صداش ته موندهی توانمو از بین میبره:
– یه شب سرد زمستونی هوا سوز داشت وقتی با کابوس خنده های بلند تو و آرتان از خواب پریدم توی اون سرما و سوز که خیس عرق بودم و نفسم یکی در میون می اومد بالا… هم سلولیام تخت خوابیده بودن و زندون فقط زندون بود.. حتی یکی ننشست بالای سرم یه لیوان آب بده دستم بگه خواب دیدی. اونجا بی کسیو تنهایی تا مغز استخونمو سوزوند و به این نتیجه رسیدم که…
صدای کلافه ی پوریا رو میشنوم:
– حالش خوب نیس نفهم ول کن!
اشکام میریزه و ادامه میده:
-؛ به این نتیجه رسیدم ارزششو نداشتی دلی… ارزش بی آبرو شدنم … ارزش برچسب
بی غیرتی و ه. و. س باز بودن و بی ناموس بودن خوردنو… ارزش بی خانواده شدنم و… ارزش سابقه دار شدنمو.. ارزش این همه دویدنمو.. جابه جا کردن دنیارو واسه داشتنت… نداشتی خانوم محترم!
بلند میشم و وارد سالن میشم پنجره رو باز میکنم و گلوم چنگ میزنم:
– اون شبو بقیه ی شبای اون دو سال زیاد فکر کردم فکر کردم بخاطرت از همه… حتی خودم و آبروم و شرفم گذشتم… ولی تو چیکار کردی؟
چشمامو میبندم و اشکام میریزه
– فقط زدی تو سرم که من م. ت. ج. اوزم فقط گفتی آرتان. فقط گفتی من نامردو بی ناموس و عوضیم.. کجای اون زندگی عشق منم دیدی؟ آره راه بدیو اومده بودم ولی به بی کسیم قسم تنها راه بود!
با بغض لب میزنم:
– آرشام؟
– برگشتم که نفس تو ببرم دلی.. با این هدف نفس کشیدم… اما حالا می بینم ارزش نداری که بخاطرت قاتلم بشم.
– تو یادت رفته باهام چیکارا کردی؟ چرا همیشه طلبکاری لعنتی؟ تو زندگیم و رویاهامو روحم و کشتی من به احترام عشقت ازت گذشتم و رضایت دادم که اعدام نشی به احترام عشقت…
حرفمو قطع میکنه:
– دیگه عشقی نیست .
کف پارکت میشینم و زانوهامو بغل میکنم.
– یه جوری از چشمام سقوط کردی که دیگه نمیتونی باشی دلی .
– حالا که ازم متنفری .. چی میخوای ازم؟
انگار که نیشخند ترسناکشو از پشت گوشیم می بینم:
– فقط دلم میخواد اذیتت کنم همین
صدای کلافه ی پوریا رو میشنوم
– خفه شو آرشام… بده من اون کوفتیو …
– دل آرام قطع کن گوش نده!
اشکامو پاک میکنم:
– این همه اذیتم کردی چیشد اخه؟
– میخوام یه بار دیگه تو این خونه ببینمت. باید حرف بزنم باهات .. بعدش شاید واسه همیشه رفتم
پوریا داد میزنه:
– دلی قطع کن میگم!
– منو توی اون خونه ببینی که چی بشه؟
تموم بدنم می لرزه… از ترس از استرس از خراب شدن آرامشم صداش خون سرد..
هیچ حسی نداره
– اگه میخوای بیشتر از این گوه نزنم تو آرامش و زندگیت بیا. فکر کنم تا الان بهت ثابت شده نه از کسی میترسم نه از چیزی!
– لعنتی لعنت بهت لعنت بهت نمیام بیام چیکار؟ مگه خاطره ی خوشی دارم از تنهایی باهات؟
هق میزنم:
– آرشام چرا ولم نمیکنی ؟چرا بس نمیکنی؟ چی میخوای از جونم؟
– میخوام باهات حرف بزنم نترس
– چه حرفی؟
نفس عمیق میکشه:
– میای یا نه؟
خسته میگم:
– نه!
صدای عصبی پوریا رو میشنوم:
– بس کن روانی بده من اونو!
صدای آرشام پر از خشِ:
– دلم میخواست یه بار از راه دوستی وارد شم… خودت نزاشتی
با گریه میگم:
– آرشام بیام و آرتان بفهمه… بیام و بلایی سرم…
– نمیفهمه… نمیارم میخوام…
نفسش میره!
– میخوام یه بار دیگه توی خونم ببینمت!
– بعدش میری؟
– بعدشو بعد فکر میکنم!
محتویات معدم تا گلوم میرسه.. صدای داد و بیدادشو با پوریا میشنوم.. پیشونی دردناکمو فشار میدم
داد میزنه و گوشم سوت میکشه:
– میای یا نه؟
پوریا داد میزنه:
– نه دلی بگونه خام این نشو این دیگه آدم نیست!
آرشام فریاد میزنه:
– خفه شوتو!
یخ زدم… دندونام بهم میخوره:
– اگه بیام و بعدش واسه همیشه بری میام اما به شرطی که پوریام باشه!
فقط میگه:
– منتظرم. فردا عصر راس ساعت ۱۵
چند لحظه بعد صدای پوریا رو میشنوم
– حالیته داری چیکار میکنی؟ داری همه چیو خراب تر میکنی.. آرتان بفهمه جفتتونو با هم آتیش میزنه صبر نمیکنه ببینه چی میگی و چیشده
منم داد میزنم:
– من فقط میخوام بره… میخوام نباشه… میخوام از تنها موندن و تنها بیرون رفتن
وحشت نداشته باشم
میخوام مثل همه ی آدما زندگی کنم میخوام آرتان بمونه واسم… چرا یکی منو نميفهمه؟
_بیای خونش فکر میکنی بعدش چی میشه؟ این فقط دوست داره آزارت بده دلی بفهم از من که رفیقشم بپرس. حماقت نکن
زار میزنم:
– نمیخوام آرامش آرتان بهم بریزه نمیخوام از با من بودن پشیمون بشه.. خودت گفتی ردش میکنی بره
– هستم پای حرفم ولی اومدن تو چیزیو حل نمیکنه!
دستمو جلوی دهنم میگیرم و عق میزنم حالم اون قدر خرابه که نفسم سخت بالا
میاد
فقط گوشیو قطع میکنم و سمت دستشویی میدوم همه ی محتویات معدم بالا میاد.
خودمو توی آیینه نگاه میکنم این دومین باری که حالت تهوع داشتم و بالا آوردم
عادت.. م. اه. یانه م رو حساب میکنم و خیره چشمام توی آیینه لب میزنم:
– نه… الان نه!
سمت اتاق میدوم بی بی چکو از کشو بیرون میارم و سمت دستشویی برمیگردم… کارم که تموم میشه خیره ی دو تا خط قرمز میمونم و تموم گذشته آوار میشه روی سرم.
اما این بار حس بد ندارم حس نفرت ندارم این بار ذوق دارم…
این بار عاشق بچه ای هستم که از آرتان باشه. اما حالا… توی این گیر و دار اومدن آرشام… بغض سختم میترکه و از دستشویی بیرون میام.
روی کاناپه میشینم و .میبارم هزار تا حس خوب و بد با هم دارم… اما دلم میخواد امروز جشن بگیرم… این خبر و باید اونجور که لایقشه به گوش آرتان برسونم…. بلند میشم و سمت اشپزخونه میرم تا کیک درست کنم و قورمه سبزی که آرتان عاشقشه.. حالم خوب نیست اما… باید قوی شم و خودم همه چیو درست کنم… باید برای حفظ این خوشبختی بجنگم… دستمو روی شکمم میزارم و لب میزنم:
– مثل بابات باش. مرد… مهربون.. وفادار!
*آرشام*
یقه مو محکم میگیره و محکم تر میزنتم به دیوار
– داری چه گوهی میخوری تو حیوون؟
فقط نگاش میکنم یقه مو میکشه
– زن برادرتو دعوت میکنی خونه مجردیت که به چیت افتخار کنی؟
– پوریا حوصله ی دعوا و کتک کاری ندارم ول کن یقه رو!
عصبی داد میزنه:
– به درک که حوصله نداری. اون دهن بی چاک واکن ببینم میخوای چه گوهی
بخوری؟
مچ دستاشو میگیرم و از یقم پایین میارم:
– حس نمیکنی داری زیادی توی زندگیم دخالت میکنی؟
– اگه همین الان بهم نگی چی تو سرته که فردا دلی بیاد اینجا میرم و با مامور و آرتان برمیگردم… من کله خرو میشناسی میشناسی که از خود خرت خرترم!
میخندم.. بلند. خیلی بلند روی کاناپه لم میدم و سیگارمو روشن میکنم:
– آره میشناسمت… یادمه دوست دخترت سه سال پیش وقتی ح. ام. ل. ه شد و انداخت گردن تو به گوه خوردن انداختیش تا گفت گوه خورده و بچه واسه یه حروم زاده ی دیگس خداییش خوب نرفتی زیر بار!
بلند تر میخندم. به زانوم لگد میزنه
– نرو رو مخم آرشام میگی یا برم؟
خون سرد تر جواب میدم:
– شنیدی میگن آب از سرم گذشته؟
چشماشو با درد می بنده و نفسشو فوت میکنه:
– داداش آقا؟ یارو؟ رفیق؟ بچه بابات؟ داداش پریا؟ ما دریا از سرمون گذشته!
خسته روی مبل میشینه:
– آخه لامصب… دِ سنگ مصب… نمیخوام بیشتر از این خودتو بدبخت کنی. این چه کاری بود که کردی؟ از راه ت. ج. اوز آدم عشقشو به دست میاره ؟
– راه دیگه نبود. فکر میکردم عاشقش میکنم
– رفته بودی دنبال دلی که قبلا دلش واسه دل داداشت رفته بوده آره؟
نگاش میکنم. تلخ اما میگم:
– آرتان آدم بهتر و دوست داشتنی تریه!
– تو عوضی بودنو دوست داری؟
میخندم
– ذاتیه جون داداش!
– چیکار داری با دلی؟ بخاطر یه دختر؟ باور کنم بخاطر یه دختر این همه داری گند بالا میاری؟ تو که دورت پره دختر بود و بیشتر از یه هفته تحملشون نمیکردی… عاشقت میشدن و به ریششون میخندیدی.
– دختر ول نمیخواستم
سیگارو ازم میگیرد:
– چیکار داری دلیو؟
– میخوام باهاش حرف بزنم. فقط حرف
آروم تر میگه:
– بعدش؟
خسته میگم:
– میرم .. میرم تا واقعا غریب باشم. اینجا خانواده دارم و ندارم
– چرا نمیری از دل بابات در بیاری؟
میخندم..
– مگه شیشه خونه همسایه رو شکستم؟
-: نه که خودم وضعم از تو بهتر باشه… یه جورایی شکل خودتم ولی.. واقعیتش نمیفهمم چه جوری این قدر خون سردی
– این قدر بی رگ این قدر بی اهمیت و بی غیرت؟
دلخور میگه:
_تو اینجوری نبودی تا این حد عوضی نبودی
میخندم و دراز میکشم:
– بودم!
– نزار دلی بیاد .. ولش کن بزار کاراتو جور کنیم برو!
زنگ خونه که میخوره پوریا بلند میشه و من گیج میپرسم:
– کیه؟
– پریاس
_بهش نگفتی با کی طرفه؟
شاسیو میزنه و میگه:
– خفه شو … نمیخوام یدفعه بگم… اوضاع روحیش جدیدا خوب نیست!
– اوه مامانم اینا!
درو باز میکنه و پریا با قابلمه توی دستش وارد خونه میشه:
– سلام… بی ادب مهمون داری پاشو بشین لااقل!
فقط دستمو واسش بلند میکنم. پوریا عصبی میگه:
– نباید با من هماهنگ کنی تو؟
– وا خب غذا آوردم واستون.. آرشام دلمس که دوست داری!
پوریا نمیتونه خوددار باشه:
– دوست داره که بره خونه مامانش کوفت کنه. هی من هیچی نمیگم میزنم رو فاز بی غیرتی تو تک و تنها باید بیای خونه پسر مجرد؟
– چته تو؟ خودت گفتی میای اینجا بعدم ما به آرشام اعتماد داریم، مگه نداریم؟
نه محکم و بلندش باعث میشه چشمامو ببندم پریا شوکه میگه:
– نه؟ همیشه نمیگفتی آرشام مثل داداشته؟ همیشه نمیگفتی رو ناموس رفیقش چشمش پاکه؟
پوریا رو نگاه میکنم. باید خودم کاری کنم بلند میشم. پوریا بی طاقت وارد تراس میشه سمت پریا میرم و قابلمه رو ازش میگیرم. غمگین میگه:
– نمیگی چشه؟
– در مورد من اشتباه میکرده
اون قدر خشک و سرد و یهویی میگم که بغض میکنه:
– مگه تو… تو مگه چته؟
– عوضیم
– بازی جدید واسه دور کردن من از خودت؟ من که این همه سال فهمیدم حسم یه
طرفس مگه مزاحمت داشتم واست؟
چشمامو میبندم:
– پری؟
– تو عوضی نیستی از سنگی!
مشتش که روی سینم میخوره نگاش میکنم:
– فقط اومدم و ناهار آوردم همین. اما شماها باهام مثل آویزونا رفتار کردید.
پوریا عصبی میرسه:
– بس کن پری
– بهم بگو آرشام چه جور آدمیه؟ بگو شاید خلاص شم از این حس!
– برو خونه
مقابلم می ایسته:
– خودت بگو!
پوریا داد میزنه:
– دهنتو ببند آرشام!
سمتش برمیگردم:
– چرا؟ بزار بفهمه بزار بدونه عاشق یه آدمی شده که هیچی نداره جز ذات خراب
پوریا عصبی جلو میاد و پریا ناباور نگام میکنه:
– آرشام چی میگه پوریا؟
پوریا کلافه نفسشو فوت میکنه:
– بهتره دیگه اینجا نیای
بی حوصله روی مبل لم میدم و پامو روی پام میندازم… سیگارمو روشن میکنم و پری گیج میپرسه:
– واسه… واسه چی؟
پوریا جدی میگه:
– چون داداشت میگه .
– مگه خودم عقل و اراده ندارم؟
صدای پوریا بالا میره:
– نه نداری داشتی این همه سال عنتر این چلغوز نمیشدی
پریا با بغض جلو میاد:
– آرشام چی شده؟
پوریا شونه شو میکشه:
– من دارم بهت میگم دیگه… میگم فراموشش کن رابطتم قطع کن!
– من نباید بدونم چرا؟
کلافه میگم:
– بس دیگه هی اون یه چیزی میگه تو یه چرتی جواب میدی.. مشکل اینجاست
داداشت فهمیده من چه بی ناموسیم حله؟
پریا کنارم میشینه پوریا کلافه موهاشو چنگ میزنه… صدای پریا می لرزه:
– نقشه کشیدید واسه دلم؟
نگاش میکنم:
– منو اونجوری تصور کردی که قلبت خواسته .پری ولی من شباهتی به ساختهی
ذهن تو ندارم ول کن منو!
– تو مرد محکم هستی مغروری خودساختهای جنم داری با عرضه ای…
پوریا سعی میکنه آروم باشه:
– پری بریم خونه
– من تا نفهمم چرا نباید دیگه آرشامو ببینم هیجا نمیام.
– من واست میگم پاشو!
پوریا رو نگاه میکنم:
– برو یه دقیقه تو اتاق حرف میزنم باهاش
عصبی سمت اتاق میره پری نگام میکنه
– تو از یه دختر چی میخوای که من ندارم؟
– تو همه چی داری پری… من آدم ازدواج نیستم!
اشکش میریزه:
– مگه من حرفی از ازدواج زدم؟ تو هیچ وقت منو حتی به عنوان دوست هم قبول نکردی
لبخند میزنم:
– چون تو لیاقتت از دوست دختر بودن بیشتر بود… تو خواهر رفیقم بودی بچه!
– کسی دیگه رو دوست داری آرشام؟
چشمامو با درد میبندم …. بی رحمانه تیر خلاصو میزنم:
– داشتم. ازدواج کردم… طلاق گرفت!
– داری مزخرف میگی!
– شناسنامم توی کشو اتاق میتونی ببینی
– با کی؟ کی؟ چه جوری که هیچکس نفهمید؟
ته مونده ی امید شو نامید میکنم:
– دو سال پیش،زنم الان زن داداشمه.
– آرشام مسخره کردی؟
نگاش میکنم:
– یه روز اومد خونهی مامانم تا بهش سر بزنه واسش سوپ آورده بود. اون روز مامانم رفته بود بیمارستان تا گچ پاشو باز کنه. من تنها تو خونه بودم اما نگفتم بهش!!
اشکاش میریزد.. تنم گر میگیرد:
_رفت طبقه ی بالا پیش مامانم… دنبالش رفتم در اتاقو بستم و بعدش…
با مشت میزنه روی بازوم:
– بسه بسه … نگو!
– من عاشقش بودم اما خانوادم واسه آرتان رفتن خواستگاری آرتان و دلی میمردن واسه هم… اما جداشون کردم .
داد میزنه:
– دروغه.. مزخرف.. چرنده!
– خیلی دستو پازد. داد زد. اما من کارمو کردم و اونو واسه خودم کردم.
میزنه.. پشت هم پوریا بیرون میاد و پریو توی آغوشش میگیره
– لعنت بهت آرشام!
پری زار میزنه بلند میشم:
– حالا دیگه راحت میره لازم بود.
سمت تراس میرم پری سمتم میاد پشت هم توی کمرم می کوبه:
– دروغه… بگو دروغه… بگو این همه سال بازی نخوردم بگو این همه سال عاشق یه م. ت. ج. اوز بی رحم نبودم
سمتش برمیگردم… پوریا سعی میکنه از من جداش کنم اما نمیشه… این دختر شکسته.. من دستاشو میگیرم:
– آروم دختر خوب آروم…
– چرا این قدر بدی… چرا این قدر نامردی به نامزد برادرت رحم نکردی؟ چه جوری
باورم کنم؟ چه جوری دل بکنم؟
– پری من تو جهنمم بدترش نکن!
با زانو روی زمین میوفته وارد تراس میشم میشنوم که میره و درو میکوبه پوریا جلو میاد:
– کشتیش!
– وقتی دیگه اون قدر بهم بی اعتماد شدی که میترسی خواهرت سمتم بیاد و تنها
باهام باشه …
– بیند اون دهن بی چاکتو… من اگه حرفی زدم واسه اینکه این عشق نتیجه ای نداره… حتی اگه دو طرفه شه
نگاش میکنم:
– تا ابد دختری تو قلبم نمیاد!
– قلب؟ از داشته هات بگو داداش
نیشخند میزنم:
– داشته هام؟ کینه عقده غرور… بی حسی… نفرت… بگم بازم؟
– هم خودتو نابود کردی هم….
عصبی میگم:
– من نه قولی به پری دادم نه قراری داشتم!
نگام میکنه… خیره و کلافه جلو میاد و با سرزنش میگه:
– تاوان عشقی که دل آرام بهت نداشتو دخترای دیگه باید پس بدن؟
سیگارمو پایین پرت میکنم و دودشو توی صورتش فوت میکنه:
– این قدر کوته فکری که فکر کردی دارم عقده مو سر خواهر تو خالی میکنم؟
منفجر میشه:
– دِ لعنتی. لامصب … نامرد بی وجدان پری ۵ سال میمیره واست قبول که به احترام من نرفتی سمتش ولی چرا یه بار یه بار مثل آدم بهش نگفتی عاشق دختر عموتی ؟چرا سه سال غیبت زد و یه ندا به من ندادی بهش بگم نیستی امیدونی اون سه سال چی کشید؟ فهمیدی؟
– داد نزن پوریا
محکم میزنه تخته ی سینم کمرم به دیوار میخوره. چشمامو می بندم:
– هی میخوام ملاحظهی حال و روزتو بکنم هی میخوام از در رفاقت وارد شم و معرفت خرج کنم. ولی یه چیزی توی تو مرده آرشام!
نگاش میکنم میزنه توی سینم:
– انسانیت انسانیت تو وجودت مرده شاید همون روز تو اون اتاق خونتون
فقط نگاش میکنم.
– بهش قول ندادی باهاش قرار نذاشتی… اما همهی این سالا سکوت کردی.. دو سال تموم دنبالت گشتیم و آرتان فقط گفت خارج از کشوری اونجا بود که پریا شکست اما دم نزد.. میشناسیش که؟ به روش نمیاره.. فقط گفت لیاقت یه خداحافظیم نداشتم؟
منم بلندتر میگم:
– نشد لاکردار کل زندگیم ریخته بود بهم یک سال که درگیر ازدواج بودم شماها خارج از کشور بودید بعدم که اومدید من افتادم زندون توی حبس آدم اسمشم یادشدمیره وای به رفیق
-؛ بلایی سر پری بیاد …..
سکوت میکنه ادامه نمیده سرمو به علامت بقیش تکون میدم… یقه مو توی دستش مچاله میکنه:
– تو از من بچه پروتری
– آقا من حيوونم.. اصلا شیطان رجیم منم… ول میکنی منو؟ بیا برو دنبالش بلایی سرش خودش نیاره.
یقه مو ول میکنه عقب میره میخواد بیرون بره که صداش میزنم.
می ایسته…
– من هیچ وقت نخواستم آسیبی به پری بزنم… نخواستم تاوان حالمو اون بده… چیز با ارزشی ندارم که سرش قسم بخورم تا باور کنی. نه عشق نه خانواده. نه بچه.. اما به رفاقتمون قسم چون خواهر تو بود اصلا تحویلش نگرفتم که فراموشم کنه… علاقهای نداشتم بهش درست ولی لایقشم نبودم و نیستم!
فقط میگه:
– آره نیستی!
بیرون میره چشمامو با درد میبندم وارد سالن میشم.
روی کاناپه لم میدم… نمیدونم چقدر میگذره که گوشیم زنگ میخوره. با دیدن اسم پوریا نگران جواب میدم:
– الو؟
صداش گرفته:
– تف تو ذاتت .. گوه بزنن به این رفاقت
پاهامو از روی میز جمع میکنم:
– بعدا منو ببند به فحش، چیشده؟
_گیج و پرتو پلا از خونت زده بیرون به ماشینی…
می ایستم:
– زندس؟
بغض مردونش میشکنه داد میزنم:
– جون بکن زندس؟
– آره!
نفسمو فوت میکنم:
– چش شده؟
– دستش شکسته سرش ضرب دیده باید امشب بمونه. ولی ساکته ساکت و
گیج دکترش گفت خبر بد دادن شوکس؟
کلافه چنگی لای موهام میزنم:
– کدوم بیمارستان؟
– فقط گمشو آرشام ریختتو ببینم دکوراسیون صورتتو میریزم بهم!
– بزن آدرس بده میام بزن!
داد میزنه:
– حالم از بی حسیت بهم میخوره.
– مردک روانی دارم ازت آدرس میگیرم بی حسی چی کشک چی؟ مگه من راضی بودم چیزیش بشه؟
سکوت میکنه صدای گریه و حرف پروانه رو میشنوم:
– بیا برو داروهاشو بگیر!
صدای خسته ی پوریا:
– میفرستم آدرسو… پروانه چیزی نمیدونه.. اومدی تابلو نکن
و قطع میکنه کتمو برمیدارم و بیرون میزنم.
*دلآرام*
رژ لبمو روی لبهای سفیدم میکشم تاپو شلوارک سفیدمو می پوشم و موهامو باز میزارم از اتاق بیرون میرم خیره کیک روی میز و ظرف میوه و سینی شربت میمونم که در باز میشه!
سعی میکنم حال بدمو نشون ندم جلو میرم… آرتان که وارد خونه میشه با دیدنم می ایسته.. لبخند میزنم:
– سلام
جلو میاد
– سلام به روی ماهت. چه خبره تولدمه؟
میخندم چشم از کیک میگیره و دستاشو دور کمرم حلقه میکنه:
– با شمام خوشگله؟
– یکی داره میاد!
متفکر نگام میکنه.
ابروهاشو در هم میشه و میپرسه…
– کی؟
میخندم:
– یکی که خیلی وقته منتظرشی
– اذیت نکن دلی… من منتظر کسی نبودم!
چونشو می ب. وس. م. میخنده:
– شیطونی نکن دختر… بگو ببینم چه خبره .
– دلم نمیخواد بیشتر از من دوسش داشته باشی هیچ وقت!
چشماش درشت میشه.
ابروهاش بالا میره. گیج میگه:
– تو… تو؟
– اهوم
نگاش خیرهی شکمم میمونه:
-؛ باورم نمیشه. یعنی واقعا من دارم پدر میشم؟؟
بغلم میکنه.. دور خودش می چرخه… صدای خنده هامون کل خونه رو پر میکنه.. می ب. و. س. مت… محکم فشارم میده.. موهامو بو میکشه تو گوشم میگه که عاشق خودم و بچمونه… اما من میون همه این خوشی ها یه چیزی وجودمو چنگ میزنه. اونم پنهون کاری… کاری که بازم تکرارش کردم اما خود خدا شاهده که بخاطر حال خودشه… پشت میز میشینم و کیکو میبره…
– یه به چه بویی داره
– نوش جان
نگام میکنه:
-؛ توی این وضعیت باید استراحت کنی نه کیک و شام درست کنی!
میخندم:
– لوسم نکن.
– حالت واسه همین بد بود؟ رنگو روتو
خجالت میکشم ولی میگم:
– آره!
– باید بریم آزمایشم بدی
– باشه بریم
کمی از کیکو میخوره منم لیوان شربتو برمیدارم… میپرسه:
– دختر دوس داری؟
چرا داره گذشتهی لعنتی و سوالاش تکرار میشه..
– فرقی نداره دلم میخواد سالم باشه!
– ولی من عاشق دخترم
خودمو لوس میکنم:
– شكل من شه؟
صورتمو نوازش میکنه:
– آره! دو تا دلی داشته باشم!
میخندم… میخنده… کاش آرشام رحم کنه …
– یه ترسی توی چشمات که منو میترسونه دلی!
دلم میریزه ولی میگم:
– چیزی نیست یه دلشوره ی سادس
-؛ از اینکه آزاد شده میترسی؟
بغض میخواد خفم کنه خبر نداره داداشش تا اتاق خوابمونم اومده
– آره. همیشه می ترسیدم
– چیکار کنم این ترست تموم شه؟
لبخند زورکی میزنم:
– تموم میشه نگران نباش.
ل. ب. ام. و می ب. وس
ه:
– امشب بگو مامان بابات و مامان بابای من بیان یه جشن کوچیک بگیریم اونارم
خوشحال کنیم اینم یادت نره که چقدر عاشقتم.
جواب ب. و. س. شو میدم و نمیگم چقدر نگران از دست دادن خودش و بچم…
– من بیشتر!بزار به پوریا هم زنگ بزنم بگم بچه هارو جمع کنه.. یه جشنم با اونا بگیریم!
لبخند میزنم اما سخت… گوشیشو برمیداره و تماس میگیره. میزنه روی اسپیکر:
– سلام داداش چطوری؟
صدای پوریا گرفته:
– سلام آرتان جان جانم؟
-؛ چیزی شده پوریا؟ صدات چرا گرفته؟
با ترس نگاش میکنم پوریا آروم میگه:
– چیزی نیست جانم کاری داشتی؟
– امشب بچه ها رو جمع کن بیایید اینجا یه دورهمی داریم.
سکوت میکنه با مکث میگه:
– میگم بهشون منو پروانه اینا ولی نمیتونیم بیاییم…
بلاخره به حرف میاد
_پری خواهر کوچکم تصادف کرده بیمارستانیم
دستمو جلوی دهنم میگیرم و آرتان نگران میگه:
– ای وای چطوره الان؟
– خوبه بد نیست!
– آدرسو بفرست.
پوریا هول و سریع میگه:
– نه نه آرتان برسید به مهمونیتون، میگم ب بچه ها.
– مهمونی دیر نمیشه. آدرسو بفرست.
کلافه میگه:
– آرتان لازم نیست دارم میگم
– ببین چرا تعارف میکنی تو؟
با دلشوره گوش میدم… پوریا کلافه میگه:
– می فرستم
– باشه.. فعلا
قطع که میکنه نگام میکنه و میگه:
– تو نیا با این حالت خودم میرم یه سر میزنم. خب؟
– زشت نیست؟
– نه… استراحت کن مرخص شد می برمت خونشون.
باشه ی خفه ای میگم بلند میشه و خدافظی میکنه!
*آرشام*
مچ دستمو میگیره و میکشه نچ کلافه ای میگم.
– پوریا ول کن بزار برم ببینم چش شده عه!
کمرمو به ماشینم میزنه:
– با چنگ و دندون رسوندمش به اینجا شدم پدرش شدم مادرش شدم همه کس وکارش بعد تو پاپتی بیای و….
– دارم مراعات حالتو میکنم پوریا… از دیشب تا الان خیلی رو مخمی.
– برو گمشو ببینش ولی واسه آخرین بار… بهش بگو دیگه رنگتم نمی بینه!
نفس سنگینمو از سینم بیرون میدم
برم بیشتر دقش بدم.
– بیا برو کنار طبقه چند؟ اتاق چند؟
عقب که میره وارد بیمارستان میشم… به اتاقش که میرسم پروانه بیرون میاد… خودمو پشت ستون پنهون میکنم… حوصله ی سوال و جواب ندارم… بعد رفتنش وارد اتاق میشم پای چشمش کبود شده و سرش باند پیچی دستش بسته است… جلو میرم:
– کوری تو؟
سرش سمتم برمیگرده منتظر داد و بیدادم ولی فقط نگام میکنه…
– این چه قیافه ای؟
چشماش مات چشمامه.
– میدونی که لوس کردن دخترا تو کارم نیست؟
فقط سرشو تکون میده کنارش میشینم
– میدونی که اهل تظاهر و دورو بازی نیستم؟
بازم با سر جواب میده
– توقع داشتی تا کی خود واقعیمو واست رو نکنم؟
اشکش می ریزه:
– پوریا داره سکته میزنه. پس تموم کن این حالو پری.. من ارزش یه قطره اشکتم ندارم خب؟
با بغض میگه:
– آرشام؟
– هیس گوش بده. سکوت تو شوکه بودنت حال بدت افسرده شدنت چیزیو حل نمیکنه منم عوض نمیکنه فقط خودتو از زندگی عقب می ندازه!
– چه جوری بگم باور کنی داغونم؟
نفس مو فوت میکنم:
– چشماتو باز کن پری تو عاقلی.. ادا و انفار نداری مثل دخترای لوس دورم. من به درد تو نمیخورم… آینده ای نداری باهام… اینو که دیگه فهمیدی؟
– هنوز عاشقشی؟
خون سرد میگم:
– عاشق کی؟
– زن آرتان!
نیشخند میزنم
اشکش میریزه:
– پس بزار من عاشقت كنم!
شوکه نگاش میکنم.. عصبی چونشو میگیرم… با درد آخ میگه اما اهمیت نمیدم:
– میخوای زن یه بی ناموس شی؟با توام… دارم میگم یه م.ت. ج. ا..و. ز. م یه آشغال بی کس و کارم..
بابغض میگه:
– دلم نمیفهمه… با من عوض میشی. مگه تاوان شو ندادی؟ مگه حبس شو نکشیدی؟پس بسه… میشه عوض شی؟
میخوام بلند شم که مچمو میگیره:
– پس بزار فقط دوستت بمونم
– من دوستی ندارم پریا… دوره ی دوست دختر بازی من تموم شد!
– فقط یه دوست معمولی منو از دیدنت و حرف زدن باهات محروم نکن… همین..
فقط همین
خیره ی دستامون میمونم:
– آرشام؟
– پری منو با پوریا در ننداز… من دارم میرم از ایران به خودت بیا.. ول کن دستمو!
– دلت دل نیست آرشام. مطمئنم
دستمو رها میکنه بلند میشم که گوشیم زنگ میخوره… با دیدن اسم پوریا جواب
میدم:
– چیه پوریا؟
– بیا بیرون آرشام بدو!
– چه مرگته چیشده؟
– آرتان اومده بالا اومده به پری سر بزنه!
گیج و مات و میگم:
– آرتان؟ کی خبرش کرده؟
– بیا بیرون حالا !
گوشیو قطع میکنم … میخوام سمت در برم که آرتانو توی چارچوب در میبینم هوف محکمی میگم… خشکش میزنه. چهرش جذاب تر شده… پخته تر… جدی تر…. مردونه تر پری گیج نگامون میکنه و طبق معمول منم که پررو بازیم گل میکنه… جلو میرم… پریا اما با ترس آستینمو میکشه. زیاد نمیدونه اما از چهره ی عصبی و پر خشم آرتان تا تهش رفته که نگران میگه:
– میشه فقط بری؟
آرتان جلو میاد. لبخند میزنم:
– به سلام آقا داداش!
با نفرت نگام میکنه گلو روی میز میزاره و رو به پری میگه:
– سلام پری خانوم بهتری شما؟
مثل همیشه مودب مهربون مثبت.. صدای پری میلرزه:
– سلام آقا آرتان ممنون خوبم.
سمتم برمیگرده:
– گفته بودم دلم نمیخواد تا ابد چشمم بیفته تو چشمت؟
نیشخند میزنم… پوریا نفس نفس زنان خودشو میرسونه.. بازومو میگیره:
– بیا بیا بریم کارت دارم
آرتان مشکوک نگاش میکنه… امیدوارم نفهمه پوریا هم در جریان.. فقط میگم:
– روز خوش جناب کاویانی
پوریا میزنه تو پهلوم و تو گوشم میگه:
– یه دقیقه شر نکن!
میخوام برم اما آرتان بازوی دیگمو میگیره… می ایستم… پوریا سعی میکنه سوتی نده:
– کار مهم دارم باهاش آرتان
زل میزنه توی چشمام:
– باهات حرف دارم تو حیاط باش میام
نگام روی حلقه دستش میمونه یه جایی تو سینم تیر میکشه.. چشمامو میبندم و نفس عمیق میکشم دستمو ول میکنه همراه پوریا بیرون میرم… به حیاط که میرسم پوریا نفسشو محکم فوت میکنه. یه سیگار روشن میکنه و سمتم میگیره:
– چه دل و جراتی داری تو پسر.
روی نیمکت میشینم و سیگارو میگیرم:
– آرشام؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ندا جون عالیه فقط توی روز بیشتر پارت بزار ممنونم وگرنه من از کنجکاوی میمیرم 😂
الهی بمیرم برای ارتانم اگه بفهمه دلی رو با خاک یکسان میکنه .منم خیلی دلم سوخته برا ارشام وممنونم از نداجان کع پارت گزاری میکنن🫀🫀
کااااششش دلارام بره سر قرار آرتان هم برسه فک کنه ریختن رو هم دلارامو پرت کنه بیرووون این دل من خنک بشههههه از ای لال بازی دلارام
مخاطبای آتش شیطان اينجا هم هستن؟؟؟ 🤔
سراغی نمیگیرین ؟پارت نمیخاین دیگه؟ باشهههههههههههه… 👀
عه وا ننه عشقم توکی پارت دادی که مانخوندیم
خب حالا 😂😂
خاستم ببینیم کی نازمو میکشه، دیدم هیشکی 😥😂
یعنی ما هی باید بگیم تا پارت بزارین 😂😂🤦
حالا خاستم یکم خودمو لوس کنم اگه گذاشتین 😂
کیه که پارت نخواد عزیزم یعنی تا خواننده های رمان درخواست ندن شما پارت نمیذارین بعدشم اینقدر همه درگیر دلی و آرشام شدن یادشون میره آتش شیطان دیر کرده
چی میشه خب، خاستم لوس کنم خودمو واستون، 😥😥😂
جون لوس خودمی توننه
🤧♥️😂
وای نننه😭😭😭😭
چی شده؟
دوروزپیش تولدشوهرم بودامروزیادم افتاده اونم خودش گف بهم😂😂😂
مرحبا 😂😂
نمیدونم بخندم یاگریه کنم
بخند حالا
اونم ب وقتش جبران خواهد کرد 😂😂
جبران کرده روزتولدم گل رزکاشت توحیاط میگه هرسال هدیه توازاین بگیر🥺🥺🥺
بسم الله ننه امتحان بود پارت ندادنت!!!!
اگه هنوز وقت هست قبول بشیم لطفاً بزار پارت برامون
رفوزه شدین دیگ 😂
برم بیرون بیام میذارم
🤩🤩
چطور نمی خوایم عزیز من.اینقدر حرص این دلی و آرشام خوردیم دیگه بقیه رو ول کردیم.خودمون که به فنا رفتیم.😶
ای وااای نه توروخدا
حتما پارت بده لطفا
قربون دستت ننجون😘😘😘
نمیدونم….
نمیخام بحث رو عرفانی یا فلسفی کنم….
اما چندین و چند بار تو متن رمان اومده بود ک دلارام داشت میگفت خدایا اصلا هستی؟ من کجا خدا رو گم کردم؟؟؟
مگه خدا گم میشه؟ مگه خداچیزیه ک باید دنبالش بگردی؟ وقتی گفته از رگگردنت بهت نزدیک ترم ینی درون توام . اگه تونستی خودت رو گم کنی خدات هم گم میشه. اگه جایی پیداش نمیکنی بدون ک ازش نخاستی باشه…. اما وقتی ک ی بنده مثل دلارام توی مشکلات فقط میخاد با سر خودش راه بره میخاد خودش همه مشکلات رو حل کنه نقشی دیگه واسه خدا نمیمونه… خدا مودبه و تا ازش درخواست نکنی تو مسائلت نمیاد… دلارام خانوم عوض این ک ب فکر این باشی ک برای حل مسئله آرشام کار غلطی رو که خودت هم میدونی غلطه انجام بدی توکل کن. ی بار از ته دل بگو خدایا من اینجا کاری از دستم بر نمیاد زندگیم نزدیکه از دستم در بیاد و واقعا هیچ کاری نمیتونم بکنم چون آدمم و محدود اما تویی ک خدایی و نامحدود کمکم کن تا الان هر تلاشی بوده کردم و وضع زندگیم اینه از اینجا ب بعد رو ب تو میسپارم تو کمکم کن همسر و خودم و بچه مو از آرشام محفوظ نگه دار… دیگه قدرت آرشام ک استغفرالله از خدا زیاد تر نیست… وقتی ک با بی فکری تمام اقدام ب هر عمل غلطی میکنی ک ممکنه زندگیت رو از اینی ک هست خراب تر کنی و خودت هم آگاهی ک کارت غلطه پس اگه فردا روزی کارت شد قوزبالاقوز یقه خداوند رو نچسب….
درسته ک رمانه و فقط ی داستانه اما خیلی وقتا خودمونم تو زندگی هامون آگاهانه کار اشتباهی رو انجام میدیم بعد ک ب در بسته خوردیم از خدا گلایه میکنیم….
دلارام باید کل اتفاقات رو ب آرتان یا حداقل ب پرهام یا عموش بگه… هرچقدر پنهان کاری کرد بس نبود؟
این بار رو اگه پنهان کاری کنه ینی خودش میخاد ک تو درد سر بیفته و حالا حقشه اگه آرتان بهش بگه کرم از خود درخته… وقتی ک همسرت صد بار داره میگه ازم چیزی رو مخفی نکن و مخفی میکنی توقع هر تهمتی رو هم داشته باش… تو ب آرتان بگو وظیفه ات اینه ک راست و حسینی هرچی هست ب همسرت بگی تا اعتمادش خراب نشه. این ک آرتان با داداشش چ کار میکنه وطیفه و مسئولیت تو نیست ک دختر خوب…. ی بار کار درست رو کن با پرهام حرف بزن با عموت حرف بزن با آرتان حرف بزن آخه چند تا عقل بهتر از ی عقل جواب میده…….
امیدوارم تو شرایط سخت خداوند دست همه مون رو بگیره… التماس دعا🤲
الهی آمین عزیزم… ♥️🙂
بقول بچه های امروزی
نمیدونم فاز اونایی که میان توضیحات میدن چیه والا 😂
خوبه خودم گفتما کجا هس
هزار تا بوس که گزاشتی.😘😘😘😘😘😘.خدا کنه آخرش خوب شه.همه چیز رو می گم.❤
قربونت برم عزیزم
نمیدونم چرا وقتی پای تلفن با دلارام حرف میزد حرفاشو خوندم دلم برا حال وروزش خون شد.
آرشام عاشق بود فقط راه شو بلد نبود و عاشق آدم اشتباهی شد.اما دله دیگه،وقتی برا کسی بلرزه غریبه آشنا نمیشناسه.
کاش حسشو تو قلبش خفه میکرد.
دلارامم ظلم زیادی دید ولی آرشامم خوشی ندید اون فقط عاشق بود
بقیه هم تو حال خراب آرشام مقصرن
.. منم 💔❤️
نویسنده گل ممنون بابت پارت گذاری های خوبت عزیزم🌹❤️
یه جورایی دلم واسه آرشام سوخت شاید راه عاشقی رو بلد نبود که اینجوری زندگی دلارام رو بهم ریخت
امروز از دیروز تلخ تر 💔💔
کاش آرشام با پریا درست بشه یخ قلبش آب بشه😔
کاش دردهاشو فراموش کنه ،کاش از اون کالبد عوضی بودن بیاد بیرون ،،،،،
۵۰درصد حال خراب آرشام تقصیر اطرافیان….
بانو عزیز
قرار نیست اگر کسی رو که دوست داری، نخواستت عوضی بازی در بیاری
زندگی همینه
اینجور رفتار کردن یعنی ی خودخواه عوضی بودن
من منظورم این نبود عزیز
خودم شکست خوردم مثل آرشام به یه عشق یه طرف بعدش یکی اومد دستم گرفت بهم گفت دوسم داره ولی آخرش چیشد تا دل بستم و دلخوش کردم خدا از گرفتش…اولین بار شکستم دومین بار خورد شدم به معنای واقعی ….
نمیدونم منظورم چجوری برسونم بهت ولی بعضی وقتا آدمای اطراف باعث میشن آدم از خود واقعیش دور بشه ..
بعد این همه سال هی اومدم نشستم تیکه های قلبم بزارم کنار هم تا به همسر و دخترم آسیب نزنم …
وقتی تیکه های قلبم از زیر دست و پای خانوادم جمع میکنم تیکه هاش میره تو دستام….
کاش جمع بشه این قلبم 💔
عزیزم دلت بدجورشکسته ها
😏 😏 هه مهم نیست….
عزیزم😔😔