صدای پر تمسخر و طعنه ی رسا بلند شد و فقط سراب بود که نیش کلامش را حس کرد.
قطعا قرار بود اختلاف سنی اش با حامی را بر سرش بکوبد.
آن سراب جنگجوی خفته در وجودش بیدار شد و لبخند زیبایی روی لب نشاند.
_ ۲۹ عزیزم!
رسا که تاکنون در سکوت مشغول حرص خوردن بود، بحث مورد علاقه اش را یافته و تمام تنش داد میزد شدیدا به وجد آمده است.
_ خیلی ام عالی، قصد بچه دار شدن ندارین؟
بردیا سرفه ی کوتاهی کرد که همه متوجه منظورش شدند. از سوال به شدت خصوصی دخترش شرمنده بود و غیر مستقیم از او میخواست تمامش کند.
سراب نگاه منتظر رسا را دید و نشستن حامی را کنارش حس کرد. دست حامی از پشت کمرش رد شده و تنش را کنار خود کشید.
اعتماد به نفسش چند برابر شده و حالا نگاه او هم پر از تمسخر بود.
_ هر وقت داشتیم حتما اولین نفر به تو خبر میدیم، نگران نباش عزیزم!
صورت به عرق نشسته ی بردیا را دید و لب گزید. بنده خدا به خاطر دیوانه بازی های دخترش داشت از خجالت آب میشد.
چشمان رسا ریز شد و آن چین های افتاده روی پیشانی اش میگفت در مرز انفجار است.
حاج خانم که همه چیز را میدانست، دست روی دست سراب گذاشت و با خواهش پچ زد:
_ تو خانمی کن مادر!
خانمی کرده بود که گیس های رسا هنوز روی سرش بودند!
با اینحال هیچگاه روی حرف حاج خانم حرفی نمیزد.
_ چشم.
رها هم از دست دخترکش کلافه بود و هم قلبش برای او و عشق یک طرفه اش گرفت.
اما چاره چه بود؟
کف دستانش را بهم کوبید و با صدایی بلند گفت:
_ چه تولد سوت و کوری، پاشین یکم گرمش کنین ببینم.
حامی خان پاشو رو کن چیا بلدی ننه بابات حظ کنن!
_ چیزایی که من بلدم مناسب جمع خونوادگی نیست خاله!
صدای غش غش خنده ی همه شان به هوا برخاست، هر چند تصنعی!
رسا😒
عرض کنم خدمتتون که تو وی آی وی سراب غیب شده و رسا خانم داره دور آقا حامی میچرخه…☹️
آسِکـــور, [30/03/1402 10:03 ب.ظ]
#پارت_۳۸۴
قلب کوچکش هیچ گاه این حجم از محبت را یکجا و همزمان دریافت نکرده بود. همه چیز شیرین تر از هر رویایی بود.
دستان حامی دور تن عریانش پیچیده شده بود، سفت و محکم. آنقدر محکم که حتی ذره ای هم نمیتوانست از او فاصله بگیرد.
آن شب عالی کنار آن آدمهای خوب و خوش قلب را فقط یک رابطه ی پر شور و پر حرارت باید پایان میداد.
در ذهنش هیاهویی برپا بود، زیر دلش درد میکرد و تمام تنش از حرکات پر شهوت حامی میسوخت.
تمام اعضای بدنش یکصدا خواب را فریاد میزدند اما او و چشمهایش ساز مخالف کوک کرده بودند.
چنان غرق آن تابلو شده بود که نه درد میفهمید و نه خستگی.
تابلوی زیبایی که کادوی امشبش بود!
به یاد نداشت تاکنون در تمام روزهای زندگی اش چنین هدیه ی خاص و پر مفهومی دریافت کرده باشد.
تمام هدایایش بیشتر ارزش مادی داشتند و این تابلوی لعنتی و دلبر یک سر و گردن از تمامشان بالاتر بود.
عکس چشم خودش بود.
اما نه یک عکس عادی.
میدرخشید، برق میزد، انگار که تمام ستاره های عالم را درونش خالی کرده باشند.
زیباتر از چشمهایش، آن جمله ی زیر عکس بود.
«تا ابد برای من بمون»
حتی زیباتر از آن، جمله هایی بودند که هنگام دریافت هدیه اش از زبان حامی شنید.
_ تو انقدر خوبی که حتی اگه تا آخر عمرم از خوبیات بگم باز وقت کم میارم.
تو خود بهشتی برام، خود خود بهشت.
اما اون چشمای لاکرداری که کار دست دلم داد، اون دو تا تیله ی رنگی که رنگ پاشیدن به زندگی سیاه و تیره ی من، اونا یه طور عجیبی برام با ارزشن.
انقدری که باید قابشون کرد و هر ثانیه پرستیدشون…
آسِکـــور, [31/03/1402 09:56 ب.ظ]
#پارت_۳۸۵
روزها یکی پس از دیگری می گذشتند. روز به روز بیشتر وابسته ی آن زندگی ساده و دلخوشی های کوچکش میشد.
حامی و دوستانش قصد گسترش کارشان را داشتند و در فکر زدن یک دفتر و رسمی کردن فعالیتشان بودند.
حامی صبح تا شب بیرون از خانه و در پی کارهایشان بود.
او هم یا در خانه ی خودشان بود یا در خانه ی پدری حامی. اکثر اوقات هم سر خود را با فیلم و کتاب گرم میکرد.
بعد از تماس حاج خانم و اصرارش برای تنها نماندن سراب، در حال تمام کردن کارهایش بود تا راهی خانه شان شود.
لباس های شسته شده را تا میزد و همزمان هم شماره ی حامی را میگرفت.
از جواب دادنش ناامید شده بود که بالاخره صدای خسته و هول حامی در گوشش پیچید.
_ جونم لیموم؟ خوبی؟
میدانست چقدر سرشان شلوغ و درگیر کارهای دفتر هستند که یک راست سر اصل مطلب رفت.
_ سلام حامیم، خسته نباشی. خوبم فقط خواستم خبر بدم میرم خونه ی مامانینا، تونستی شب بیا دنبالم.
_ چشم عزیزکم، مواظب خودت باش.
کارهایش را تمام کرده و مهیای رفتن شد. هوای مطبوع و کمی سرد اسفند ماه حال و هوای پیاده روی را در سرش انداخت.
دم عید که میشد هوا بوی نو شدن و تازگی میداد و او جان میداد برای دیدن جنب و جوش مردم.
با لبخندی متین و موقر به راه افتاد و مدام آن هوای دل انگیز را به ریه هایش میکشید.
حواسش پرت مغازه ها و مردم بود و گهگاه هم مقابل ویترین مغازه ای ایستاده و اجناس را رصد میکرد.
داشت حامی را در آن کت طوسی تصور میکرد که تیزی چیزی را روی پهلویش حس کرد.
چاقو بود…
_ بی سر و صدا میای میشینی تو ماشین، آقا کارت داره!
ای بر پدر این آقا😒
آسِکـــور, [01/04/1402 03:09 ب.ظ]
#پارت_۳۸۶
صدا زیادی آشنا بود، مدتها با تک تک افراد آن خانه و آن تشکیلات زندگی کرده بود.
بی آنکه خم به ابرو بیاورد، به نگاه کردنش به ویترین ادامه داد. انگار که چاقویی در پهلویش فرو نرفته بود!
_ با توام، یالا بشین تو ماشین.
_ گورتو گم میکنی یا دلت واسه مبارزاتمون تنگ شده محسن؟!
پوزخند تحقیرآمیزش دندان های مرد را به صدا انداخت. درشت هیکل ترین محافظ راغب بود و یکی از سرسخت ترین حریف تمرینی های سراب.
آن اواخر چنان با آن جثه ی ریز و ظریفش پشت او را به خاک میمالید که همه انگشت به دهان میماندند.
_ دستور آقاست، میدونی که باید اجرا شه.
نیم قدم سمت مخالف رفت و تیزی چاقو از روی پهلویش برداشته شد. سر خم کرد و با چشمانی ریز شده به محسن که چاقو را در آستینش جاساز میکرد خیره شد.
_ آقاتون دیگه آقای من نیست، گوه میخوره واسه من دستور صادر کنه.
از جلوی چشمم گمشو تا جیغ نزدم و ملتو نریختم سرت.
دید که لبهای محسن روی هم چفت و فکش منقبض شد. نیشخندی به حال و روزش زد و بی توجه به او به راهش ادامه داد.
راغب مگر نمیدانست که شاهرگ تشکیلاتش زیر تیغ سراب است که اینطور بی پروا آدمهایش را سراغش میفرستاد؟
_ الو آقا، نمیاد… بله… چشم… چشم الساعه!
صدای نحس محسن را میشنید. پشت سرش با فاصله ای کوتاه حرکت میکرد و انگار قرار نبود دست از سرش بردارد.
چشمانش به خون نشست و خشم در رگهایش شروع به قل قل کرد.
با جدیت سمت او برگشت و دهانش را برای داد و هوار باز کرد که چشمش به شی درون دستانش افتاد.
حرف در دهانش ماسید و نگاهش رنگ ترس گرفت…
آسِکـــور, [03/04/1402 10:30 ب.ظ]
#پارت_۳۸۷
صفحه ی تبلت درون دستش آنقدری بزرگ بود که عکس داخلش را با جزییات کامل ببیند.
عکسی از حامی و دوستانش و نوک اسلحه ای که سمتشان نشانه رفته بود.
راه و روش کار را خوب بلد بود. این عکسها حکم تهدیدی تو خالی نداشتند.
وقتی کسی را سراغ عزیزترین فرد زندگی اش فرستاده بودند، به این معنی بود که با نافرمانی اش جان آن شخص را میگیرند.
قلبش از تپیدن ایستاد و نگاه ماتش را بالا برد.
_ یه مو از سرش کم شه…
حالا محسن بود که با آن لبخند و نگاه تحقیرآمیز، ظاهر جدیدش را برانداز میکرد.
_ بشین تو ماشین.
چاره ای برایش باقی نمانده بود. تصویر اسلحه ای که حامی اش را نشانه رفته بود یک دم از مقابل دیدگانش کنار نمیرفت.
اشک به چشمش نیشتر زد و او برای قوی ماندن ناخن هایش را در گوشت دستش فرو کرد.
اشک ریختن مقابل این جماعت اعتراف به ضعف بود و حالا زمان مناسبی برای ضعف نشان دادن نبود.
جلوتر از مرد به راه افتاد، تشخیص ماشین ارسالی راغب سخت نبود.
با ذهنی مشغول و تنی که رعشه گرفته بود داخل ماشین نشست.
تا رسیدن به مقصد هزاران احتمال از دلیل این دیدار بی برنامه به ذهنش رسید و نمیدانست کدامشان به واقعیت نزدیک تر است.
او که کارش را به اتمام رسانده بود، راغب چه از جانش میخواست دیگر؟
به محض ایستادن ماشین، راغب را مقابل عمارت دید. با توپی پر و خشمی که مدام بیشتر میشد، پیاده شده و با قدمهایی استوار سمت راغب رفت.
_ تو غلط میکنی آدم میفرستی سر راهم، مرتیکه ی کثافت مگه قرار ن…
با سیلی محکم و بی هوای راغب روی زمین پرت شد و کلمات در دهانش گم شدند…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 126
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جناب ادمین آووکادو چی شد بجای اینکه بعد از اشتراکی شدن هر شب پارت بذارین پارتا رو کردین هفته ای دوتا پارت قبل از اشتراک یه شب در میون پارت میومد الان کوتاهتر هم شده لطفا یه فکر اساسی بکنین برای رمانای اشتراکی
راغبِ بیشعوررر،داری چه بلایی سر بچه هام میارییی؟😭
دلت میاد آخهه؟
تورو خدا من طاقت تدارم حامی رو از سراب جدا کنین
لاقل بزارین امتحانای ترم تموم شه بعد جداشون کنین لاقل بعد امتحان ها افسردگی بگیرم
شتتتتتتتتتتتت
سلام بدبختی سراب