رمان آبشار طلایی پارت 28 - رمان دونی

 

 

 

 

دست کوچک مایا را که در میانه دست او تقریباً گم شده بود را بالا آورد و بوسه‌ای عمیق روی آن کاشت.

 

 

-ربطی به عمه یا دکترت نداره عزیزم همش تقصیره منه که نبودم. اما بازم ازت معذرت می‌خوام و می‌خوام بدونی تلاشمو می‌کنم تا همچین چیزی دوباره تکرار نشه، باشه بابایی؟ قبوله؟ اگه قبوله پاک کن این اشکاتو که دلم خون شد برات!

 

 

مایا که میزانه وابستگی‌اش به شهراد بسیار بیشتر از این ها بود که همچین عذرخواهی از ته دلی را قبول نکند، با پشت دست اشک هایش را خشک کرد و دست خیسش را روی صورت پدرش گذاشت.

 

 

-بشخیدم دلت خونی نشه اونوخت مثه مایا خانوم اپولت می‌زنن ها!

 

 

شهراد با عطش بوسه‌ای به گونه‌ی سرخ مایایش زد.

دلش می‌خواست کوچک خوشمزه‌اش را خام خام بخورد!

 

 

-دورت بگردم من که به فکر منی؟ آره من…

 

 

هنوز حرفش تمام نشده بود که مایا این‌بار آب بینی آویزانش را به گردن پدرش مالاند و باعث شد که صورت شهراد چین بخورد.

 

 

-مایا نکن بچه… آخه دخترخوب دماغشو می‌ماله به باباش؟ زشت نیست عمرم؟!

 

-دختله بدی شدم املوز اذت می‌کنم همه لو.

(دختر بدی شدم امروز اذیت می‌کنم همه‌رو)

 

 

شهراد که از سرتقی‌اش خنده‌اش گرفته بود، محکم‌تر فشارش داد و سروصورتش را بوسه باران کرد.

 

 

-یعنی چی که دختر بدی شدم؟ سرتق شدی دوباره آره؟!

 

 

 

 

 

#پارت۱۲٠

#آبشارطلایی

 

 

 

صدای قهقهه‌های مایا که بلند شد، شیلا نفس راحتی کشید و رو به دنیز که کنارش ایستاده بود، گفت:

 

-وای خداروشکر خندید. منم برم جلو تا پیشه شهراده با منم آشتی کنه این فسقلی… تو هم بشین عزیزم شرمنده سرپا هم موندی.

 

 

و سپس بی‌آنکه منتظر جواب بماند، سریع جلو رفت تا دوباره دله برادر زاده‌ی شیرین زبانش را به دست آورد و دنیز این بار کاملاً خشک شده بود!

 

 

تصویری که داشت می‌دید شبیه یک رویا بود.

 

 

رویای پدر و دختری‌ای که وقتی سنش کمتر بود، هر شب موقع خواب حالت های مختلفی از آن را تصور می‌کرد.

 

 

و شاید فقط خدا می‌دانست که سال ها حاضر بود دست به هر کاری بزند تا فقط یک آغوش پر محبت از پدرش نصیبش شود. اما حیف و صد حیف که آنقدر بی‌محبت بزرگ شده بود که حتی رویاهایش هم به شیرینی تصویر مقابلش نبودند!

 

 

همچین چیزی حتی در ذهنش هم نمی‌گنجید.

 

تند پلک زد تا تَری چشمانش از بین برود و سعی کرد بیخیاله رویاهایش شود تا بتواند درست فکر کند. منطقی و بی‌هیچ قضاوتی…!

 

 

محبت واقعی کلام و در آغوش گرفتن های از ته دل شهراد ماجد نه با گفته های زن همخوانی داشت و نه با تصویری که در رستوران دیده بود.

 

 

#پارت۱۲۱

#آبشارطلایی

 

 

 

دنیز نمی‌دانست قضیه دقیقاً چه بود. شاید مربوط به مادر مایا و ماهین میشد و شاید هم داستان کلاً چیز دیگری بود.

 

 

مشکل آن زنی که عمیقاً از این مرد نفرت داشت و کلاف های داستان زیادی درهم پیچیده شده بودند و روحش را گیج و آشفته می‌کرد.

 

 

اما حتی گونه های سرخ مایا و ماهین در آن شب که به احتمال زیاد دلیله دیگری جز سیلی زدن داشت و او دچار سوتفاهم شده بود و یا آن زن و مردی که شب تولد دید و حالت عجیب غریبشان، هیچ کدام دیگر اهمیتی نداشتند!

 

 

اهمیتی نداشتند چون امروز پوسته‌ی اصلی و بی‌نقاب شهراد ماجد را با گوشت و پوست و استخوان خود حس کرده بود.

 

 

نمی‌دانست از این به بعد چه چیزهایی را خواهد دید. اما حتی اگر مطمئن میشد که شهراد ماجد یک روانی تمام عیار هم هست، دیگر ذره‌ای نسبت به اینکه او بهترین پدری است که تا به حال دیده شک نداشت.

 

 

چراکه قطعاً هیچ تصویری نمی‌توانست به سنگینی و قدرته محبت واقعی‌ای که شاهدش بود، برسد!

 

 

مردی که اینچنین دختربچه‌اش را ناز می‌داد نمی‌توانست پدر بدی باشد!

 

 

و دنیز کاملاً ناخواسته او را باور کرد آن هم نه یک باور سطحی بلکه او را شهراد را با تمامه قلبش باور کرد…!

 

 

 

 

 

#پارت۱۲۲

#آبشارطلایی

 

 

 

-الو دریام؟

 

-آبجی

 

 

دستم روی سینه‌ام چنگ شد و ضربانه دیوانه‌وار قلبم گوش‌هایم را کَر کرده بود.

 

 

-خوبی دورت بگردم آره؟ حالت خوبه؟!

 

-…

 

-دریا خواهش می‌کنم یه چیزی بگو قلبم داره وایمیسته!

 

 

صدای فین فینش خبر از گریه کردنش می‌داد اما وقتی که گفت:

 

-خوبم یعنی فکر کنم خوبم. مامان بزرگ تو اتاق حبسم کرده!

 

 

ابروهایم بالا پرید.

 

 

-حبس کرده؟ چرا؟!

 

-به ب..بابا گفت خودش می‌خواد بخاطر فرار کردنم تنبیهم کنه، تو اتاق حبسم کرد. اِنقدرم عصبانی بود که بابا نتونست مخالفت کنه.

 

 

کمی طول کشید تا جمله‌اش را هضم و درک کنم و بی‌اختیار لبخند کمرنگی روی لب هایم نشست.

 

 

-یعنی خودش تو اتاق حبست کرد؟!

 

-آره تا حالا اِنقدر عصبانی ندیده بودمش.

 

 

به دیوار تکیه دادم و با نفس‌های عمیق سعی کردم خودم را آرام کنم.

 

 

-آبجی

 

-جونم؟ دورت بگردم می‌دونم ناراحتی حقم داری ولی تو اتاق حبس باشی و مامان بزرگ حواسش بهت باشه، خیلی بهتر از اینه که بابا بخواد تنبیهت کنه مگه نه؟

 

 

با به زبان آوردن فکرم لحظه‌ای دلم چنان سوخت که اشک به چشمانم نیش‌تر زد.

 

 

عطای عامری، کسی که مثلاً پدرمان بود دقیقاً داشت مارا به کجا می‌رساند؟!

 

 

به جایی که بخاطر حبس شدنی بدون درد خدا را شکر کنیم!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 137

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

کجایی فاطمه جان خوبی انشاالله😍

0_0
0_0
6 ماه قبل

سکوت تلخ نمیزارین؟

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

کاش زودتر گذشته شهراد با زن سابقش هم بازگو بشه
فاطمه جان سکوت سخت نداری

fatemenura
fatemenura
6 ماه قبل

سکوت تلخ چیشد پس؟؟

رهگذر
رهگذر
6 ماه قبل

دلم برای دنیز کباب شد

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x