیه بگم برو بگم نمون بگم چون … جون کی واسه این آدم مهمه مگه؟ دستاش توی جیبش و خیره مقابلم ایستاده:

– از دیدنم ذوق مرگ نشدی؟

تموم تنم میلرزه…..

– دق مرگ میشی ولی!

جون میکنم جون:

– چی میخوای دیگه از جونم؟

میخنده… سرشو سمت آسمون میگیره و بلند و بی وقفه میخنده

– نمیترسی آرتان برسه؟

خندش قطع میشه… جدی نگام میکنه. ته دلم میریزه …..

– مطمئنی میرسه؟

وحشت زده نگاش میکنم:

– چیکارش کردی مگه؟

خون سرد با ابرو به در اشاره میکنه:

– باز کن درو!

وحشت زده نگاش میکنم… چی میگه این روانی. کف دستشو به در خونه میزنه:

– بازش کن!

– آرتان نیست.

– به درک میخوام خونتو ببینم… اتاق خوابتو… تختو….

– خفه شو… خفه شوکثافت

میخنده و کلیدو از دستم میکشه. درو باز می کنه …

– صدات در نمیاد!

پشت گردنمو می گیره و می کشتم تو خونه.. جلوی نگهبانی ولم میکنه. میخوام داد بزنم که تیزی چاقو رو توی پهلوم حس میکنم خفه میشم و فقط اشک که میجوشه… سوار آسانسور میشیم… جلو میاد. به دیواره ی اسانسور میچسبم ….

– طبقه ی چند؟

– چهار

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۰۰۳۵۱۷۱۸۴

دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس…
IMG ۲۰۲۱۱۰۲۱ ۲۱۵۴۳۱ scaled

دانلود رمان اسمارتیز 0 (0)

2 دیدگاه
    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20230123 235014 207 scaled

دانلود رمان سونات مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۴۳۰۶۲

دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه…
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۶ ۱۷۰۶۰۹

دانلود رمان شهر بی شهرزاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (3)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۱۶۶۸۶

دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای…
IMG 20230123 230123 526

دانلود رمان غرور پیچیده 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 4 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
9 ماه قبل

پارت بعدی رو اگه امکان داره لطفازودتر بزار جانم,ببینیم چه خاکی رفته تو سراین دلارام..😥😣😓😭

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط camellia
camellia
camellia
9 ماه قبل

یه چیز یادم اومد,آرتان مگه نمی دونست سر دو سال آزاد میشه,چرا بیشتر احتیاط نمی کنه!واقعا نمی فهمه?😠یا حتی این دلارام چه زود یادشون رفت?!😡احیانا خُل و چِل تشریف دارن!?

ایسان
ایسان
9 ماه قبل

ندا جانم ترو خدا پارت بعدی بزار دیگه

Rose
Rose
9 ماه قبل

خدایی دلارام خیلی بدبختی کشید تا به آرتان برسه این دفعه هم زندگیشون بهم بریزه دیگه چیزی از دلارام نمی‌مونه گرچه همین الان هم دلارام تازه رنگ خوشبختی دیده واقعا بی انصافیه بازم زندگیش با وجود آرشام بهم بریزه
آرشام واقعا یه روانی به تمام معناست و خودشو زده به نفهمیدن وقتی یه نفر یه آدم رو دوست نداشته باشه نمیشه به زور مجبورش کرد که همون آدم رو دوست داشته باشه قلب دلارام از اول سهم آرتان بود نه آرشام

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Rose
camellia
camellia
9 ماه قبل

حرفی برای گفتن ندارم.😥😓😭😢😟😧😦

علوی
علوی
9 ماه قبل

این دختره و شوهرش خل هستند! اصلاً یه روانی به اسم آرشام هم نباشه، انصافاً لباس مهمانی پوشیده، آرایش کرده تو یه خیابان خلوت که بن‌بست هم هست، کسی میاد بیرون می‌ایسته دم در منتظر تا بیان دنبالش؟ اون خونه آیفون نداره؟ زنگ نداره؟ این گوشی نداره؟ عجله دارید؟ خوب لابی و نگهبان نداره بشینی یه دقیقه تا شوهرت برسه؟ اینا از 2 ماه قبل از در اومدن آرشام از حبس باید رو ویبره باشن نه این همه سرخوش!
نویسنده جان،هزار روش دیگه هست برای داخل رفتن آرشام، منطق رو به چالش نکش لطفاً
از طرفی این دختره که قبلاً دو بار خودکشی کرده از دست این پسره نکبت، ولو چاقو گذاشت روی پهلوت، وقتی دم در گفته هدفش چیه چرا خفه شدی، یه جیغ می‌زدی، فوقش دوباره چاقو می‌زد، چند تا بخیه و بعد خلاص بود این نکبت اعدامی مسلم!

مینا
مینا
پاسخ به  علوی
9 ماه قبل

والا منم دلی رو درک نمیکنم نه به خودکشی کردنش نه به ترسش خب این آرشام و خوب میشناسه وقتی میگه تختت باید تا آخرش و بخونه همون جا باید جیغ میزد و از نگهبان کمک میخواست یا یه لگد میزد به پاش

Maman arya
Maman arya
9 ماه قبل

خسته نباشی ننه ناز و مهربون❤🙏
وای غصه دلی آخر منو سکته میده😑

آنه شرلی
آنه شرلی
9 ماه قبل

فقط دلم میخواد بدونم کی این بد بختی های دلی تموم میشه

ساناز
ساناز
9 ماه قبل

دلی به آغوش بدبختی برگشت

مینا
مینا
9 ماه قبل

من نمی فهمم این احمق چرا اونایی که عاشقشن و نمیبینه اونوقت گیر داده به کسی که هیولا میبینتش آقا جای اینکه بری باز برا خودت دردسر درست کنی با همین پریا ازدواج کن خوشبختش کن تا دلارامم بفهمه اون هیولایی که تو ذهنشه نیستی و فقط بخاطر عشق یه طرفت خریت کردی آخه یه آدم چقدر باید بگذره تا بفهمه با زور چیزی بدست نمیاد

بی نام
بی نام
9 ماه قبل

میشه الان ی پارت دیگه بدیییی لطفاااا

tiam
tiam
9 ماه قبل

ندا جون ترو خدا ترو قران ترو به هرکی میپرستی قسمت میدم این دفعه دیگه مثل دفعات قبل نشه! ارتان و دلی چه گناهی کردن که اینقد باید توسط ارشام زجر بکشن؟ بابا اونا از اولم مال هم بودن بسه اینقد زجر کشیدن! یکم ارامش و خوشبختیم حقشونه! بسه هرچقدر ارشام زجر داد و تاوان نداد بخدا خسته شدیم از ارشام پدر سگ

شیما
شیما
9 ماه قبل

گرفتار شدی رفت خخخخخ خاک تو سره نویسنده نکنن

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x