رمان”ســهم من از تو”پارت28

💕📚

 

‌_به خدا باز بخوای…

انگشتمو توی هوا میگیره و می بوسه…

من امروز می میرم از گیجی و تعجب …

چرا نمیشه این مردو فهمید؟

چرا نمیشه پیش بینی کرد چی توی سرشه؟

چرا چهره ای جذاب و اخمای در همش دلمو نمیبره

– تا حالا نفهمیدی بحث کردن با من به جای خوبی نمیرسه؟

– باشه…بریم درمانگاه آمپول رو بزنم!

میخنده :

– وقتت تموم شد… باید همون موقع میگفتی چشم!

عصبی داد میزنم:

– چرا هر چی میگی باید بگم چشم؟ چرا؟ اگه نگم میندازیم رو این تخت و مثل گرگ می افتی به جونم؟

هولم مید سمت تخت:

– میرم بیرون برمی گردم… جوری که گفتم نخوابیده باشی بد می بینی خیلی بد!

بیرون که میره پربغض سرمو با دستام می گیرم…

عجب روز مزخرفی بود امروز..

مانتو و شالمو گوشه ای پرت میکنم و روی شکمم روی تخت می خوابم…

یه شلوار جین آبی تنم با تاپ سفید که عکس دو تا قلب روشه…

صدای پاشو که میشنوم چشمامو محکم روی هم فشار میدم…

کنارم میشینه… لبم و گاز می گیرم…

می نالم:

– آرشام؟

– هیشش!

خم میشه و لبش و روی گوشم میزاره و میگه:

– نترس خب؟(منحرف نباشین لطفا😂😂)

اشکم می چکه:

– من دارم توی تب میسوزم… الانم بیخیال نمیشی!؟

گونمو می بوسه…

– نه!

دستش سمت شلوارم میره …

روتختیو چنگ میزنم… یکم شلوارمو پایین می کشه.. یه لحظه پام میسوزه…

سرمو بلند میکنم نگاش میکنم با دیدن سرنگ توی دستش که حالا دیگه خالیه هاج و واج نگاش میکنم…

می خنده :

– تموم شد!

بلند میشم و میشینم:

– زدی؟

میخنده … میزنم توی سینش:

– تو آمپولم بلدی بزنی؟

– من همه کاری بلدم!

– جونم بالا اومد خب … از اول بگو نامرد!

بلند تر میخنده …

محکم میزنم توی سینش محکم تر بغلم میکنه…

– یکم بخواب حالت بهتر بشه.

– خیلی ترسوندیم!

– مدلمه.. خوشم میاد اذیتت کنم!

– که چی بشه؟

لبمو می بوسه:

– که بعدش از دلت در بیارم!

 

(••• مدیونید مثل من فکرتون ناکجا آباد رفته باشه😐😂•••)

 

*آرتان*

دو هفته بعد

بابا رو نگاه میکنم… جدی… متفکر … زل زدم به پارکتا و دارم به چرت و پرتایی که خودمم

نمیدونم از کجای مغزم رسیده به زبونم فکر میکنه… نگام میکنه…

– خوب فکراتو کردی؟ مطمئنی میخوای این کار و کنی آرتان ؟

بعد از اون اتفاق توی اتاقم حالا دیگه مطمئنم … یه جوری جلوی آرشام گفته بود شوهرم که انگار نه انگار یه روزی این نسبتو به ریش من میبست…

نازگل راست میگه …بسه هر چقدر صبوری کردم … رفتار آرشام ذره ای شرمندگی پشیمونی

توش نبود… خسته اما مصمم و جدی میگم:

– اره مطمئنم… میخوام یه مدت نامزد کنیم… بشناسیم همو… اوکی بودیم ازدواج میکنیم!

دستشو روی شونم میزاره … چقدر جالب … حتی بابا هم باورش نمیشه بعد از دلی بتونم به دختری دل ببندم…

– من که از خدامه بابا جون… من چیکار کنم؟ با خانوادش صحبت کنم؟

سخته… مثل جون کندن… مثل کوه کندن…

– ممنون میشم!

– باشه… پس صحبت میکنم اگه راضی بودند یه نامزدی کوچیک خانوادگی می گیریم خوبه؟

– نمیخوام زیاد شلوغ بشه یا به فک و فامیل برسه!

– من درستش میکنم… فعلا پاشو بیا شام بخور!

از جا بلند میشه و از اتاق بیرون میره … به محض رفتنش شماره ی نازگلو می گیرم…

سریع جواب میده :

– سلام… خوبی چه خبر ؟

خندم می گیره … این دختر بلعکس دلی زیادی پر حرفع…

– حله فقط از خانوادت مطمئنی؟

میخنده :

– آره بابا… دوماد با این تیپ و قیافه و پول و شخصیت و آقایی و…

– خوووب حالا!

بلند تر می خنده …چه گیری افتادم…

– خوب راست میگم… لنگ یه خواستگار اینجورین ردم کنن!

دستی به پیشونیم می کشم و سمت پنجره میرم … نگام به تاب می افته … چقدر روی تاب گفتیم و خندیدیم…

– نازگل… دلی هیچ وقت بهت نگفت چرا رفت؟

سکوت میکنه… جدی میشه… صداش می لرزه …

– ن…نه!

– اون موقع که با من بود با آرشام در ارتباط بود؟

– آره بود… گفت فقط نمیدونه چه جوری تو رو دست به سر کنه!

پیشونیم و به شیشه میزنم:

– آخ !

– آرتان … خودتو اذیت نکن… بزار من بیام پدر جفتشونو در میارم!

پر نفرت میگم:

– دلی با خودم… هنوز وقتی یاد گردنبندی که روی تخت آرشام پیدا کردم می افتم…

_داری خودتو اذیت میکنی … منم از این خاطره ها و این دق ها زیاد دارم… ولی میخوام خودمو از نو بسازم… با اینکه میترسم آرشام تهدید شو عملی

کنه!

صاف می ایستم… متعجب میگم:

– تهدید؟ چه تهدیدی؟

حس میکنم پشیمونه از گفتنش..

– هیچی!

کلافه و عصبی میگم:

– نازی؟

– گفت… اگه دیگه مزاحم زندگیش بشم بی آبروم میکنه!

سرم سوت می کشه… انگار زمان می ایسته:

– گوه خورد !

– کاری میکنیم جفتشون به گوه خوردن بیفتن… پدرت کی تماس می گیره !

– میگم الان تماس بگیره !

با یه خداحافظی گوشیو قطع میکنم… سرم در حال انفجاره… از اتاق بیرون میرم تا با بابا

صحبت کنم… دیگه تحمل ندارم… میخوام شب نامزدیم جفتشون

باشن و مارو ببینن… همین!

 

*دل آرام*

 

بشقابو زیرآب می گیرم که در باز میشه و آرشام وارد خونه میشه…

با دیدن اخمای در هم و عصبیش آه از نهادم بلند میشه…

باز بداخلاق شد…

باز الان گیر میده به من…

وارد آشپزخونه میشه…

– سلام… خسته نباشی!

سمت یخچال میره و بطری آبو برمیداره ..

یه نفس آب میخوره …

آب تا زیر گردنش میره …ازش میترسم…

در یخچالو محکم به هم میزنه…

از جا می پرم…

– چیشده؟

کتشو در میاره و پرت میکنه روی میز غذاخوری…

لبمو گاز می گیرم که چیزی نگم…

دکمه های پیرهنشو باز میکنه و میگه:

– لباس شیک داری؟

گیج میگم:

– لباس واسه چی؟

صندلیو بیرون می کشه و می شینه… خون سرد میگه:

– نامزدی دعوت شدیم!

با تردید می پرسم:

_کی؟ من می شناسم؟

نیشخند میزنه…

انگشتشو پای لبش میکشه:

– آره… زیادیم میشنامیش… ولی انگار در یه مورد درست نشناختیش!

سیگار و فندک شو و از کتش بیرون میاره …

چرا نمیفهمم چی میگه؟

– چرا واضح نمیگی؟چیو درست نشناختم؟

– اینکه فکر کردی آرتان عاشقته و سالیان سال عزادار از دست رفتنت می مونه!

بشقاب و توی دستم فشار میدم..این چی میگه؟

نامزدی آرتان؟ با کی؟

– آرتان نامزد کرده؟

سرشو بالا می گیره و دود سیگارو توی صورتم فوت میکنه…

– آره!

شوکه نگاش میکنم…

بشقاب از دستم می افته و خورد میشه…

گوشامو می گیرم که صداش عصبی ترم نکنه…

صندلی و با ضرب عقب میده و سمتم میاد:

– چیه؟ خبر بدی بود؟ بیا برو بیرون میره تو پات!

بازومو می کشه و سمت کاناپه می بره …

می شینم انگار رو هوام… معلقم…

چونمو محکم میگیره … دلم داره می ترکه…

چقدر زود فراموشم کرده…

کی دلشو برد؟

– دلی یه قطره اشک از چشامات بریزه خونه رو روی سرت خراب میکنم… دِ بیشور یکم فکر غیرت من باش!

– فقط… شوکه شدم!

سعی میکنم بغض لعنتی مو قورت بدم…

سعی میکنم اشکی نریزم…

– عروس کیه؟

– یه خری هست دیگه!

نمیخواد بگه.. میخواد اذیتم کنه…

چون ناراحت شدم…

چون اون بشقاب لعنتیو شکستم…

– آرشام؟

– فعلا ساکت… صداتو نشنوم دلی!

از جا بلند میشه و وارد تراس میشه…

زانوهامو بغل میکنم و سعی میکنم صدام در نیاد…

جون عصبی شدن و دیونه بازیاش و ندارم…

هضم کردن همین خبر کافیه…

گفته بود لباس؟ واقعا میخواد بریم؟

میخواد منو ببره؟ نمیدونم چقدر می گذره …

شاید نیم ساعت..که از تراس بیرون میاد…

سرتاپاش بوی سیگار میده …

لبمو گاز می گیرم که هیچی نگم…

امتیاز دهید به این رمان
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
27 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
2 ماه قبل

جالب شد مرسی ادامه بده عالیههههه

You
You
2 ماه قبل

یکم بچگونست رمانش

ساناز
ساناز
2 ماه قبل

اوناروو بیخیال ، نازگل و بچسبین

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط ساناز
ملکه
ملکه
2 ماه قبل

خیلی خیلی قشنگه

ملکه
ملکه
2 ماه قبل

خیلی خیلی خوشکله رمانت ممنون کاش بیشتر پارت میزاشتی هرسری که تموم میشه تاپارت بعدی من دیوونه میشم

....
....
2 ماه قبل

تروخدا نگو آرتان و نازگل عاشق هم میشن.دلارامم عاشق آرشام میشه.تروخدااااا هرکاری میکنی اینکارو باهامون نکن

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط ....
Fateme
آنه شرلی
2 ماه قبل

واقعا این نازگله چیزی از رفاقت و دوستی نفهمیده ب جا اینکه بگه بهش تجاوز شده میگه خودشم میخواست

بانو
بانو
2 ماه قبل

این نازی خر بجای انتقام از آرشام داره از دلی انتقام میگیره😑😑😑

Yazdi
2 ماه قبل

خیلی قشنگه🙂

شیما
شیما
پاسخ به  Yazdi
2 ماه قبل

من موندم تو کی هستی .!!!!

Yazdi
Yazdi
پاسخ به  شیما
2 ماه قبل

تازه اومدم🙂

مینا
مینا
2 ماه قبل

این نازگل خیلی کثافته من نمی‌فهمم چرا از دلارام انتقام میگیره این چجور دوستیه دیگه بدبخت دلارام باهاش درد دل کرد ولی این آشغال اینجوری تا کرد باهاش اگه همون زمان جای دروغ رک به آرتان میگفت چی شده الان کار به اینجا نمیکشید

،،،
،،،
2 ماه قبل

ننع چراپاکسازی کردی😎❤😎

به تو چه😐
به تو چه😐
پاسخ به  neda
2 ماه قبل

ندایییی مگه پارتای اخرشه

به تو چه😐
به تو چه😐
پاسخ به  neda
2 ماه قبل

ندا جوووون امشب حورا رو پارت میذاری

به تو چه😐
به تو چه😐
پاسخ به  neda
2 ماه قبل

فدات

،،،
،،،
2 ماه قبل

ننه دوهم داره

،،،
،،،
پاسخ به  ،،،
2 ماه قبل

پس اخرشومیدونی

،،،
،،،
پاسخ به  neda
2 ماه قبل

حالاکسی نیس ی کوچلوبگودیگه پاک کن😭😭😭😭

،،،
،،،
پاسخ به  neda
2 ماه قبل

ن توبگوقول میدم باچسب یک دوسه بچسبونم 😁😁😁

،،،
،،،
2 ماه قبل

نخونده دستت دردنکنه😍😍😍

27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x