رمان آس کور پارت 20

3.9
(11)

 

حامی غضبناک نگاهش کرد و باز هم سعی کرد دستش را عقب بکشد و فریاد زد:

 

_ دیوونه بازی در نیار احمق.

 

سراب پر از تمسخر خندید. اشک و لبخندش قاطی شده و چهره اش بدبختی و عذاب را فریاد میزد.

 

_ مگه همینو نمیخواستی؟ دارم کمکت میکنم…

 

حامی چاقو را رها کرد و روی زمین انداخت. هیچ بعید نبود که سراب بلایی سر خودش بیاورد. سراب پوزخندی زد و دستان خالی اش را رها کرد و به دیوار پشت سرش تکیه زد.

 

_ چرا نزدی؟ از کشتن یه آدم ترسیدی آره؟

 

حامی دستش را به سر دردناکش رساند و چشم بست. زیاده روی که میکرد مست نمیشد، فقط سردردی بی امان نصیبش میشد.

 

_ من به مردن عادت دارم، روزی ده بار با حرفای امثال تو میمیرم و دوباره بلند میشم… اما دیگه خسته شدم… پای بلند شدن ندارم…

 

صدای گرفته ی سراب دردش را بیشتر میکرد اما توان ساکت کردنش را هم نداشت. برعکس دلش میخواست سراب ساعت ها بگوید و او گوش شنوایش شود.

 

_ کشتن روح ساده است، نه؟ خون و خونریزی نداره، دردی رو تو چهره ی طرفت نمیبینی، شکستنشو نمیبینی، خیلی راحته…

اما نتونستی اون چاقو رو فرو کنی تو بدنم، چرا؟

 

روی دیوار سر خورد و جسم لرزانش را روی زمین نشاند و زار زد. مشت کوچکش را به سینه اش کوبید و هق زد.

 

_ دیدن دو قطره خون ترسناک تر از دیدن یه دل شکسته است؟

ترسناک تر از خاموش کردن نور امید و زندگی تو یه آدمه؟

 

چشمش روی چاقوی زیر پای حامی ثابت ماند و پر از درد پچ زد:

 

_ کاش یکی پیدا میشد که میزد، واقعا میزد و از این زندگی راحتم میکرد.

من دیگه ظرفیتم پره، دیگه تحمل ندارم…

 

 

دست روی لبش گذاشت و با زاری فریاد زد:

 

_ به اینجام رسیده، من پرم از حرفای مزخرفتون، پرم از زخم زبون و کنایه… پرم به خدا…

 

حامی چشم باز کرد و پشیمان از کار احمقانه اش، خواست جلو رفته و دلجویی کند.

 

اگر رفتن سراب را نمیخواست روش های بهتری هم برای بیان خواسته اش بود و او طبق معمول، سراغ بدترینشان رفته بود.

 

اما سراب همان لحظه دستانش را جلو برده و سرش به طور جنون واری شروع به لرزش کرد.

 

_ یه روزایی انگشتام زیر سوزنِ چرخ زخم میشد، تیکه و پاره میشد… اما، اما همه رو تحمل کردم، رو زخمام نمک پاشیدم تا زودتر خوب بشن و بتونم خیاطی کنم…

صبح تا شب چشم میدوزم به تکون خوردن سوزن رو پارچه، گاهی چشمام میسوزه… اما تحمل میکنم…

 

سرش را بلند کرد و چشمان خیسش را به نگاه سرخ حامی دوخت.

 

_ تحمل میکنم تا شرفم رو حفظ کنم… من میخوام آروم زندگی کنم، آبرومند زندگی کنم اما نمیذارین… چرا؟ چرا نمیذارین؟

 

دوباره چشمش به برق چاقوی روی زمین خورد و در یک لحظه، بدون فکر سمتش خیز برداشت.

 

حالا چاقو در دستان سراب بود و نوکش را روی شکمش گذاشته بود. دستانش میلرزید و چشمانش بیشتر.

 

حامی ترسیده دستانش را بالا برد و خیره به چاقو پچ زد:

 

_ چیکار میکنی؟

 

نگاهش را تا چشمان سراب بالا کشید و آب دهانش را با صدا بلعید. چشمانش دو دو میزد اما اتفاقی که در شرف وقوع بود را به وضوح میدید.

 

_ سراب آروم باش، اونو بده من حرف بزنیم خب؟

 

سراب لبهای خیس از اشکش را از هم فاصله داد و سری به طرفین تکان داد.

 

_ زندگی کردن میون شماها خیلی سخته آقا حامی خیلی…

 

 

حامی قصد نزدیک شدن داشت اما جیغ سراب پاهایش را به زمین چسباند. با عجز از سراب درخواست کرد:

 

_ هر چی تو بگی خب؟ هر کاری تو بگی میکنیم باشه؟ فقط اونو بده به من، بدش من سراب.

 

سراب در دنیای رنج و عذاب های گذشته اش چرخ میخورد و صدای حامی را نمی شنید.

تمام روزهایی که گذرانده بود از مقابل چشمانش رد شد و مصمم تر از قبل چاقو را به خود فشرد.

 

اشک هایش بند آمده بود و تنها صدای خشدارش بود که سکوت خانه را در هم میشکست.

 

_ مگه چه گناهی کرده بودم؟ مگه دست من بود که کس و کاری نداشتم ها؟

من تلاشمو کردم، خدایا خودت دیدی که من تلاشمو کردم درست زندگی کنم اما مگه من چقدر قدرت دارم؟

مگه میتونستم در برابر مردای عوضی ای که چپ و راست سر راهم ظاهر میشدن مقاومت کنم؟

 

سر چاقو را سمت حامی گرفت و دیوانه وار دستش را تکان داد. حامی قدمی عقب رفت و «وای» گویان سرش را میان دستانش گرفت.

 

_ سراب نکن نکن لعنتی، بذار حرف بزنیم.

 

_ اون موقع که افتاده بودی روم و به قول خودت حال میکردی رو یادته؟ اون نیشخند مسخره ات رو یادته وقتی دیدی دختر نیستم؟

تو دختر نبودنم رو بهونه ای کردی واسه ساکت کردن وجدانت عوضی، اما تو چی میدونی از زندگی من، چی میدونی که به من میگی هرزه؟

واسه تو یه ساعت بود که با تفریح و خوشگذرونی گذشت، اما من از این یه ساعتا زیاد داشتم آقا حامی…

یه ساعتایی که بعدش کل زندگیمو بهشون فکر میکردم و عذاب میکشیدم.

 

لبخند پر دردی زد و سری به تاسف تکان داد.

 

_ هر جا رفتم، تا دیدن یه دختر تنهام اذیتم کردن.

مرداشون یه جور، زناشون یه جور دیگه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۹ ۲۱۱۶۴۸ scaled

دانلود رمان قصه مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۳ ۱۵۱۴۲۱۶۳۷

دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا 2 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو…
رمان اوج لذت

دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی 4 (38)

بدون دیدگاه
  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته…
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۵ ۱۴۰۱۳۷۸۷۶

دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی 3.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل…
۱۶۰۵۱۰

دانلود رمان تموم شهر خوابیدن 0 (0)

3 دیدگاه
    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۶ ۱۱۰۶۰۷۴۴۳

دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز 1 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و …
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۲۳۵۴۱۴۵۲۰

دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی 5 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۰ ۰۰۰۲۱۳۸۵۰

دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

پارت جدید ؟

Fateme
Fateme
1 سال قبل

شخصیت سرابو دوست دارم عوضی بودن حامی رو زد تو صورتش مردک…

Fateme
Fateme
1 سال قبل

الهییی سراب 🥺

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Fateme
Fateme
پاسخ به  🙃...یاس
1 سال قبل

😂 😂 😂
منم میخام حمایت کنم وای دیگه منم کفری شدم بوخودا😂

🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

حمایت کون خواهر😎
چرا کفری شدی آجی؟😂😂😂

✞ΛƬΣПΛ✞
پاسخ به  🙃...یاس
1 سال قبل

کون چیه بی ادب؟

عسل
عسل
پاسخ به  ✞ΛƬΣПΛ✞
1 سال قبل

وااایی چقد خندیدم
😂 😂 😂 😂 🤣

🙃...یاس
🙃...یاس
پاسخ به  ✞ΛƬΣПΛ✞
1 سال قبل

آتییییی خیلی بیشوریییی🤣🤣 منحرفففففف

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

واااای یه پارت دیگه تورو خدا فاطی جون 🙏🙏🙏🙏🙏 🙏

عسل
عسل
پاسخ به  Ebrahim Talbi
1 سال قبل

جای حـسـاس هم تموم شد 😑🤦🏻‍♀️

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  عسل
1 سال قبل

میبینی تورو خدا دست مارو میزارن تو پوست گردو که هیچ کاریم ازمون بر نمیاد 😭

عسل
عسل
پاسخ به  Ebrahim Talbi
1 سال قبل

هعی خدا 🤦🏻‍♀️😭

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x