رمان”ســهم من از تو”پارت31

💕📚

 

خوندنش که تموم میشه گیتارو کنار تخت میزاره و سمتم میاد … به پهنای صورتم اشک ریختم و خالی نشدم… دو طرف صورتمو می گیره و اشکامو

پاک میکنه:

– من انقد بدم که زندگیو به خودتو من زهر کردی؟ میدونم… میدونم شروع خوبی نداشتیم ولی…

– ولی همه چی یه رابطه به شروعش بستگی داره !

چشماشو با درد می بنده …

دراز می کشم… موهامو از صورتم کنار میزنه… لبخند تلخی میزنه:

– من ناامید نمیشم دل آرام!

– از چی؟

-از اینکه دوسم داشته باشی.. !

لبمو گاز می گیرم… خم میشه و لبو از زیر دندونم آزاد میکنه… آروم لبامو می بوسه…

کنارم می خوابه… محکم بغلم میکنه…

– آرشام؟

نفس عمیق می کشه:

– جون دلم؟

– میگن خدا صدای دل شکسته هارو زودتر میشنوه !

مکث میکنم… بغض میکنم…

– ولی دروغ میگن تو باور نکن!

 

– آرتان فقط حالش خوب نبود دل آرام … من شک ندارم اون حرفاش از ته دل نبود … شک ندارم بین اون و نازی همه چیز درست نیست… منو کسی نمیتونه بپیچونه!

خسته چشم می بندم و نفس پر دردی می کشم… روی سرمو می بوسه:

– بخواب… صبح همه چی تمومه!

اشکم روی بازوش می چکه… خسته میگه:

– هر چی میخوای امشب عزاداری کن دلی … چون آفتاب که بزنه دلم نمیخواد حتی رد اخم ببینم توصورتت از این اتفاق… میدونی که من همیشه این قدر مهربون نیستم!

چونمو می گیره و سرمو بالا میاره

– میدونی دیگه نه؟

سرمو به علامت مثبت تکون میدم که میگه:

– فردا می برمت سفر … باید یکم استراحت کنی … باید روحیت عوض بشه … میبرمت ویلای شمال… خوبه؟

بی حوصله سرمو به علامت مثبت تکون میدم و به هیچی فکر نمیکنم … حتی دانشگاه و درسی که خیلی وقته قیدشو زدم… من قید زندگی و زدم… کیه که بفهمه!؟

***

صبح با صدای آرشام پلکای سنگین و خستمو باز میکنم .. نگام که به چمدون می افته نیم خیز میشم و چشمامو می مالم…

– پاشو چک کن چیزی کمه بزار توی چمدون!

از اتاق که بیرون میره بلند میشم و گیج به چشمای سرخ و خستم توی آینه نگاه میکنم …

صدای پاهاشو که میشنوم برمی گردم سمتش… تی شرت مشکی پوشیده با شلوار مشکی… به لباسام روی تخت اشار میکنه:

– بپوش راه بیفتیم… توی را صبحونه میخوریم حال آماده کردن چیزی نداشتم!

 

جلو میرم:

– تو میتونی این قدر مهربون باشی و هیچ وقت نبودی؟

اونم جلوتر میاد و انگشت اشار شو روی لبم می کشه:

_نبودم چون داشتن ازم می گرفتنت… مهربون نمیتونستم پَست بگیرم!

چمدون و سوئیچشو برمیداره و میگه:

– زود بپوش بیا!

– به کسی گفتی میریم؟!

– نه… کسی نگران مرد و زنی مثل ما نیست… سرشون گرم عروس دوماد جدید و سربه راهه!

بیرون میره و درو می کوبه…لباسامو عوض میکنم و کیفمو برمی دارم… نگام به قاب عکس مامان و بابا می افته… چقدر دلتنگشونم… دستی روی قاب

می کشم و لبخند تلخی میزنم… بیرون میرم و سوار ماشین میشم… حرکت که میکنه میگه:

– این لحظه به بعد گریه و زاری و غر و بداخلاقی و بغض ممنوع… فقط خوش می گذرونیم… حتی ببینم فکرت درگیرشونه همون سگی میشم که بودم!

آرشام دیشب فقط رویا بود بی شک…

خوش گذروندنم زوری؟

لعنتی جدی و تند میگه:

– نشنیدم بگی چشم!؟

و من خسته تر از اونیم که سر این چیزا بحث کنم…

– چشم!

لحنش عوض میشه و شیطنت چاشنیش میشه:

– کله پاچه دوست داری؟

چینی به بینیم میدم و با نفرت میگم:

– وای نه اصلا!

– ولی من دوست دارم… میریم تو هم مجبوری که بخوری!

– بخدا من لب نمیزنم!

– لب نزنی لباتو توی همون کله پاچه ای جای کله پاچه میخورم!

هم خندم گرفته هم عصبیم :

– تو چرا این قدر زورگویی آخه !؟

بی خیال و خون سرد میگه:

– اینجوری بار اومدم جان تو!

مقابل کله پاچه ای که ترمز میکنم با حال بدی میگم:

– آرشام بخدا من از بوشم بدم میاد!

اصلا توجه نمیکنه چی میگم… درو باز میکنه و میگه:

– بدو!

ولی من از جام تکون نمیخورم.. سمتم که میاد درو باز میکنه و میگه:

– گفتم بیا پایین!

مظلوم میگم:

– بخدا دوست ندارم…اصلا اشتها ندارم !

– اینجا فرق داره خوش مزس… بیا بحث نکن دلی میدونی کوتاه نمیام!

ناچار پیاده میشم و با مشت به بازوش میزنم ولی دست خودم درد می گیره … وارد مغازه

که میشیم با شالم جلوی بینیمو می گیرم… میخند و با

فروشند که انگار آشناست دست میده و احوال پرسی میکنه … پشت میز که میشینیم با

خنده میگه:

– نکنه حامله ای دلی؟

– گمشو میگم بدم میاد … بزار من برم!

– ببند!

 

ظرف غذا رو که روی میز میزارن صورتم جمع میشه و بینیمو محکم تر می گیرم … صورتم و برمی گردونم… میخنده و لقمه می گیره …

-بگیر بخور… زبونش حرف نداره !

دلم میخواد این میز و با غذا بزنم توی سرش

– آرشام میگم من بدم میاد چرا نمیفهمی؟

– چون نفهمم… بگیر درد گرفت دستم!

– بخدا من لب نمیزنم!

این مرد زورگوترین مردی که توی همه عمرم دیدم…

– تا ۳ میشمرم… نخوری بلند میشم و به زور بخوردت میدم!

برمی گردم و به بقیه میزا نگاه میکنم… بدبختی اونجاست که بیشتریاشون مرد هستند… دیگه داره

اشکم درمیاد..

– یک…

– آرشام؟

– دو…

– من چرا باید غذایی که ازش متنفرم و بخورم… اینو بگو!

– ضعیف شدی… رنگت پریده … این غذا مقویه… بخور زودباش… سه رو بگم تمومه!

شالمو از جلوی بینیم برمی دارم و واسه اخرین بار شانس مو امتحان میکنم:

– این همه غذای مقوی.. بریم کباب بخوریم… !

– سه!

میخواد از جاش بلند شه که با ترس میگم:

– باشه…باشه بشین!

میدونم دیونه تر از این حرفاست که نگم چشم، و قاطی نکنه… که بگه کاریو میکنم و

نکنه… لقمه رو می گیرم و سمت دهنم میبرم… و اعتراف میکنم در

حد مرگ از این غذا متنفرم… آرنجاشو روی میز میزاره و سمتم خم میشه:

– زود باش!

لقمه رو توی دهنم میزارم و شاید فقط دو بار میجوم… به زور قورتش میدم و اون نامرد

فقط میخنده … ظرفو سمتم می کشه و میگه:

– بقیه شو خودت بخور!

بخوام منصفانه باشم مزش اندازه ی بوش بد نبود…

بعد از کلی کل کل و زورگویی و به زور خوردن اون غذای مزخرف بلند میشیم و باز سوار

ماشین میشیم… حرکت که میکنه نگاش میکنم… حس میکنم چشماش خمار و سرخه…

_دیشب نخوابیدی؟

– گذاشتی بخوابم؟ تا صبح هذیون گفتی..گریه کردی نذاشتی!

دستشو سمت پیشونیم میاره و میگه:

– خوبی انگار!

– چی میگفتم توی خواب!

شیشه رو پایین میده و کلافه آرنجشو لب پنجره میزاره

– چرند!

استرس می گیرم بی دلیل:

– خوب چی؟

عصبی نگام میکنه:

– تو شب و روز و خواب و بیداریت یه کلمس… آرتان!

خیره و پر اخم نگام میکنه .. بار ترس سرمو زیر می اندازم … ته دلم خالی میشه .. تندتر

میره … با ترس میگم:

– میشه من بشینم پشت فرمون… تو یکم بخوابی!؟

توجه نمیکنه… فقط سرعتشو بیشتر میکنه…

– آرشام؟

کنار خیابان وحشتناک ترمز میزنه… با ترس خودمو کنترل میکنم که نرم توی شیشه:

– کلا کارت گند زدن به اعصاب منه… بیا بشین!

جابه جا که میشیم روی صندلیو می خوابه و چشاماشو می بنده … حرکت میکنم … موبایلش

که روی پیشخون زنگ میخوره نگام به اسم زن عمو می افته…

چشماشو باز میکنه و میگه:

– کیه؟

– مامانت!

گوشیو سمتش می گیرم… بی حوصله جواب میده :

– سلام… ممنون خوبیم… عه اومدید خونه ی ما؟….اونجارم بلد بودید؟….. نه چیزیم نیست….. اره دلیم خوبه…… خونه نیستیم….. میریم شمال….. اره بی خبر…… باشه خدافظ!

گوشیو قطع میکنه و می نداز روی داشبورد… باز بداخلاق شد و خدا به داد من برسه…به ویلا که میرسیم آرشام خوابه … میخوام صداش کنم ولی از بس دیشب اذیتش کردم دلم

نمیاد… منم ساکت میشینم تا بیدارشه…

 

نمیدونم چقدر می گذره … بی حوصله تلگرامو زیرورو میکنم و می رسم به آرتان… به پیامای قدیمیش… به حس و حالمون… نمیخوام بخونم.. بخونم

مردم… بخونم قلبم از کار می ایسته… بخونم غصه یه لقمم میکنه…

– مرور خاطراته؟

با ترس سرمو برمی گردونم و به چشمای خواب و آلود و عصبیش نگاه میکنم…

– نه… دستم خورد فقط … میخواستم به مامانم پیام بدم!

– عه؟ آرتان مامانتونه؟

خودشو بالا میکشه و دستاشو توی هم قالب میکنه و بدنشو می کشه… بعد آروم و

خون سرد دستشو سمتم میگیره … هیچ وقت نمیشه پیش بینیش کرد.

– گوشی!

– بخدا من…

داد میزنه لعنتی…

– گفتم گوشیتو بده به من!

دستام می لرزه … گوشیو بهش میدم … شیشه رو میکشه پایین و گوشیو پرت میکنه به زمین… چشمامو می بندم… میدونی من چه شبایی و تا صبح

با اون گوشی با آرتان عاشقی کردم لعنتی؟ میدونی تنها خاطراتمون همون گوشی کوفتی

بود؟ در و باز میکنه و میگه:

_عصر می برمت یه گوشی بخر!

باید محکم باشم… حتی اگه از درون فرو بریزم…

– باشه!

تعجب میکنه… پیاده میشم و بی حال سمت ویلا میرم و سعی میکنم به جنازه ی گوشیم

نگاه نکنم… حتی به دریایی که عاشقشم توجه نمیکنم…داخل

ویلا که میریم میخوام سمت آشپزخونه برم که مچمو می گیره و آروم میزنتم به دیوار…

نگاش روی چشمام و بعد لبام می چرخه… و من با خودم فکر کنم

ذره ای حس به این مرد دارم؟ و صدایی توی مغزم جیغ میکشه… نه!

– من تمومتو میخوام میفهمی؟

فهمیدم و اره میفهمم… ولی اون نمیفهمه تموم من اون روز توی اون اتاق مرد…

انگشت اشار شو میزاره روی شقیقم..

_منم میخام اینجا پر از من باشه… فقط من… میفهمی؟

چشمامو می بندم…

– من میخوام هیچ ردی از آرتان نمونه توی سر و قلبت دلی… لازم باشه بدترین راه هارو میرم واسه رسیدن به این!

نگاش میکنم… میخوام حرف بزنم اما لبامو می بوسه ..پشت گردنمو می گیره تا جدا نشم …

و من سعی میکنم مرور نکنم پارسال تولدم آرتان آوردم اینجا

و غافلگیرم کرد با کیک و کادو و جشن دو نفره … دارم جون میکنم هیچیو یادم نیاد…

نگام به همون میزی که کیک روش بود می افته.. و

درست یکم از اینجا که ایستادم اون طرف تر… منو بوسید و توی گوشم گفت…

اگه یه روز نباشی… حتی اگه زنده بمونم زندگی نمیکنم اینو یادت نره!

-دل آرام؟

دلم و فکرم کند میشه از اون شب و نگاه میکنم به ویرانگر زندگیم … کسی که ادعا میکنه

عاشقمه و یه روز زیر دست و پاش جون دادم و التماس کردم و

نشنید…

روحمو کشت و حالا ازم میخواد عاشقش شم…

با کدوم روح؟ با کدوم حس؟ با کدوم قلب ؟!

– بله؟

– حالت خوبه؟ چرا یخ کردی؟

– فقط خوابم میاد!

– برو یکم بخواب!

سمت اتاق میرم و نگام می افته به خرسایی که واسم خرید و جا گذاشتمش … که کلی غر

زدم و برنگشت و مثلشو واسم خرید… اشکام میریزه … روی تخت میخوابم و به این فکر نمیکنم آرشام با دیدن این خرس چی میگه و چی میشه … من دیگه

جونشو ندارم… زندگی زیاد داره باهام بازی میکنه… ته قصه ی

زندگیم هر چی که بشه یه سریارو هیچ وقت نمی بخشم…

مامانم…

بابام…

نازگل…

آرشام…

و حتی شاید آرتان…

 

امتیاز دهید به این رمان
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به تو چه😐
به تو چه😐
2 ماه قبل

ننه ندایییی هر کی ارشام خواست با پاشنه بلند بزن تو سرش رگو اونموقعه همه بدشو میگفتن فقط مال به تو چه هست

شیما
شیما
2 ماه قبل

بدبخت دل آرام نه ارتان خوبه نه ارشام خاک تو سره جفت شون ولی اخلاق ارتان بهتره

زهرا
زهرا
2 ماه قبل

توروخدا شبم پارت،😁🙋🙏🙏🙏🙏

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

خیلی گلی ندا جان💗💕💝💟

زی زی گولو
2 ماه قبل

نداجون شب هم یه پارتی میذاری!؟؟؟؟؟؟؟

زی زی گولو
پاسخ به  neda
2 ماه قبل

مرسی که مهربونی و پارتو گذاشتی❤😂

بی نام
بی نام
پاسخ به  neda
2 ماه قبل

ما قول میدیممم نگییممم خوبب. جون عممم. تو پادت بدههه. اگه ما گفتیم

زی زی گولو
پاسخ به  neda
2 ماه قبل

تو که دلت اینقده مهربونه ننه میشه پارت بعدیم بذاری🥺🤣

زی زی گولو
2 ماه قبل

من آرشام مخام🥲

زی زی گولو
پاسخ به  neda
2 ماه قبل

میخواممممم اگه داری پستش کن ننه🥲🤣

زی زی گولو
پاسخ به  neda
2 ماه قبل

کی فقط تاریخشو بگو خودمو اماده کنمممم آخه دل تو دلم نیس🥲🤣

به تو چه😐
به تو چه😐
پاسخ به  زی زی گولو
2 ماه قبل

نخیررررر مال منه

به تو چه😐
به تو چه😐
پاسخ به  زی زی گولو
2 ماه قبل

نخیرم ارشام مال منه خانمممممممممم اون موقعه ک همه بدشو میگفتن و فقط من خوبشو گفتم مال خودم شد مگه نه ننه نداییییی

،،،
،،،
2 ماه قبل

ممنون ندایی❤❤❤

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x