رمان آس کور پارت 30 - رمان دونی

 

حامی کلافه دستی به صورتش کشید و چشمان بی حال سراب را شکار کرد. چند ثانیه بدون پلک زدن خیره اش ماند که سراب رو گرفت.

 

تلخندی زد و همراه سروان محمودی بیرون رفت.

انتظار چیزی جز این را داشت؟

که مثلا سراب با روی باز از او استقبال کند؟

یا از اینکه وحشیانه تن و بدنش را دریده بود تشکر کند؟!

زهی خیال باطل!

 

بیرون از اتاق که ایستادند، حامی با نوک انگشت چشمان سرخش را مالید و نیشخندی زد.

 

_ من در خدمتم!

 

سروان محمودی نگاهی به سر تا پایش انداخت و دستی به گردنش کشید.

 

_ با اینکه یه درصد هم شک ندارم که ادعاهای اون خانم کذب محضه، اما قانون دست و پام رو بسته و مجبورم ولت کنم!

خیلی خوش شانسی پسر!

 

چینی روی پیشانی حامی می افتد. متوجه نشده بود، چه شد؟!

 

_ ببخشید من متوجه عرایضتون نشدم!

 

محمودی پوزخند صداداری میزند و کلاهش را روی سر میگذارد.

 

_ حتی این واکنشتم منو مطمئن تر میکنه!

 

شانه بالا انداخته و بالاجبار میگوید:

 

_ اون خانم ادعای شما رو تایید کردن، گفتن شما کمکشون کردین اما یادشون نمیاد چه اتفاقی براشون افتاده!

 

چشمان گرد شده ی حامی را که دید خندید. خاک فرضی روی شانه ی حامی را تکاند و خصمانه نگاهش کرد.

 

_ با اینکه میدونم یه جای کار میلنگه و تو درست وسط این ماجرایی، اما چون شکایتی نداره مجبورم بیخیال این قضیه بشم.

 

از حامی فاصله گرفت و انگشت اشاره اش را در هوا تکان داد.

 

_ دعا کن به جونش که آزادی الانت رو مدیونشی!

 

رفت و حامی چون برق گرفته ها سر جایش خشکش زد. سراب از او دفاع کرده بود؟

اما چرا؟

مگر نه اینکه از او متنفر بود؟

 

_ سراب، چیکار داری میکنی؟

 

 

صدای پای پرستاری که از مقابلش گذشت او را از بهت خارج کرد. سرگشته و حیران از کاری که سراب کرده بود، سمت اتاق برگشت.

 

دلش برای مظلومیت و مهربانی سراب گرفت. فرصت خوبی برای تلافی داشت اما از خیرش گذشت و او را به دردسر ننداخت.

آن وقت او… آه!

 

نفس حبس شده اش را بیرون داد و انگشتان کشیده اش را میان موهایش برد. همه شان را سمت بالا هدایت کرد و وارد اتاق شد.

 

سراب با صدای باز شدن در سمتش چرخید و از دیدن حامی پوزخندی زد.

 

_ برو پی کارت!

 

حامی نزدیکش شد و لبخند خسته ای زد. صندلی را نزدیک تخت گذاشت و رویش نشست.

 

دستانش را در هم قفل کرده و میان ران هایش فشرد تا مبادا بی اجازه ی او سمت دست سراب پرواز کنند!

 

سراب نگاه تند و تیزی حواله ی چشمان چراغانی اش کرد و همین که خواست چیزی بگوید، سرفه امانش را برید.

 

با هر سرفه انگار کسی دستش را داخل زخمش میبرد و با تمام توان میفشرد. از درد بالایی که تحمل میکرد صورتش جمع شد و اشکش چکید.

 

حامی به سرعت دست زیر گردنش برد و طوری که به شکمش فشار نیاید او را نیم خیز کرد.

 

پشت کمرش را نوازش کرد و کنار گوشش پچ زد:

 

_ چیزی نیست، الان تموم میشه.

 

بعد از چند سرفه ی دیگر، سراب بالاخره توانست نفس راحتی بکشد. اما هنوز هم درد امانش را بریده بود که لب گزیده و بی صدا اشک میریخت.

 

حامی سرش را روی متکا گذاشت و چشمان دو دو زنش را به شکم سراب دوخت. با دیدن چند قطره خون که لباس صورتی بیمارستان را سرخ کرده بود از جا پرید.

 

لباس را بالا زد و پانسمان خونی را که دید، با دو سمت بیرون رفت.

 

بالا تنه اش را از لای در بیرون انداخت و بی توجه به ساعت، فریاد زد:

 

_ پرستار، پرستار، کسی نیست جواب منو بده؟

 

 

 

دختر جوانی در حالی که چیزی گوشه ی لپش داشت سمت اتاق دوید. لقمه ی داخل دهانش را یک دفعه ای بلعید و چهره ی هراسان حامی را از نظر گذراند.

 

_ چیه آقا، چه خبره؟ مریضای دیگه خوابنا، آروم تر.

 

حامی به داخل اتاق اشاره ای زد.

 

_ زخمش باز شده فکر کنم.

 

پرستار داخل شد و او را دعوت به آرامش کرد.

 

_ شما آروم باشین الان چک میکنم.

 

بالای سر سراب ایستاد و پانسمانش را باز کرد. تکخندی زد و با لحن شوخی گفت:

 

_ کشتی گرفتی با زخمت دختر؟

 

سراب بینی اش را بالا کشید و مظلومانه لب برچید که حامی گفت:

 

_ سرفه اش گرفت.

 

_ چیز مهمی نیست نترسین، الان برمیگردم.

 

کمتر از یک دقیقه ی دیگر با یک سینی از تجهیزات پانسمان برگشت و پانسمان قبلی را باز کرد.

 

چشم و ابرویی برای حامی آمد و با لحنی عادی گفت:

 

_ دو تا از بخیه ها باز شده، یه کوچولو تحمل کنی تموم میشه.

 

حامی متوجه منظورش شد و کنار سراب ایستاد. از او میخواست حواسش را پرت کند.

 

دست کوچک سراب را میان دستانش گرفت و روی صورتش خم شد.

 

_ دردت اومد دستمو فشار بده خب؟

 

سراب وحشت زده به سوزن و نخی که در دست پرستار بود نگاهی انداخت. از یک آمپول ساده هم میترسید و این موقعیت برایش چون مرگ بود.

 

سرعت ریزش اشک هایش بیشتر شد که حامی دست زیر چانه اش برد و سرش را سمت خود چرخاند.

 

_ هی هی منو نگاه کن، تا من کنارتم از چیزی نترس.

 

روزی خودش عامل وحشت سراب بود و حالا پناهش میشد… زندگی همینقدر میتواند عجیب باشد!

 

فرو رفتن سوزن را که داخل پوستش حس کرد، ناخن هایش را داخل گوشت دست حامی فرو کرد و هق زد.

 

_ حامی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو

    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در نگاه پریا و سرور یه فرد خیلی سطح پایین جلوه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

نمیدونم چرا از این حامی آنقدر خوشم میاد😂

:///
:///
1 سال قبل
پاسخ به  . .........Aramesh

ما که از این ورژن حامی بعد‌چاقو خوردن سراب عمرا گیرمون‌نمیاد😂💔😭

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل
پاسخ به  :///

اخ اخ چی گفتی💔😂

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x