رمان آس کور پارت 50 - رمان دونی

 

 

حامی در کسری از ثانیه برگشت و گردن نگار را میان انگشتان قدرتمندش گیر انداخت. نگار با چشمانی گشاد شده، مچ دستش را چنگ زد و خِر خِر کنان نالید:

 

_ ول… م… کن… نَ… فسم…

 

صورت حامی با آن چشمان به خون نشسته که نزدیکش شد، قالب تهی کرد و پشیمان از بازی ای که به راه انداخته بود، ضربات ممتدی به دست حامی زد تا رهایش کند.

 

حامی فشار دستش را بیشتر کرد و دندان های یکدست سفیدش را با لبخند پت و پهنی به نمایش گذاشت.

 

_ جونت داره بالا میاد نه؟

هوا از اون دهن گشادت میره تو، اما این وسط مسطا گیر میکنه. یکم دیگه، آروم آروم دیگه هوایی ام نمیره تو!

میتونی حدس بزنی چرا؟ به نظرت دهنت بسته شده؟

نه عزیزم، دهنت همچنان گشاده فقط این دست من نمیذاره دهنت کارشو بکنه.

میدونی چرا؟

چون بیش از حد کار کرده، وقتشه یکم استراحت کنه!

 

سفیدی چشمان نگار را دید و او را با تمام خشم و غضبش به عقب پرت کرد.

 

نگار همچون ماهی بیرون افتاده از آب، دهانش را باز و بسته کرد و صدای نفس های منقطع و له له زدنش برای بلعیدن هوا، روح حامی را ارضا کرد.

 

_ تو هنوز نمیدونی چه کارایی از من برمیاد!

میتونم جونتو بگیرم و بالا سر جنازه ات بشینم، بدون هیچ ترسی!

 

نگار نفسی راست کرد و حین مالیدن گردنش، چشمان به اشک نشسته اش به پاهای حامی دوخت.

 

_ تو دیوونه ای… روانی…

 

_ هوم، پس بهتره سر به سر یه دیوونه نذاری.

 

نگار خودش را سمت در کشید و به کمک دیوار بلند شد. نفس نفس میزد و نمیدانست تا چه اندازه این حالش دل حامی را خنک میکرد.

 

_ کسی که باید خفه کنی من نیستم، مادرته که برای پسرش آرزو داره و دور از چشمت کلی کار کرده!

 

به محض تمام شدن حرفش، خودش را بیرون انداخت تا عصبانیت حامی دوباره خِرش را نگیرد.

 

 

حامی به دنبالش از اتاق بیرون رفت و نگار را دید که دوان دوان وارد خانه شد. مقابل ایوان یک پایش را روی پله گذاشت و کمی به جلو خم شد.

 

چشمش به ریسه های رنگی افتاد و دست میان موهایش برد.

 

_ اینا میخوان منو دیوونه کنن؟

 

قبل از اینکه مادرش را صدا کند، حاج خانم هراسان بیرون زد و در حالی که به دست و صورت خود می کوبید مقابل حامی ایستاد.

 

_ خیر نبینی پسر، دختر مردم دست ما امانته چه بلایی سرش آوردی؟

دختره رنگ به رو نداره، داره از ترس پس میفته.

 

ضربه ای به شانه ی حامی زد و صورت همیشه مهربانش، این بار پر بود از اخم و تلخی.

 

_ ببین میتونی آبروی باباتو ببری. اون دختر بچه ی تو رو تو شکمش داره، یه عمر قراره باهاش زندگی کنی، از همین الان حرمتا رو نشکن حامی.

من نمیدونم دردت چیه؟

انتظار داشتی به ناحق پشت تو رو بگیریم؟

تو حتی الانم با رفتارات داری خودتو از چشم میندازی، اصلا جای دفاع نذاشتی برامون.

من از دست این کارای تو سکته میکنم آخر سر.

 

حامی دستش را بند نرده های ایوان کرد و بی توجه به سخنان مادرش، سوالی نگاهش کرد و پرسید:

 

_ قضیه ی عروسی چیه؟ این ریسه های گوشه ی حیاط چی میگه؟

 

حاج خانم حق به جانب دست به کمر زد.

 

_ عین این بازجوها منو نگاه نکنا!

نکنه توقع داشتی بدون مراسم تک پسرمو راهی خونه ی خودش کنم؟

با این کارات همه ی آرزوهای ما رو خراب کردی، نه عروسمون اونیه که ما میخوایم، نه نوه دار شدنمون عین بقیه با خوشحالی و شادیه.

به اندازه ی کافی عزت و آبرومون لکه دار شده.

همینجوریش سرمون جلو همه پایینه، فردا پس فردا ملت تو صورتمون تف نمیندازن که چرا بی سر و صدا زن گرفتی واسه پسرت؟

هزار تا حرف و حدیث پشتمون در میاد.

به فکر مام باش یه خرده، انقدر خودخواه نباش پسرم.

 

 

 

حامی ناباور تکخندی زد و انگشت اشاره اش را به سینه اش چسباند.

 

_ من خودخواهم حاج خانم؟!

 

انگشتانش را آشفته داخل موهایش برد و کشیدشان. چند قدمی عقب رفت و چرخی دور خود زد. دستانش را به طرفین باز کرد و تکه تکه خندید.

 

_ من به خاطر خودخواهی شماست که اینجام.

هر گند و کثافتی که شدم به خاطر خودخواهی شماست.

حق ندارین چیزی رو تو سر من بزنین، هیچ کدومتون!

 

نزدیک حاج خانم شد و چشمان نمور و دلخورش را به او دوخت.

فکر میکردند زندگی حامی را به بهترین نحو ساخته اند اما از ضرباتی که در تمام این سالها به حامی زدند، بی خبر بودند.

 

_ هیچوقت برام مادری نکردی حاج خانم، شما همیشه خواستین منو اونطور که دوست دارین بار ییارین اما گند زدین!

من دارم تقاص خراب کاری شما رو میدم، اما تا کی قراره شما خراب کنین و من پاسوزتون بشم؟

 

حاج خانم موهای رنگ شده اش را پشت گوش زد و توی صورتش براق شد.

 

_ حرف دهنتو بفهم نمک نشناس، اینه جواب زحمتایی که برات کشیدیم؟

تو زدی دختره رو حامله کردی، گندو ما زدیم؟

چیکار کردیم جز اینکه داریم همه ی زورمونو میزنیم تا تشت رسواییت از بوم نیفته؟

 

حامی مشتی در هوا پراند و صدای فریادش تا چند خانه آن ورتر هم رفت. ضربان قلبش از خشم بالا رفته و رگ های شقیقه اش بیرون زده بود.

 

_ نکردم، نکردم، هزار بار گفتم من نکردم.‌.. اون بچه مال من نیست.

چه مرگتونه شماها؟

 

با خوابیدن کف دست حاج خانم روی صورتش، گوشش سوت کشید و دیوانه وار شروع به خنده کرد.

 

_ صداتو بیار پایین بی آبرو، هنوز انقدر ذلیل و بدبخت نشدم که تو سرم داد و هوار کنی!

 

_ بد کردین حاج خانم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

امشب پارت نداریم؟ انگار فقط من منتظرم

بینام
بینام
1 سال قبل

مگه میشه یه داستان آنقدر تخیلی پیش بره و بدون آزمایش یه خانواده بچه خودشونو مقصر بدونن. خخ. داستان از حالت تخیل خارج کن

Viana
Viana
پاسخ به  بینام
1 سال قبل

اره راستش
داخل ایران و یه سری از قشر ها واقعا هستن ، بدتر از اینم هستن
اتفاقا اصلا تخیلی نیستش

لیلا
لیلا
1 سال قبل

چقدر بدم میاد از مامان حامی 😑

ساناز
ساناز
1 سال قبل

چرا دیگ قضیه ی اینکه حامی از چشم رنگی ها بدش میاد و نگف

لی لی
لی لی
پاسخ به  ساناز
1 سال قبل

ینی 90 درصد رمانا اینجوریه که قبلا عاشق یه دختر چشم رنگی بود اون بهش خیانت کرد یا ولش کرد و این از همه دخترا متنفر شد
انتقامشو با رابطه داشتن با 100 تا دختر رو تخت گرفت یه کثافت به تمام معنا شد:)

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x