رمان آس کور پارت 112 - رمان دونی

رمان آس کور پارت 112

 

جرات برگشتن و چشم در چشم شدن با صاحب صدا را نداشت. خشکش زده بود و آرزو میکرد تمام اینها خواب باشد اما زهی خیال باطل!

قدمهای آرامی که سمتش برداشته میشدند را حس کرد و عرق سرد از تیره ی کمرش راه گرفت.

_ انتظار دیدن یه غریبه رو داشتم…

صدا هر لحظه نزدیک تر میشد و اوی بینوا از درون از هم میپاشید.
در یک قدمی اش ایستاد و سر خم کرد، نگاه متاسف و ناباورش را به چشمان وق زده ی سراب دوخت و پوزخند صداداری زد.

_ نه عروسی که دخترم شده بود!

جان از تنش رفت و خانه دور سرش چرخید. زانوان سستش نوید فروپاشی جسمش را میدادند.

برای آوار نشدن دستش را در هوا چرخاند تا بند چیزی کند و جسم تحلیل رفته اش را سرپا نگه دارد.

اما با پیچیده شدن دست بزرگ و قوی حاج آقا دور کمرش، دستانش اتوماتیک وار پایین افتاد و سر سنگین شده اش را به شانه ی مرد چسباند.

_ بابا…

_ از الان به بعد میشم عزرائیلت!

لحظه ای بعد روی جسم نرمی قرار گرفت و پلک های متورمش را از هم فاصله داد.

کسی در ذهنش نهیب زد که باید خودش را تبرئه کند، قبل از اینکه ذهن مرد مقابلش مسموم تر از اینها شود…

_ زود باش دختر، یه کاری کن… داره دیر میشه، بجنب…

زیر نگاه سرد و خیره ی حاج آقا یخ بست و زبانش به سقف دهانش چسبید.
دهانش خشک شده و مزه ی زهرمار میداد.

_ با… با…

حاج آقا بدون پلک زدن خیره اش بود و همین کار را برایش سخت تر میکرد. اصلا توضیح هم که میداد مگر باورش میکردند؟

_ میخواستم بهتون بگم… هزار بار تلاش کردم… نشد… به خدا میخواستم بگم…

_ زحمت نکش دخترجون، گفتنیا رو نگه دار واسه وقتی پلیسا اومدن!

آس‌ِکـــور, [25/04/1402 10:38 ب.ظ]
#پارت_۴۰۴

دهانش باز ماند و یکه خورده به چهره ی جدی حاج آقا زل زد. کف دستان عرق کرده اش را به مبل فشرد و تته پته کنان نالید:

_ پ… پ… پلیس؟!

آب دهان نداشته اش را بلعید و گوشه ی لبهایش به نشانه ی بهت بالا کشیده شد.

_ منم… سراب…

حاج آقا زبانی روی لبهایش کشید و دست به سینه چند قدمی به چپ و راست برداشت.

متفکر و با چشمانی ریز شده چند باری سرش را تکان داد و صدایی شبیه «هوم» از حلقش بیرون داد.

_ چرا دنبال اون مدارک بودی… سراب؟!

آن تمسخر و دلخوری ای که در «سراب» آخر جمله اش عیان بود، شد بغضی به بزرگی تمام غصه هایش و بیخ گلویش نشست.

_ مجبور بودم…

با تصور عملی شدن تهدید راغب هق ریزش را پشت دستش اسیر کرد و ملتمس پچ زد:

_ همتونو میکشه… من… من دوستون دارم… مجبور شدم…
اون روز تو خونمون… میخواستم بگم… همیشه، به خدا همیشه میخواستم بگم… نشد…

با قدم بلندی مقابل سراب ایستاد و بی هوا روی صورتش خم شد. سراب هینی گفته و ترسیده به پشتی مبل چسبید.

_ کی؟!

حاج آقا از پشت دندان های چفت شده اش غرید و بغض سراب بزرگ تر شد.
نمیتوانست بگوید راغب…
نمیتوانست…

اگر راغب را لو میداد دیگر حتی همان کورسوی امیدش برای نجات جانشان را هم از دست میداد.
راغب اگر بو میبرد لحظه ای رحم نمیکرد…

بیچاره وار سر بلند کرد و خیره در نگاه خون آلود حاج آقا، با نهایت درماندگی نالید:

_ نمیتونم بگم بابا…

فریاد بلند و بی ملاحظه ی حاج آقا، حاج خانم را هم به پذیرایی کشاند.

_ غلط کردی دختره ی نمک به حروم، زبون باز کن تا به خاک سیاه ننشوندمت!

آس‌ِکـــور, [26/04/1402 09:52 ب.ظ]
#پارت_۴۰۵

حاج خانم مبهوت و خواب آلود به صحنه ی مقابلش زل زد و به نظر می آمد از همه چیز باخبر باشد که دست روی دهانش گذاشت و خیره به سراب پچ زد:

_ اون آدم… تو بودی؟!

شقیقه هایش از شدت فشاری که تحمل میکرد نبض گرفته بود.
حس میکرد چیزی به مردنش نمانده و هر آن منتظر بود تا قلبش از حرکت بایستد.

_ نه… مگه میشه همچین چیزی؟
تو اینکارو با ما نمیکنی، مگه نه دخترم؟
حتما یه اشتباهی شده… حتما…

قلبش از غصه ی حرفهای حاج خانم در حال انفجار بود و حاج آقا همچنان مصرانه روی صورتش خم شده و جواب میخواست.

_ دهنتو باز میکنی یا یه جور دیگه ازت حرف بکشم؟!
کی دنبال اون مدارکه؟

_ نمیتو…

در یک لحظه تمام عالم در سکوتی سهمگین فرو رفته و تنها چیزی که حس میکرد، گز گز لبهایش بود.

تصاویر مقابلش را تار میدید و هیچ صدایی از پرده ی گوشش داخل نمیشد.

حاج خانم را دید که سمت همسرش دویده و او را از سراب دور کرد. لبهایشان را میدید که تکان میخوردند و او در لحظه ای جا مانده بود که پشت دست حاج آقا با تمام قدرت روی لبهایش نشست…

آنقدر خوب بودند که حتی در تصوراتش هم چنین برخوردی ازشان انتظار نمیرفت و حالا که درد را در صورتش حس میکرد همه چیز رنگ واقعیت به خود گرفته بود.

مطمئن شده بود که همه چیز به همان یک تو دهنی ختم نخواهد شد و می بایست خودش را برای بدتر از اینها آماده کند.

از جایش که بلند شد نگاه هر دو سمتش کشیده شد و خیره خیره نگاهش کردند.

دستی به لبهایش کشید و چشمان پر آبش را با لبخندی محو ترکیب کرد.

_ من میرم، به نفعتونه جلومو نگیرین!

آس‌ِکـــور, [27/04/1402 10:21 ب.ظ]
#پارت_۴۰۶

مصیبتی به نام اجبار دست گذاشته بود بیخ گلویش و باید برمیگشت به آن عمارت منحوس.

اگر یک درصد احتمال داشت که راغب قید آسیب رساندن به عزیزانش را بزند، او تنها کسی بود که میتوانست آن یک درصد را تحقق ببخشد.

باید قبل از اینکه خبر لو رفتنش را بشنود میرفت و آنوقت شاید میشد کاری کرد، قبل از اینکه دیر شود…

سمت اتاق برگشت و کاش آخرین دیدارش با حامی به جر و بحث نمیگذشت.

اشک های داغش یکی پس از دیگری روی گونه اش میریخت و کاش میشد بماند…
اما رفتنش تنها راه نجات جانشان بود.

حاج آقا سد راهش شد و بی توجه به صورت خیس از اشکش، ضربه ی محکمی به شانه اش کوبید.

_ جلوتو بگیریم چی میشه؟ خجالت نمیکشی ما رو تهدید میکنی؟
ما مثل دخترمون دوستت داشتیم، اون پسر بدبخت من…

انگار با حرف خودش به خودش تلنگر زده باشد، چند لحظه لبهایش را بهم فشرد و بعد با درد اسم حامی را زمزمه کرد.

_ حامی… حامی… حامی میمیره…

ضربه اش کاری بود که پاهای سست سراب از زیر به دوش کشیدن سنگینی تنش شانه خالی کردند و روی زانو فرود آمد.

قلبش را چنگ زد و اتفاقی که تمام مدت از افتادنش میترسید بالاخره بر سرش آمد.
حامی اش میمرد…

هق هق هایش اوج گرفت و دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت جز حامی که دیر یا زود همه چیز را میفهمید.
میفهمید و دیگر آن آدم سابق نمیشد…

_ بمیرم واسه دلش، آتیش میگیره بفهمه… مادرت بمیره که یه روز خوشی بهت نیومده…
خدایا چه گناهی به درگاهت کردیم که اینه حال و روزمون؟
آخ بچم… آخ…

حاج خانم ضجه میزد و حاج آقا هم دیگر به محکمی قبل نبود. کنار دیوار سر خورد و سرش را میان دستانش فشرد.

_ چیکار کردی باهامون دختر…

و حامی ای که واقعا میمیره…😔💔

آس‌ِکـــور, [28/04/1402 10:22 ب.ظ]
#پارت_۴۰۷

شمارشان از دستش در رفته بود، دوازدهمی بود یا سیزدهمی؟
چندمین سیگار را با آتش سیگار قبلی روشن میکرد؟

با نوک انگشت شست و اشاره چشمانش را مالید و بسته ی خالی سیگار را زیر پایش له کرد.

_ من که نفهمیدم چه مرگته، میرم بخوابم.
خونه زندگیمو آتیش نزنی فقط.

بی حس به مقابلش زل زده بود که سعید پوفی کرده و دستی در هوا تکان داد.

_ مغز خودت جهنم، مغز مارم گاییدی تو!

قطره اشکی که سعی داشت با چنگ و دندان از کاسه ی چشمانش بیرون بپرد را با نوک انگشت گرفت و پک عمیقی به سیگار زد.

خودش هم نمیدانست چه مرگش شده و فقط دردی بی پایان را در آن ماهیچه ی لعنتی سمت چپ سینه اش حس میکرد.

همه کسش را به آن حال و روز انداخته بودند و او چه میکرد؟
دنبال کارهای خودش بود.
لعنت به کار…

اگر بلای دیگری بر سرش می آوردند که دیگر زنده نمیماند از فکر و خیال…

تصویر جسم کبود و زخمی سراب لحظه ای از مقابل چشمانش کنار نمیرفت.

در تمام آن لحظات زندگی اش درد میکشید و او کنارش نبود…

حالش از بی عرضگی خودش بهم میخورد، شرمش میشد در چشمان سراب نگاه کند که از آن خانه بیرون زد.

آنقدر این مدت را به کار و بارش اختصاص داده بود که دخترکش را پاک فراموش کرده بود.

به جای کنار او بودن و لذت بردن از تک تک لحظه هایشان، تنهایش گذاشته و مسبب اتفاق امروز هم خودش بود.

اگر کنارش بود کسی جرات چپ نگاه کردن به او را هم نداشت.

قفسه ی سینه اش سنگین شده و نفسش بالا نمی آمد.
انگار همراه سراب او هم کتک خورده بود…

_ سراب حیفه واسه بودن کنار من، منِ عوضی خودخواه…
حیفه به خدا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 129

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
9 ماه قبل

چقدر تلخ شد همه چیز

کیوی خانم🥝
کیوی خانم🥝
9 ماه قبل

مااااماااانننننن😭😭😭😭😭😭

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

جناب ادمین امشبم آووکادو نیست نکنه هفتگی شده

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر

سلام عزیزم ،از این به بعد طبق روال همیشمون روزای فرد پارت میزارم،،یکشنبه و سه شنبه و پنج شنبه

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

نمیشه از اشتراکی برش دارین؟😔

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر

بخدا دست من نیست که 🥲

بانو
بانو
9 ماه قبل

اوف خدای من چی بود چیشد😔😔

رهگذر
رهگذر
9 ماه قبل

منظورت چی بود که حامی میمیره 😐
میخواین حامی رو بکشین ؟

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

ینی چی حامی واقعامیمیره؟؟😣

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x