تکانی خوردم و زودتر گفتم:
-سلام.
نگاهش شبیه من متعجب بود ولی خیلی زود از چشمهایم بیرون کشید و گفت:
-سلام، حالِ شما؟
مختصر گفتم:
-ممنون.
احد نگاهی میانمان گرداند و بیآنکه برایش مهم باشد و بخواهد ما را بههم معرفی کند، به دوستش گفت:
-یهلحظه صبر کن برم برات بیارم.
-لطف میکنی.
احد قبل از رفتن به سمتم برگشت و آهسته گفت:
-برگرد تو.
خودش هم راه خانه را در پیش گرفت و زود دور شد.
بیتوجه به خواستهی احد، سرجایم ماندم و با نگاهی دقیق به سرتاپای مردی که با فاصله مقابلم ایستاده بود، گفتم:
-به عزیزجونم که دربارهی شما گفتم، فهمیدم پسر عارفهسادات هستین.
سربهزیر پرسید:
-مادر رو میشناسین؟
-چندباری دیدمشون.
لبخند باوقار و کوتاهی نشانم داد و سکوت کرد.
بار دیگر خاموشی بینمان را شکستم و گفتم:
-اینم شنیدم که همکار و دوست احدین.
-بله، درسته.
-پس باید پدر منو هم بشناسین…
از فاضل دوباره با عنوان “پدرم” یاد کردم و سوختم.
سر امیرمهدی بالاخره بالا آمد و پرسید:
-پدر شما؟
با خودم تکرار کردم پدرم…
و گفتم:
-سرهنگ فاضل لطفآبادی!
سریع گفت:
-بله، آشنایی دارم با جناب سرهنگ!
برای فاضل احترام قائل بود؛
شبیه من قبل از اینکه بفهمم پدرم چه دروغگوی قهاری بود و چقدر در ویران کردن قصر خیالات یک دختر بیمادر تبحر داشت.
لبخندی تلخ زدم و از شدت بیحالی ماشین احد را که نزدیک بود، گرفتم تا نیفتم.
امیرمهدی هنوز غریبه بود ولی حال بدم را دید و پرسید:
-شما حالتون خوبه؟
لبخند سستی روی لبم نشست و تا آمدم جوابی بدهم، صدای لخلخ دمپاییهای احد آمد.
-شما که هنوز اینجایی حناخانوم.
کنارمان ایستاد، پوشهای کاغذی را به سمت امیرمهدی گرفت و سرش به سمت من چرخید.
-نگفتم بری تو؟
زمزمهاش آهسته بود.
بیاعتنا سرجایم ایستادم و این امیرمهدی بود که زودتر تکان خورد.
پوشه را از دست احد گرفت و گفت:
-بازم شرمنده که دیروقت مزاحم شدم. بیشتر وقتتو نمیگیرم.
-این چه حرفیه؟ بیا تو یه چایی بخور.
-ممنون، مامان خونه تنهاست؛ بهتره برم.
احد اصرار نکرد و امیرمهدی قدمی تا در رفت و لحظهی آخر با نگاهی که به چشمهایم نرسید و در نیمهی راه از دیدن صورتم منصرف شد، گفت:
-خداحافظ.
جوابش را شبیه خودش کوتاه دادم و به طرف خانه برگشتم.
احد دنبالم راه افتاد و با تشر گفت:
-همینت مونده بود با همکار من ارتباط برقرار کنی!
پس متوجه یکی دوجملهای که بیشترش را خودم گفته بودم، شده بود.
بیاهمیت لبخند زدم و گفتم:
-به جای این حرفا، سعی کن مثل این آقا، شبیه پلیسای واقعی بشی!
لحظهی آخر جلوی ورودم به خانه را گرفت و آستینم را کشید.
-مگه این آقا چطوری بود؟!
تحسین و علاقهی ناخودآگاهم را فهمیده بود که چشمهایش با دقت براندازم میکرد.
زیاد توجهش را جلب نکردم و گفتم:
-جدی و محکم.
-اونوقت من چطوریام؟
-شُل و سستعنصر!
خندهاش گرفت و نتوانست اخم کند.
-از دست تو چیکار کنم؟
-متأسفانه کاری از دستت ساخته نیست.
خونی زیر پوستم دویده بود و لبخند راحتتر بهروی لبم میآمد. احد هم حال بهتر شدهام را بههم نریخت و گفت:
-بریم تو زلزله!
ولی من با اصرار به این فکر کردم که چرا حالم خوب شده بود؟ یک صحبت کوتاه و عادی با آن مرد که معجزه نداشت؛ داشت؟
داشت؛ بعدها فهمیدم که داشت!
بعدها که بیشتر نگاهم کرد؛ بیشتر صدایم زد و بیشتر در مسیر سرنوشتم قرار گرفت و باعث شد فکر کنم که مرد رویاهایم است؛ همان مردی که یکروزی بر سر راه هر دختری قرار میگرفت، همانی که میشد عاشقش بود و خیال کرد که او هم عاشق است… اما فقط خیال!
من هم خیال کردم؛
از روز اولی که دیدمش تا روزی که خالهمهرانگیز لبخند بزرگش را نشانم داد و گفت که قرار است برای حانیه خواستگار بیاید.
از آنروز به بعد، دیگر خیال نکردم؛
رویا هم نبافتم.
رویاها در همان روزی که خالهمهری از ذوق شب خواستگاری، روی پا بند نبود، مُردند.
رویاها در جایی که هنوز نفس میکشیدند، مُردند؛
جایی که دخترکی بهاسم حنا، پروازِ به سقوط رسیدهاش را بغل گرفت و خودش را دلداری داد که چیزی نیست؛
اما چیزی بود!
امیرمهدی متعلق به یک دختر دیگر میشد و چیزی شبیه مرگ بود در قلبِ دختری به اسم حنا…
حنا خورشیدی!
***
چقدر عارفهسادات دلش شور زده و گفته بود:”نرو!”
چقدر بهانه آورده بود که خواب بد دیده و دلش راضی نیست.
چقدر خدا و قرآن و امامهشتم را قسم داده و او گفته بود که باید برود.
او با لجبازی رفته و دیگر هم برنگشته بود.
حالا عارفهسادات مانده و خانهی تهران که کوچکتر از خانهی مشهد بود و بیشتر دلش را فشار میداد.
حنا از سرناچاری، خیلیوقتها به او سر میزد؛ یکوقتهایی رضوان باخواهش میخواست هوای مادرش را داشته باشد و یکوقتهایی هم فاضل درخواست میکرد تا زن بیچاره را از تنهایی دربیاورد.
او هم میآمد و عارفهسادات را از تنهایی درمیآورد ولی خودش تنهاتر میشد؛ وقتی پای حرفهای او و غصههایش مینشست و وانمود میکرد که درد نمیکشد.
مثل همینحالا که با هم سر میز کوچک داخل آشپزخانه نشسته بودند و او مشغول پوست گرفتن بادمجان بود و میگفت:
-دلگیر نیستم از حانیه؛ اصلاً مگه جایی هم واسه دلگیری مونده؟
از حانیه دلگیر نبود،
از آدمهایی که پشتسر پسرش حرف میزدند، دلگیر نبود؛
حتی از حنایی که یکروز سر قبر خالی پسرش، خندیده بود هم دلگیر نبود.
او فقط از امیرمهدی دلگیر بود.
از او که رفته بود؛ بیآنکه بازگردد!
حرکت دستهایش موقع کار کردن کُند شد و حنا با دقت زیر نظرش گرفت و گفت:
-عارفهسادات، خوبیِ بیاندازهی شما هم خوب نیست.
نگاه او بالا آمد و به چشمهای پرکینهی حنا رسید.
-آخه حقی ندارم برای دلگیر شدن دختر قشنگم.
-شما هم پسرتونو باور ندارین؟
عارفهسادات چاقو را پایین گذاشت و گفت:
-یه مادر همیشه بچهی خودشو باور داره اما…
“اما”ی آخر جملهاش خوب نبود.
حنا معترض گفت:
-اما شما آقاامیرمهدی رو باور ندارین؛ نه؟
عارفهسادات به لحن خاص و آن نوع آوردن نام امیرمهدی لبخند زد.
-خوش بهحال امیرمهدی؛ خوش بهحالش یه طوری زندگی کرده که دختری مثل تو، اینقدر باورش داره؛ اونم حتی بیشتر از مادرش!
صدای او و کلماتش، همهی تلاش حنا را برای خودداری از بین برد. به زحمت اشکها را توی کاسهی چشمهایش نگه داشت و لب زد:
-پسرتون به باور شما بیشتر نیاز داره تا باور من؛ من که کسی نیستم!
حنا کسی نبود؛
برای سرگرد امیرمهدیِ رها هیچکس نبود و علیرغم تکتک ضربانی که به پای عشقش ریخته بود، هیچ نسبتی با او نداشت.
بغض افسار گسیختهاش را میبلعید که دست عارفهسادات روی دستش نشست و صدایش شبیه گذشتههای دور، در گوشش پیچید:
-روز اولی که دیدمت، هیچوقت فکر نمیکردم که اینطوری همدم هر روز و شب من بشی!
ویرانیاش را به او نشان نداد و با لبخندی ماتمزده گفت:
-من همیشه هستم؛ هروقت که بخواین…
او دستش را فشار داد و گفت:
-اگه تو این مدت کنارم نبودی، منم با امیرمهدی همسفر میشدم.
حرفی که زد، ابروان حنا را بههم نزدیک کرد.
-اینطوری نگین توروخدا.
شما رضوانو دارین؛ نمیشه که بهخاطر یه بچهتون، اون یکی رو هم تنها بذارین.
عارفهسادات دستش را پس کشید و تلخ و شیرین گفت:
-رضوان تنها نیست و اینکه خانوادهی خودشو تشکیل داده و خوشبخته، خیالمو از بابتش راحت میکنه.
حنا لب برچید.
-ولی بازم بیمِهره که کمتر بهشما سر میزنه؛ مادر رو کنار گذاشته و چسبیده به شوهر؛ خوبه والله!
عارفهسادات بیجان خندید و چاقو را از داخل ظرف برداشت.
-بچهم یه سرش بهکاره، یهسرشم به زندگی. چیکار کنه دیگه؟
-خب یه مدت نره سرکار. مجبور که نیست.
-عاشق کارشه. یه روز به بچهها درس نده، دلش میگیره. خودتم شاهدی که بعد از امیرمهدی، همین تدریس و بچهها از افسردگی نجاتش دادن.
او راست میگفت.
رضوان آنقدر به برادرش وابسته بود که زندگی بدون او را تاب نیاورد؛ اما درس دادن در موسسهی خصوصی چند خیابان بالاتر، حالش را بهتر کرده و حضور بچهها، تسکینش داده بود.
-الانم باید سرکار باشه؛ این روزا کلاساش زیاده، تا دیروقت میمونه موسسه.
-آره گفته بهم.
عارفهسادات دیگر حرفی از رضوان نزد.
بادمجان و چاقو را توی ظرف انداخت و از جا بلند شد.
بهسمت اجاق میرفت که چیزی یادش آمد.
برگشت و پرسید:
-تو قراره با زندگیت چیکار کنی؟ میخوای اسم دانشجوی انصرافی حقوق، تا اَبد روت بمونه و الکی روزتو به شب برسونی؟
لحنش سرزنش داشت و آن انصراف ناگهانی که از نظرش بیدلیل بود را به سرش میکوبید.
حنا بهروی خودش نیاورد و گفت:
-الکی روز رو شب نمیکنم عارفهسادات!
حالا شاید من مثل دختر شما استخدام رسمی نباشم؛ اما اگه قابل بدونین شاگردای خودمو دارم و از همین تدریس خصوصی خرج خودمو درمیارم.
او اخم کرد و گفت:
-حیف نیست که به همین راضی بشی؟
حیف اون نمرههای خوبت که یه روزی با ذوق به احد و مَهدی نشون میدادی، نیست؟
احد و مهدی!
آن دو اسم، اشتباهی روی لب عارفهسادات آمد و حال هردویشان را بههم ریخت.
خودش زودتر آشفته شد که ظرف توی دستش را روی کابینت گذاشت و پشت به او ایستاد.
حنا هم دیگر داخل آشپزخانه نماند و هرچقدر توان داشت بهکار بست تا سریعتر دور شود.
وقتی به اندازهی کافی فاصله گرفت، سدِ محکم جلوی بغضها و چشمهایش را برداشت و همانجا روی زمین سُر خورد و سرش را روی زانوانش گذاشت و گریه کرد.
دردی در قلبش پیچید و هزاربار گفت احد…
هزارویکبار هم به نام امیرمهدی رسید که مادرش کمتر وقتی “امیر”ش را میگفت.
برای امیرمهدی خون گریه کرد؛
برای جای خالیاش که هرچه بیشتر میگذشت، وسیعتر میشد.
انگارنهانگار که قرار بود زمان بگذرد و داغ سرد شود…
زمان بگذرد و یکجایی نه لابهلای خوشی، که در میان سختیهای بزرگتر، درد امیرمهدی از یادشان برود.
زمان بگذرد و یکروز وقتی به مزار خالیاش سر زدند،
گریه نکنند؛
وقتی به اسمش رسیدند، نشکنند؛
وقتی یاد خاطراتش افتادند، ویران نشوند.
دست کسی روی شانهاش نشست.
شکل کودک گریانی سر بالا برد و با دیدن چشمهای سرخ عارفهسادات، باید و نبایدهای ذهنش را فراموش کرد و نالید:
-احد…
برای آبروداری آن اسم را گفت.
برای اینکه عارفهسادات همهی اشکهایش را به پای رفتن احد بنویسد و رسوا نشود.
او روی زانوانش نشست و تنش را به آغوش مادرانهاش کشید و پناه شد.
خودش کوه درد بود؛ اما پناهش شد و حنا تا میتوانست زار زد و دلش را خالی کرد.
به بهانهی احد، برای امیرمهدی زار زد و گفت:
-دارم خفه میشم عارفهسادات!
این بغض داره خفهم میکنه… این درد…
این درد چرا آروم نمیشه؟!
پنجماهونیم بود که مکرر درد میکشید.
از همان وقتی که گور سردی را نشانشان دادند و
گفتند یک تکه زمین خالیست، فقط برای آرام گرفتن دلهایشان!
عارفهسادات دست روی موهای حناییاش کشید و گفت:
-گریه کن مادر! هرچقدر دوست داری گریه کن و نذار هیچ بغضی بمونه تو گلوت.
گریهاش شدید شد و بیشتر خودش را جمع کرد.
-حتی گریه هم آرومم نمیکنه.
من چطور باید زندگی کنم بدونِ…
ادامهی جملهاش را هق زد و اجازه نداد راز دلش فاش شود. عارفهسادات گفت:
-باید زندگی کنی حنا!
باید ادامه بدی، باید یه کاری برای خوب شدن حالت انجام بدی دخترم! هیچ آدمی نباید با رفتن عزیزش، دست از زندگی بکشه؛ پس توام دست نکش و هرطور که هست، ادامه بده!
میان گریه نالید:
-پس شما چرا ادامه نمیدین؟
شما چرا بعد از پسرتون، دست از زندگی کشیدین؟
-منم دارم تلاش میکنم حنا؛ اما هنوز موفق نشدم. توام قرار نیست به من نگاه کنی! من مادرم؛ داغ اولاد برای یه مادر سختتر از اونه که فکرشو میکنی!
لبهای شورش را بههم زد تا چیزی بگوید؛
اما نتوانست.
داغ روی دلش میسوخت و توان حرف زدن هم نداشت.
عارفهسادات گفت:
-تو جوونی؛ باید به فکر زندگی و آیندهت باشی عزیزم!
با نگاهی فراری از آغوش مهربانی که نثارش شده بود، بیرون آمد.
عارفهسادات دست روی گونههای خیسش کشید و گفت:
-میدونم داغِ دل توام سنگینه…
هرکی ندونه، من خبر دارم که احد مثل برادرت بود!
عارفهسادات از برادر بودن احد خبر داشت؛
اما از عزیز بودن پسر خودش، نه!
حنا هم نخواست باخبرش کند و کوتاه گفت:
-نمیخواستم ناراحتتون کنم.
-در اصل من تورو ناراحت کردم عزیزم.
این چندوقت اونقدر همدم من شدی که یهوقتایی یادم میره نسبتت با ما نیست و رگ و ریشهت به خانوادهی احد وصله.
منو ببخش! تو این مدت، خیلی کم رعایت حالتو کردم.
ناراضی از اینکه او دوباره حرف را به سمت تهمتهای مردم میکشاند، دستش را گرفت و گفت:
-من به سرگرد ایمان دارم؛ شما هم ایمان داشته باشین.
به قول خودشون… ایمان از عشق میاد!
مگه عاشقش نیستین؟
عارفهسادات محو صورتش شد، وقتی داشت حرفهای امیرمهدی را تکرار میکرد.
اشکی درون چشمهایش حلقه زد و نجوا کرد:
-با لحن خودش این جمله رو گفتی!
یه لحظه احساس کردم مَهدی دوباره جلوم نشسته و داره از ایمان و اعتقادش به خدا و بعضی بندههاش حرف میزنه!
اشتیاقی به غم حنا آمیخت و سریع پرسید:
-کدوم بندههاش؟
او آهسته خندید و قطرهی اشکش را پس زد.
-اسم نمیاورد!
یهسری آدما بودن که براش اهمیت داشتن و مطمئن بود که حتی اگه زمان هم برعکس بچرخه، این آدما همیشه آدم میمونن!
فکر کنم پدر توام، یکی از همین آدما بود!
راست میگفت عارفهسادات؛
امیرمهدیای که او شناخته بود، روی فاضل یک حساب پسانداز بلندمدت باز کرده بود.
خندید و گفت:
-بندهخدا تو شناختن این یه مورد اشتباه کرده.
بابای من اصلاً مقدس و مطهر نیست.
عارفهسادات لبش را گاز گرفت و درحینی که تنش را از روی زمین جمع میکرد، گفت:
-قدر سرهنگ رو بدون دختر؛
پدر به این خوبی!
حنا شوخی میکرد و خودش هم میدانست که امیرمهدی الکی کسی را داخل آدمهای واقعی حساب نمیکند.
همراه او از جا بلند شد و به آشپزخانه برگشت که با دیدن ساعت، یاد کلاسی که داشت، افتاد و صورتش جمع شد.
بیمیل گفت:
-من باید برم؛ شاگردم الاناست که برسه.
اسم شاگرد را که آورد، عارفهسادات به ماندنش اصرار نکرد.
فقط گفت:
-ناهار نخوردی که.
باخنده از در بیرون رفت و گفت:
-هروقت آماده شد زنگ بزنین تا بیام یه بشقاب بگیرم؛
بهتر از خوردن دستپخت زنِ فاضله!
صدای خندهی عارفهسادات را شنید و از خانه بیرون زد.
چندتا در پایینتر کلید در قفل خانهی خودشان انداخت و
وارد شد.
راه را یکراست به سمت اتاق گرفت که با شنیدن صدای زنی از حرکت ایستاد.
متعجب به عقب برگشت و با دیدن زن فاضل، بیاحساس نگاهش کرد و پرسید:
-خونهای؟
او با لبخند سر تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت.
-شاگردت دو سه دیقهای میشه که رسیده. من براش چای و میوه بردم تا مشغول بشه.
حنا سرد گفت:
-لطف کردی!
و راه باقیمانده را طی کرد که صدای او مانعش شد.
-فاضل تدارک شام تو رستوران رو دیده؛
اگه میشه بهانههای همیشه رو کنار بذار و همراهمون بیا، چون اینسری منتظر یه تلنگره که حرص چندبار قبلی رو سرت خالی کنه.
حنا با پوزخند به سمتش برگشت و پرسید:
-الان نگران منی؟
-نباشم؟
شکل آدمی که خودش را به راه دیگری میزد، گفت:
-دلیلی برای نگرانیت نمیبینم؛
مادرم که نیستی!
طعنه و کنایهاش را سریع حواله کرد؛
اما او صبور و آرام بود.
-برای نگران شدن، حتماً باید مادرت باشم؟
-حداقل باید یه نسبتی باهام داشته باشی یا نه؟
دلخور نگاهش کرد و لبخندی را به زور روی لبش جا داد.
-نسبت از این بالاتر که دختر فاضلی؟
دختر شوهرم!
میم مالکیتش، حسادت حنا را بیشتر از هروقتی تحریک کرد.
آتشش تند شد و بیآنکه بفهمد چه زخم بخیه خوردهی عمیقی را شکاف میدهد، غرید:
-مثل اینکه یادت رفته شوهرت، پدر واقعی من نیست؛ نه؟
خودش هم از گفتن آن حرف پشیمان شد و حنای حسود را لعنت کرد.
زن فاضل با سرزنش نگاهش کرد و گفت:
-پیش من عیبی نداره؛
اما پیش پدرت اصلاً همچین حرفی رو نزن.
-چرا پیش تو عیبی نداره؟
نکنه فکر کردی محرم اسراری؟
نه خانوم، شما هیچی نیستی برای من؛
میشنوی؟ هیچی!
صدایش بالا رفته بود و زن فاضل را مثل تمام وقتهایی که بههم می خوردند و جرقه میزدند، رنجانده بود.
بیتوجه نفسی بیرون داد و دستگیره را گرفت و پایین داد.
او قبل از رفتنش گفت:
-فقط شام امشب رو همراه ما بیا؛ خواهش میکنم.
-میترسم خلوت عشاق رو با حضورم بههم بزنم.
او تکرار کرد:
-خواهش میکنم.
جوابی مبنی بر رفتن یا نرفتن به او نداد و بالاخره وارد اتاق شد که با دیدن گوشهای تیز شاگردش، فهمید که دخترک متوجه بحثهای همیشگی او و نامادریاش شده.
با خودش به کلمهی “نامادری” فکر کرد و خندید.
بعد با احوالپرسی کوتاهی، مقابل شاگردش نشست و حین باز کردن دکمههای مانتو گفت:
-امروز فیزیک تمرین کنیم هلماجان؟
حوصلهی شیمی رو ندارم.
-برای من فرقی نداره؛ همهشون به یهاندازه سختن.
-اصلاً هم سخت نیست؛ فقط دقت و تلاش میخواد که خداروشکر داری.
شکل بزرگترهای عاقل صحبت میکرد؛ شکل رضوان که معلمِ استخدامی بود؛ شکل همان کسی که عزیز میخواست از او ببیند؛ اما نمیدانست چرا هربار که به زن فاضل میرسید، تبدیل به دختربچهای تخس و بیمنطق میشد!
کلاس فیزیک را با همین فکرهای طولانی تمام کرد که به محض رفتن هلما، در اتاق باز شد و زن فاضل سینی به دست ظاهر شد و گفت:
-برات چایی آوردم.
حنا اشارهای به میز کرد.
-میتونی بذاری اینجا اگه هدفی پشتش نیست.
او جلو آمد و خندید.
-نترس، هنوز اونقدر میونهمون بد نشده که بخوام مسمومت کنم.
-منظورم اینه چیزی در قبالش نخوای؛
چون چیزی ندارم بهت بدم.
محض اطلاعت هنوز خیلی از بچهها حقالتدریسو واریز نکردن و ته حسابم خالیه.
-میگم فاضل یه مقدار بریزه برات که لنگ نمونی.
با حرص به سمتش برگشت.
-زحمت میکشی واقعاً! میشه بیشتر قبول زحمت کنی و تشریف ببری؟ سرم درد میکنه.
او بیآنکه به لحن بد و صدای بلندش اعتنا کند،
دستی به روی کمرش کشید و گفت:
-میرم تا استراحت کنی؛ اگرم قرص خواستی به خودم بگو تا برات بیارم.
مهربانی بیاندازه، فداکاری، بیخیالی و شاید عشق به زندگیِ با فاضل، از این زن یک آدم بیغرور ساخته بود که هرچه هم میشنید، باز دم نمیزد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدیدنمیزارید