رمان آس کور پارت 125

4.4
(97)

 

 

 

راغب انگشت شستش را گوشه ی لبش کشید و مرموز خندید. چشمک معناداری به سراب که دست به سینه مقابلش ایستاده بود زد و نزدیکش شد.

 

_ حرف حق جواب نداره دختر خوردنی من!

شاید اگه حرفای تکراریمو عملی کنم تاثیرگذار تر بشه، بد فکری ام نیست.

 

حرف هایش بیشتر شبیه بلوف بودند. کشتن آدم ها برای او کاری نداشت، حتی از خوردن آب هم ساده تر بود.

 

اینکه تاکنون دست به چنین کاری نزده بود، یعنی زنده ی آنها بیشتر به کارش می آمد.

شاید هم قرار بود زنده بمانند و تا آخر عمر اهرم فشاری باشند برای در مشت نگه داشتن سراب.

 

دلیلش هر چه که بود، اهمیتی نداشت. سراب دیگر متوجه موضوع شده و مانند سابق نگران نبود.

 

_ هر کاری دلت میخواد بکن راغب جونم، صاحب اختیاری!

 

راغب سعی داشت لبخندش عادی و خونسرد باشد اما دنیایی از حرص و خشم از پس آن لبخند پیدا بود.

 

_ امشب تموم میشه، کار منم با رجبی جوش میخوره، بعدش تو میمونی و من!

 

سراب نیشخندی زده و حالا که توانسته بود راغب را بچزاند، حال و روزش کمی بهتر شده بود.

قری به گردنش داد و سمت آینه چرخید.

 

_ من کل عمرم با تو گذشته، بدترین چیزارم با تو تجربه کردم، از تنبیهای مختلفت بگیر تا اون تمرینای سخت و طاقت فرسا، گمون نمیکنم چیز جدیدی واسه ارائه داشته باشی!

یه چیزی ام هست که انگار یادت رفته…

 

دستی به کبودی گردنش کشید و از داخل آینه، قرص و محکم و با جدیت به نگاه انتقام جوی راغب زل زد.

 

_ تو منو درست یه بیشرف شبیه خودت بار آوردی با یه تفاوت، پاش بیفته من از تو بیشرف ترم!

اگه یه نفر تو دنیا باشه که بخوای ازش بترسی، اون منم!

 

#پارت_۴۶۱

 

لحظاتی که برای هر کدام اندازه ی سال ها گذشت، بدون پلک زدن خیره ی هم ماندند و این اتصال نگاه را راغب با پایین انداختن سرش قطع کرد.

 

تکه تکه خندید و گوشه ی چشمش را خاراند. با خود فکر کرد که اگر برای نرم کردن رجبی به او نیاز نداشت، همین حالا زبانش را میبرید!

 

چهره ی بی تفاوتی به خود گرفت و بعد از بیرون دادن نفس پر حرارت و عصبی اش، لبخندی گوشه ی لبش سنجاق کرد.

 

سمت سراب رفت و به شاهکاری که روی گردنش جا گذاشته بود زل زد. بدون گرفتن نگاهش، یکی از کشوهای میز آرایش را باز کرده و با ابرو اشاره ای به آن زد.

 

_ یه چیزی ببند به گردنت بریم.

 

سراب زیر چشمی نگاهی به کشوی دستمال گردن ها و دستمال سر ها کرد و چشمانش از شیطنت برق زدند.

 

_ قبلا بلد بودی پای کارات وایستی!

 

نیش و کنایه هایش داشت بیش از اندازه میشد و راغب را از کوره در میبرد.

پلک هایش از شدت خشم و عصیان می پریدند و او هنوز هم به شدت سعی داشت آرام باشد.

 

_ آخ سراب آخ!

 

دندان های یک دست سفیدش را که به هم فشرد استخوان های فکش بیرون زده و زاویه ای جذاب به صورتش بخشیدند.

 

_ آخ اگه خبر داشتی چی تو دلم میگذره، اگه خبر داشتی!

 

پلک هایش را چند ثانیه روی هم گذاشت و پوفی کرد. چشم که باز کرد دریایی از خون را به نمایش گذاشت و سراب کمی، فقط کمی از موضع خود کوتاه آمد.

 

گلویی صاف کرده و بدون لجبازی دم دستی ترین دستمال گردن را برداشته و دور گردنش پیچید. گره اش را طوری تنظیم کرد که ذره ای از کبودی گردنش مشخص نباشد.

 

_ دعا کن سراب کوچولو، دعا کن خدای تو و اون حرومیا دوستت داشته باشه و امشب طوری که من میخوام تموم شه!

 

#پارت_۴۶۲

 

تنش لرزی نامحسوس گرفت که با دست کشیدن به سر و صورتش، لرزشش را از دید راغب پنهان کرد.

 

_ افتخار میدی دخترم؟!

 

مردمک لرزان چشمانش را از دست دراز شده ی راغب سمت صورتش سوق داد.

کاش جای چهره ی جذاب و دختر کش راغب، صورت چروکیده و مهربان حاج آقا را میدید.

 

چقدر دلتنگ «دخترم» گفتن هایش شده بود، دلتنگ پدرانه هایی که بی چشم داشت خرجش میکرد.

 

آب دهانش را با صدا بلعید و بغضی کوچک کنج گلویش چمباتمه زد. شاید دوباره میدیدشان، اگر همه چیز امشب خوب پیش میرفت…

 

دستش را بی میل و زورکی دور بازوی راغب انداخت. راغب نگاهی از بالا به صورتش انداخت و دست روی دست سرد سراب گذاشت.

 

_ دارم به زور میبرمت؟!

 

سراب پوزخندی زد، کاش راغب میمرد.

 

_ نمیبری؟!

 

راغب نوچی کرده و با آرامش سمت در قدم برداشت. سراب نفسی عمیق کشیده و سعی کرد حالت صورتش را کمی مشتاق و شاد نشان دهد.

 

_ یادم نمیاد زورت کرده باشم، خودت آماده شدی نه؟!

 

حتی نمیخواست آن لحظات عذاب آور را به یاد بیاورد که سکوت کرد. اگر ادامه میداد بعید نبود راغب دوباره آن کارهای مزخرف لعنتی اش را تکرار کند.

 

چند ساعتی تا شروع سال نو مانده بود و مهمانان یکی پس از دیگری از راه می رسیدند.

 

همراه راغب و به عنوان میزبان به تک تکشان خوش آمد میگفت و اوضاع هنوز آنقدر ها هم غیر قابل تحمل نشده بود که رجبی با آن نگاه هیز و لبهای خندان وارد شد.

 

_ واو، مثل همیشه خیره کننده و جذابی سراب جان!

باید از بانی این مهمونی تشکر ویژه کنم که باعث میشه سالمون با دیدن این همه جذابیت، به طرز شگفت انگیزی شروع شه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
1 ماه قبل

چراااا سراب یه نقشه خوب نمی‌کشه تا کله این راغب عوضی بکوبه به طاق خوبه حالا زیر دست خود عوضیش بزرگ شده بابا یه حرکتی بزن دیگه.

کیوی خانم 🥝
کیوی خانم 🥝
1 ماه قبل

رجبی پدرسگگگگگگگگ😬😬😬😬

😭:)
😭:)
1 ماه قبل

کم نبود؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x