رمان آس کور پارت 125

4.4
(98)

 

 

 

راغب انگشت شستش را گوشه ی لبش کشید و مرموز خندید. چشمک معناداری به سراب که دست به سینه مقابلش ایستاده بود زد و نزدیکش شد.

 

_ حرف حق جواب نداره دختر خوردنی من!

شاید اگه حرفای تکراریمو عملی کنم تاثیرگذار تر بشه، بد فکری ام نیست.

 

حرف هایش بیشتر شبیه بلوف بودند. کشتن آدم ها برای او کاری نداشت، حتی از خوردن آب هم ساده تر بود.

 

اینکه تاکنون دست به چنین کاری نزده بود، یعنی زنده ی آنها بیشتر به کارش می آمد.

شاید هم قرار بود زنده بمانند و تا آخر عمر اهرم فشاری باشند برای در مشت نگه داشتن سراب.

 

دلیلش هر چه که بود، اهمیتی نداشت. سراب دیگر متوجه موضوع شده و مانند سابق نگران نبود.

 

_ هر کاری دلت میخواد بکن راغب جونم، صاحب اختیاری!

 

راغب سعی داشت لبخندش عادی و خونسرد باشد اما دنیایی از حرص و خشم از پس آن لبخند پیدا بود.

 

_ امشب تموم میشه، کار منم با رجبی جوش میخوره، بعدش تو میمونی و من!

 

سراب نیشخندی زده و حالا که توانسته بود راغب را بچزاند، حال و روزش کمی بهتر شده بود.

قری به گردنش داد و سمت آینه چرخید.

 

_ من کل عمرم با تو گذشته، بدترین چیزارم با تو تجربه کردم، از تنبیهای مختلفت بگیر تا اون تمرینای سخت و طاقت فرسا، گمون نمیکنم چیز جدیدی واسه ارائه داشته باشی!

یه چیزی ام هست که انگار یادت رفته…

 

دستی به کبودی گردنش کشید و از داخل آینه، قرص و محکم و با جدیت به نگاه انتقام جوی راغب زل زد.

 

_ تو منو درست یه بیشرف شبیه خودت بار آوردی با یه تفاوت، پاش بیفته من از تو بیشرف ترم!

اگه یه نفر تو دنیا باشه که بخوای ازش بترسی، اون منم!

 

#پارت_۴۶۱

 

لحظاتی که برای هر کدام اندازه ی سال ها گذشت، بدون پلک زدن خیره ی هم ماندند و این اتصال نگاه را راغب با پایین انداختن سرش قطع کرد.

 

تکه تکه خندید و گوشه ی چشمش را خاراند. با خود فکر کرد که اگر برای نرم کردن رجبی به او نیاز نداشت، همین حالا زبانش را میبرید!

 

چهره ی بی تفاوتی به خود گرفت و بعد از بیرون دادن نفس پر حرارت و عصبی اش، لبخندی گوشه ی لبش سنجاق کرد.

 

سمت سراب رفت و به شاهکاری که روی گردنش جا گذاشته بود زل زد. بدون گرفتن نگاهش، یکی از کشوهای میز آرایش را باز کرده و با ابرو اشاره ای به آن زد.

 

_ یه چیزی ببند به گردنت بریم.

 

سراب زیر چشمی نگاهی به کشوی دستمال گردن ها و دستمال سر ها کرد و چشمانش از شیطنت برق زدند.

 

_ قبلا بلد بودی پای کارات وایستی!

 

نیش و کنایه هایش داشت بیش از اندازه میشد و راغب را از کوره در میبرد.

پلک هایش از شدت خشم و عصیان می پریدند و او هنوز هم به شدت سعی داشت آرام باشد.

 

_ آخ سراب آخ!

 

دندان های یک دست سفیدش را که به هم فشرد استخوان های فکش بیرون زده و زاویه ای جذاب به صورتش بخشیدند.

 

_ آخ اگه خبر داشتی چی تو دلم میگذره، اگه خبر داشتی!

 

پلک هایش را چند ثانیه روی هم گذاشت و پوفی کرد. چشم که باز کرد دریایی از خون را به نمایش گذاشت و سراب کمی، فقط کمی از موضع خود کوتاه آمد.

 

گلویی صاف کرده و بدون لجبازی دم دستی ترین دستمال گردن را برداشته و دور گردنش پیچید. گره اش را طوری تنظیم کرد که ذره ای از کبودی گردنش مشخص نباشد.

 

_ دعا کن سراب کوچولو، دعا کن خدای تو و اون حرومیا دوستت داشته باشه و امشب طوری که من میخوام تموم شه!

 

#پارت_۴۶۲

 

تنش لرزی نامحسوس گرفت که با دست کشیدن به سر و صورتش، لرزشش را از دید راغب پنهان کرد.

 

_ افتخار میدی دخترم؟!

 

مردمک لرزان چشمانش را از دست دراز شده ی راغب سمت صورتش سوق داد.

کاش جای چهره ی جذاب و دختر کش راغب، صورت چروکیده و مهربان حاج آقا را میدید.

 

چقدر دلتنگ «دخترم» گفتن هایش شده بود، دلتنگ پدرانه هایی که بی چشم داشت خرجش میکرد.

 

آب دهانش را با صدا بلعید و بغضی کوچک کنج گلویش چمباتمه زد. شاید دوباره میدیدشان، اگر همه چیز امشب خوب پیش میرفت…

 

دستش را بی میل و زورکی دور بازوی راغب انداخت. راغب نگاهی از بالا به صورتش انداخت و دست روی دست سرد سراب گذاشت.

 

_ دارم به زور میبرمت؟!

 

سراب پوزخندی زد، کاش راغب میمرد.

 

_ نمیبری؟!

 

راغب نوچی کرده و با آرامش سمت در قدم برداشت. سراب نفسی عمیق کشیده و سعی کرد حالت صورتش را کمی مشتاق و شاد نشان دهد.

 

_ یادم نمیاد زورت کرده باشم، خودت آماده شدی نه؟!

 

حتی نمیخواست آن لحظات عذاب آور را به یاد بیاورد که سکوت کرد. اگر ادامه میداد بعید نبود راغب دوباره آن کارهای مزخرف لعنتی اش را تکرار کند.

 

چند ساعتی تا شروع سال نو مانده بود و مهمانان یکی پس از دیگری از راه می رسیدند.

 

همراه راغب و به عنوان میزبان به تک تکشان خوش آمد میگفت و اوضاع هنوز آنقدر ها هم غیر قابل تحمل نشده بود که رجبی با آن نگاه هیز و لبهای خندان وارد شد.

 

_ واو، مثل همیشه خیره کننده و جذابی سراب جان!

باید از بانی این مهمونی تشکر ویژه کنم که باعث میشه سالمون با دیدن این همه جذابیت، به طرز شگفت انگیزی شروع شه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
00

دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو 3.7 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی…
IMG 20230128 233719 6922 scaled

دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۷ ۱۰۵۶۲۹۵۹۵

دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی 2 (1)

2 دیدگاه
خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل…

دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
download

رمان رویای قاصدک 3 (2)

5 دیدگاه
  دانلود رمان رویای قاصدک خلاصه : عشق آتشین و نابی که منجر به جدایی شد و حالا سرنوشت بعد از دوازده سال دوباره مقابل هم قرارشون میده در حالی که احساسات گذشته هنوز فراموش نشده‌!!!تقابل جذاب و دیدنی دو عشق قدیمی…ایلدا دکترای معماری و استاد دانشگاه موفق و زیبایی…
رمان اوج لذت

دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی 4 (38)

بدون دیدگاه
  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته…
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۶ ۰۰۳۳۰۵۷۱۳

دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری 3 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۰ ۲۳۴۷۵۳۰۵۶

دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی…
wp3551985

دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
4 ماه قبل

چراااا سراب یه نقشه خوب نمی‌کشه تا کله این راغب عوضی بکوبه به طاق خوبه حالا زیر دست خود عوضیش بزرگ شده بابا یه حرکتی بزن دیگه.

کیوی خانم 🥝
کیوی خانم 🥝
4 ماه قبل

رجبی پدرسگگگگگگگگ😬😬😬😬

😭:)
😭:)
4 ماه قبل

کم نبود؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x