رمان”ســهم من از تو”پارت33

💕📚

* آرشام *

بی حوصله و عصبی سالنگ قدم میزنم که

می بینم از اتاق میاد بیرون و سمت حیات

میره …

خسته نفسمو فوت میکنم و روبه روی

پنجره ی قدی میشینم و زل میزنم

به دریا… خستم… از خودم… از دل ارام…از این همه حساسیت …

از این که این دختر هیچ جوره نمیفهمتم…

می بینم که سمت دریا میره …

نمیخوام برم پیشش شاید تنهایی زودتر

آرومش کنه…

اما می بینم که فقط جلو می ره …

تکیه مو از مبل می گیرم و با دقت بیشتری نگا میکنم…

خل شده؟ …

داره چه غلطی میکنه ؟

بلند میشم…

داد میزنم…

– دلی… وایسا!

ولی فکر نمیکنم از پشت این شیشه ی

قدی صدامو بشنوه، میدوم.. شایدم پرواز میکنم…

میرسم به حیات… سمت دریا میدوم…

حنجرم پاره میشه:

– دل آراااام؟؟

لعنت بهت… لعنت به من…

تموم وجودم میشه ترس از دست دادنش…

جلو میرم…

موج میزنه و نمیتونم درست ببینمش…

هوار می کشم…

– دلی وایسا… دل آرام…. وایسا نفهم!

بالاخره شونه شو چنگ میزنم سخت شنا میکنم…

سخت تعادلمو مقابل موجای بزرگ حفظ میکنم…

می کشمش و بالاخره میتونم بغلش کنم…

به ساحل که میرسیم دو تا دستامو روی سینش میزارم و فشار میدم…

داد میزنم:

– نفس بکش… نفس بکش لعنتی!

سرفه میزنه…

آب از دهن و بینش بیرون میاد…

با حرص و عصبانیت میگم:

– بزار روبه راه شی… بزار نفست بیاد بالا… به گوه خوردن می ندازمت بیشعور.

چشماشو سخت باز میکنه…

جونم بالا میاد…

و بدون اینکه بخوام و بفهمم اشکم میریزه …

با همه ی وجودم ترسیدم…

خم میشم و لبشو می بوسم..

– بشکنه دستم!

هق میزنه…

روی دستام بلندش میکنم…

وارد ویلا میشیم…

پله ها رو بالا میرم و وارد حموم میشم…

آروم میزارمش توی وان و اب گرم و باز میکنم..

 

لباساشو در میارم و تنشو میشورم…

سردشه…حوله شو تنش میکنم و آروم میزارمش روی تخت…

موهاشو سشوار می گیرم…

آب قند واسش درست میکنمو تا واسش بیارم می بینم که خوابش برده …

پتو رو روی تنش میکشم…

رنگش پریده …

آدم نیستی آرشام …

نیستی که حال و روز عشقت اینه…

بشین فکر کن.. مثل ادم فکر کن…

روزایی که نامزد آرتان بود چند بار خودکشی کرد؟

چند بار اینجوری مرد؟

چند بار چشماش سرخ شد و اشکش چکید؟

چند بار توی چشماش نگا کردی و حس زندگی ندیدی؟

چی به سرش آوردی آرشام ؟

چی به سرش اوردی که داره همه ی راه های خودکشیو میره ؟

چی کار کردی با این دختر آرشام ؟موهامو چنگ میزنم…

خم میشم و پیشونیشو می بوسم…

و آرشام بی رحم درونم میگه…

همش به داشتنش !

*آرتان*

هر چقدر فکر میکنم، خودمو میزنم به در و دیوار… باورم نمیشه… باور

نمیکنم اون آدمی که کنار نازگل ایستاد و دل آرامو تحقیر کرد من

بودم!

باورم نمیشه اون مرد نفرت انگیز من بودم…

هی مرور میکنم و هی بیشتر خودمو میارم بالا…چه طور تونستم؟ چه طوری اون چرتا رو گفتم؟ چه جوری یادم رفت حتی با وجود

خیانتش سخت عاشقشم هنوز… سخت… !

تحت تاثیر نازگلو حرفاش بودم… ولی هر چی که بودم دل ارام بد شکست…

اینو از لبخند نازگل فهمیدم … اینو وقتی فهمیدم که بعد از اتمام مهمونی کلی خندید و

گفت دیدی… دیدی سوختن آرتان؟

و من واقعا دیدم که سوختن … ولی جای دردناک قصه اونجا بود که دلم، دلم خنک نشد لعنتی…!

نازگل گفته بود… من آرومم… خندیده بود… چرخیده بود… دستاشو باز کرده بود و می

چرخی و می رقصید و می خندید … یه بند تکرار میکرد ارتان…

الان سبکم… راحتم… و من هی من توی مغزم یه سوال زنگ خورده بود و ازش پرسیده بودم…

– منظورت از اون حرفایی که به آرشام زدی چی بود؟ چیارو میگفتی از زمین محوش میکردن؟! اون لحظه نه دیگه خندیده بود … نه چرخیده بود … نه رقصیده بود … ایستاده .. بی حرکت

نگام کرد… و اخر گفت…

– یه زری زدم فک کنه ازش اتو دارم!

و حرفو عوض کرد… و نفهمید که اون ترسی که من توی چشمای براقش دیدم جنسش

اصل بود… اصل اصل… و حالا، حالاکه نشستم و فکرمیکنم چرا این

نامزدیو قبول کردم اومده نشسته پیشم که بریم شمال… بریم ویلاتون… و من اصلا

نمیفهمم دلیل اسرارشو… اصلا نمیفهمم چرا با این آدم باید سفر دو

نفره برم… من هیچ حسی به این دختر ندارم … من اصلا نمیفهمم چه غلطی کردم … این

حلقه چی میگه تو دستم… این دختر چی میگه توی گوشم… این

ادم چی میخواد از جونم؟

– آرتان توروخدا… بعد این سفر خودم نامزدیو بهم میزنن که بیشتر اذیت نشی!

نگاش میکنم … قبلا .. هر وقت دلی حرف میزد و من نگاش میکردم یه چیزی توی قلبم

تکون میخورد… اما الان…حس بدی دارم… فقط بد….

– من واسه چی باید با تو بیام شمال؟

– بابا تو چرا این قدر یخی… فکر کن دوست دخترتم… بزار یه مدت خوش باشیم خو !

کلافه بلند میشم … این دختر چی فکر کرده در مورد من؟

– واسه اینکه همه چی تابلو نشه باید یکم باهم باشیم یانه … خو من سریع همه چیو بهم بزنم که میفهمن نقشه بود !

چرا خریت کردم و با طناب این دختر رفتم تو باتلاق نمیفهمم… بلند میشه و سمتم میاد:

– توروخدا… فقط دو روز.. بریم شمال خوش بگذرونیم برگردیم… بعدش هرچی توبگی!

آرشام چه طور تونسته با این دختر مثل اشغال رفتار کنه…؟

درسته نمیخوامش ولی آدم… حق زندگی داره …

– میای؟

لرزش صداش و نم چشماشو عذاب وجدان غلطای داداشم باعث میشه بگم:

– میام!

لبخند میزنه… و توی یه لحظه جلو میاد و گونمو می بوسه:

– اگه آرشامم اندازه ی تو خوب بود جهان جای زیباتری میشد!

دور اتاق می چرخه و میگه:

 

– چمدونت کجاست ببندمش؟

– بزار فردا میریم نازی!

سریع میگه:

_نه… الان… توروخدا!

نمیفهمم دلیل اصرارشو نمیفهمم… گیج نگاش میکنم…

– من چمدون نمیخوام … تو هم نمیخوای … هر چی لازم بود میخریم دیگه … اصلا ویلاتون هست همه چی… بریم؟

کلافه میگم:

– باشه بزار برم به مامان بگم ببینم…

– نه… بی خبر بریم.. نمیخوام نه بیارن تو کارمون یا بگن الان جاده شلوغ هوا خوب نیست کار داریم پشیمونت کنن… رسیدیم زنگ بزن بگو اومدیم

شمال!

– نازی داری دیونم میکنی!

-دیونه شو ولی بیا بریم!

نفسمو فوت میکنم و لباسامو عوض میکنم … خودمم نمیفهمم چرا تیشرتی و می پوشم

که دلی واسم خریده … ادکلنیو میزنم که اون عاشقش بود…

مامان تو اتاقشه … بی حرف بیرون میریم و سوار ماشین میشیم … و اعتراف میکنم نمیفهمم

چی تو سر نازی میگذره …

– نکنه میخوای ببریم ویلا جای آرشام بکشیم انتقامت تکمیل بشه!

میخنده :

– انقدر کثیف به نظر میام؟

– همه چی اینجور به نظر میاد!

– از چی میترسی؟

خون سرد سرمو به صندلی میزنم و چشم می بندم:

– من بدترین و عذاب آورترین و ترسناک ترین اتفاق زندگیمو تجربه کردم…

– چه اتفاقی؟

نگاش میکنم و تلخ و جدی میگم:

– از دست دادن دل آرام … این که جلو چشمم دستاش توی دست مرد دیگه ای باشه … مزشو چشیدی نه؟

– آره … تلخ.. مثل زهرمار!

– پس کاممون زهره… ترسامون هم ریخته… آبم از سرمون گذشته… از اینجا به بعدش هرچی بادا باد!

(بچه ها پارت اول فردا )

امتیاز دهید به این رمان
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زی زی گولو
2 ماه قبل

من آرشام مخام🥲

Fateme
آنه شرلی
2 ماه قبل

خیلیییییییی خوب بود مرسییییی😗💖

Aramesh
2 ماه قبل

واییی پارت ننه مرسی
هنوز نخوندم گفتم بیام بگم مرسی

مریم
مریم
2 ماه قبل

لایک داری

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x