رمان آس کور پارت 14

4.5
(8)

 

 

حامی که جدیت سراب را دید، دندان روی هم سایید و لعنتی زیر لب گفت. لگدی به پارچه های روی هم چیده شده ی مقابلش زد و همه شان را که پخش و پلا دید، از آن اتاق کوچک بیرون زد.

 

با صدای کوبیده شدن در آهنی، سراب نفس حبس شده اش را بیرون داد و همانجا روی زمین دراز کشید. خیره به سقف زرد شده از نم، وا دادنش را به یاد آورد و پچ زد:

 

_ چه مرگم شده بود؟

 

کلافه و خسته پارچه را بیشتر به خود فشرد و چشم بست. دیگر ماندنش در این خانه درست نبود.

 

_ باید برم… باید برم.

 

حامی با قدمهایی بلند سمت خانه میرفت. نا آرام بود، تمام جانش نا آرام بود و قلبش درد میکرد.

دردی که به جان سراب داده بود روی قلبش سنگینی میکرد.

 

واقعا چرا؟ چرا او؟

بار اول دیدن اندام بی نقصش او را از خود بیخود کرد و طعمش را چشید. اینبار چه؟

اصلا تاکنون پیش نیامده بود که برای بار دوم سراغ دختری برود، چرا سراغ سراب رفته بود؟

 

نزدیک در خانه شان که شد، دست داخل جیب شلوارش برد و سوییچش را بیرون کشید. سمت ماشینش پا تند کرد و دزدگیر را فشرد.

 

همزمان با باز شدن در ماشینش، در خانه شان هم باز شد و اول پدرش و بعد هم نگار از خانه خارج شدند.

 

نگاهش روی لبخند موذی نگار خشک شد، مگر دستش را رو نکرده بود، پس چرا میخندید؟!

 

پدرش متوجه حضورش شد و سگرمه هایش به سرعت در هم رفت. اشاره ای به نگار کرد و گفت:

 

_ شما بفرما من الان میام.

 

نگار نیشخندی به حامی زد و با لوندی سمت ماشینش رفت. پشت فرمان نشست و آرنجش را به پنجره تکیه داد. با دقت به حامی و پدرش زل زد اما چیزی از صحبت هایشان نشنید.

 

 

 

 

_ آخر هفته میریم خواستگاری، آماده باش!

 

حامی از شدت ناباوری به خنده افتاد. خواستگاری دیگر چه صیغه ای بود؟!

 

_ باورم نمیشه جدی باشین بابا!

 

حاج آقا اخمی کرد و نگاه تند و تیزش را به حامی دوخت.

 

_ جدی ام و توام باید پای غلطی که کردی وایستی تا یاد بگیری همیشه نمیشه از عواقب کارات فرار کنی!

 

حامی در ماشینش را محکم بست و سمت پدرش رفت. مقابلش ایستاد و انگشت اشاره اش را به سینه ی خود کوبید.

 

_ حرف منو باور نکردین؟ منم بابا، پسرتون… حرف یه غریبه به من ارجحیت داره؟

 

حاج آقا دستی روی شانه اش گذاشت و خاک فرضی اش را تکاند.

 

_ نمیخواستم هیچوقت این حرفو بهت بزنم، اما خودت باعث این بی اعتمادی شدی. با کارایی که کردی، با دروغات.

 

ضربه ی آرامی به شانه اش کوبید و ادامه داد:

 

_ این دختره خیلی مطمئنه، میگه هر جور آزمایشی بخواین میدم تا بهتون ثابت شه بچه مال حامیه. نمیتونم همینجوری رو هوا حرفش رو قبول نکنم، اگه یه درصد…

 

نفس خسته ای کشید و ادامه داد:

 

_ اگه یه درصد حرفش درست باشه هممون در برابر اون بچه مسئولیم، علی الخصوص تو!

 

حامی کف دستش را به پیشانی اش کوبید و عصبی از پدرش غرید:

 

_ میگم اون بچه مال من نیست، من اصلا بهش دست نزدم بابا، متوجهین؟ من به هیچ دختری که شبیه اون باشه دست نمیزنم.

 

حاج آقا لبخند درمانده ای زد.

 

_ متاسفانه دلیلت قانع کننده نیست، نمیتونم روش حساب کنم. انتظار داری باور کنم وقتی از اون زهرماریا میخوری بتونی رنگ چشم طرفتو تشخیص بدی؟

تمومش کن حامی، میریم خواستگاری و توام طبق حرف خودت باید بیای.

 

 

ده دقیقه بود یا بیشتر نمیدانست، زمان از دستش در رفته بود. پدرش که سوار ماشین شد و به دنبال نگار رفت، خیره به جای خالی شان ماتش برد.

 

باورش نمیشد به همین سادگی زندگی اش بهم ریخته باشد. با یک حرف و تهمتی بی پایه و اساس قرار بود آینده اش بر باد رود.

 

خودش گفته بود، بله‌. خودش گفته بود که هر کاری بگویند بی چون و چرا انجام میدهد و حالا غرورش اجازه ی زیر حرفش زدن را به او نمی داد.

 

تنها چیزی که برایش باقی مانده بود غرورش بود و به هیچ وجه از دستش نمیداد. تا ته این ماجرا میرفت و به همه ثابت میکرد که اشتباه میکردند.

 

بهای این کار هر چه میخواست باشد، حتی نابودی خودش… اما تا تهش میرفت.

 

در ماشین را به آرامی بست و بی حس دست روی زنگ گذاشت. تمام دنیا پیش نگاهش رنگ باخته بود، عزیزترین هایش باورش نداشتند.

 

مادرش بدون حرف در را گشود و حامی با شانه هایی افتاده وارد خانه شد. مکثی کرد و نگاهی به در اصلی خانه انداخت.

 

مادرش را بالای پله ها دید و لبخند تلخی زد. نگاه دزدید و تنش را سمت اتاق خود چرخاند.

 

_ حامی مادر…

 

کف دستش را سمت مادرش گرفت و چشم بست.

 

_ هیچی نگو مامان…

 

سمت اتاقش رفت و صدای کشیده شدن دمپایی روی موزاییک های کف حیاط را شنید. حالا دنبالش می آمد؟

دیر نبود؟! آن زمان که باید پشتش را میگرفت، سکوت کرده بود.

 

_ وایستا حامی، ببین چی میگم.

 

بی توجه به صدای ملتمس و گرفته ی مادرش وارد اتاقش شد. ساک باشگاهش را از کنار کمد برداشت و همزمان با ورود مادرش، در کمد را باز کرد.

 

_ چیکار داری میکنی؟ چرا لباس جمع میکنی؟ حامی با توام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۲۷۴۱۹۲۵

دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۵۵۷۸۲۰

دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و…
عاشقانه بدون متن e1638795564620

دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر 2 (1)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد…
IMG 20230123 235014 207 scaled

دانلود رمان سونات مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۷ ۱۱۳۲۵۲۳۹۷

دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من…
Screenshot ۲۰۲۳۰۱۲۳ ۲۲۵۴۴۵

دانلود رمان خدا نگهدارم نیست 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت…
1

رمان عصیانگر 2 (2)

4 دیدگاه
  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ…
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد سوم 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر…
IMG 20230128 233643 0412

دانلود رمان بغض پاییز 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

پارت جدید نمیزارید؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x