رمان آس کور پارت 90

3.9
(7)

 

 

 

 

قبل ترها دختری که در تصوراتش قرار بود برای ادامه ی زندگی همراهی اش کند، دختری شبیه نگار و تمام دخترانی که قبلا میشناختشان بود.

 

اما سراب آمد و بی آنکه خودش بداند، تمام تصورات و علایقش را چند درجه ارتقا داد.

او کنار سراب بزرگ شده بود.

دیگر خبری از آن علایق پیش پا افتاده نبود.

 

سراب تنها کسی بود که خواسته ها و اعتقاداتش برای او مهم بود و از احترام گذاشتن بهشان لذت میبرد.

 

انگشت اشاره اش را روی لبهای آویزان سراب کشید و بعد از زدن حرفی که دریای طوفانی قلب دخترک را طوفانی تر کرد، برای حساب کردن خریدشان رفت.

 

_ عزیزدلم، تو واسه نشون دادن متانت و وقارت نیازی به چادر نداری، این چیزا تو وجودته… مطمئنم هر کی یه بار نگات کنه اینو میفهمه.

 

با نگاهش قدمهای حامی را دنبال کرد و از دیدش که محو شد، دست روی قلبش گذاشت.

 

_ آروم باش… حامیه دیگه، همیشه از این حرفا میزنه… آروم باش…

 

صدایی سرزنشگر در سرش پیچید و تمام سلولهای مغزش را به دردی بی انتها دچار کرد.

 

_ چطور دلت اومد این پسرو اینطور خام خودت کنی؟

روزی که عشقشو زیر پا بذاری و بری، روزی که بفهمه توی واقعی چه کثافتی هستی… میدونی چی به سرش میاد؟

میدونی و داری ادامه میدی؟

 

درد از مغزش به اقصی نقاط تنش منتقل شد. انگار ماشینی با سرعت بالا به او کوبیده و تمام استخوان هایش را خرد کرده بود.

 

تنش رعشه گرفت، نگاهش میخ شال کج و کوله اش ماند و حین سقوط در آن اتاقک تنگ بی اشک هقی زد.

 

_ یه جوری میرم که نتونه پیدام کنه، نمیذارم بفهمه عاشق چه لجنی شده… نمیذارم…

 

 

 

در بیداری کابوس میدید و باز هم دست حمایتگر حامی بود که او را از لجنزاری به نام سراب بیرون کشید.

 

_ سرابم خوبی؟ چت شد، سراب؟

 

از نفس افتاده بود، عشق حامی اوی همیشه قوی و محکم را به خاک نشانده و داشت ذره ذره جانش را میگرفت.

 

حس همان اولین باری را داشت که در آن استخر شوم نفسش رفت…

ترس و نفرت بر جسم و جانش چیره شده بود.

اینبار هم مانند همان روز، از خودش متنفر بود…

 

از خودی که میتوانست جلوی فرو رفتنش در باتلاق را بگیرد و نگرفته بود.

 

از خودی که میتوانست مقابل راغب سر خم نکند و نکرده بود هیچ، از آن رابطه ی ممنوعه لذت هم میبرد.

 

از خودی که میتوانست مدتها پیش قید این ماموریت را زده و زودتر از این زندگی سراسر گند و کثافت فرار کند، اما نکرده بود.

 

زیر نوازش دستان حامی چشم گشود و نفسی گرفت.

 

_ خو…خوبم…

 

پلک زد و نگاه نگران حامی را دید. سعی کرد لبخندی سنجاق لبش کند، نمیدانست تا چه حد درش موفق بود اما لبهایش را از هم فاصله داد.

 

_ یه لحظه… سرم گیج رفت… خوبم…

 

حامی دل نگران دست زیر بازویش انداخت. گونه ی قندیل بسته اش را لمس کرد و دندان روی هم سابید.

 

_ چقدر یخی…

 

دست حامی را پس زد و نفس عمیقی کشید. با اطمینان پلک روی هم گذاشت و راست ایستاد.

او برخاستن را خوب بلد بود‌…

 

_ خوبم حامی، گندش نکن…

 

با سر ضربه ای به سینه اش زد و سعی کرد کمی طنز و شوخی قاطی لحنش کند.

 

_ تقصیر خودته حامی، هی ازم تعریف کردی سرم گیج رفت!

 

_ خانم، این چادر برای شماست؟

 

خشکش زد و حتی جرات نگاه کردن به دستی که سمتش دراز شده بود را نداشت.

 

گفته بود خودش دست به کار میشود…

 

 

 

به جای اوی خشک شده و ماتم زده، حامی بود که دست سمت مرد دراز کرد و چادر خاکی شده را پس گرفت.

 

_ بله، ممنون… هول شدم از دستم افتاد.

 

دست روی کمر سراب گذاشت و مشغول نوازشش شد.

 

_ بریم عزیزم.

 

نگاه نگرانش روی دخترک فروشنده نشست و از او درخواست پاکتی برای گذاشتن چادر کرد.

 

_ میشه بی زحمت یه پاکت بهم بدین؟ ممنون میشم.

 

_ بله حتما، عزیزم شما حالتون خوبه؟

 

مخاطبش سراب بود که همچون مرده ای تازه از گور برخاسته بود!

سراب آب دهانش را پر سر و صدا بلعید و گردنش را به زحمت تکان کوچکی داد.

 

_ ب… بله…

 

همزمان با رفتن دخترک سمت پیشخوان، صدای راغب دوباره مو به تن سراب سیخ کرد.

 

_ واو، چه پالتوی زیبا و خوش رنگی!

حتی تو تن مانکن هم انقدر زیبا و خوش فرم دیده نمیشد!

 

چشمان ریز شده ی حامی را دید و مگر برایش مهم بود؟

آمده بود روی سر سراب خراب شود و عجیب هم در کارش موفق بود!

 

چهره ی درهم حامی هم خللی در کارش ایجاد نکرد که ذره ای نگاهش را از روی صورت سراب تکان نداد.

 

خیره به نگاه مات مانده و صورت رنگ پریده ی سراب، تکخند تو گلویی زده و دست داخل جیب پالتوی بلند و مردانه اش برد.

 

_ این خانم زیبا شباهت زیادی به دختر من دارن.

قصد جدی ای برای خرید نداشتم، اما قطعا این پالتو که زیباییش تو تن بی نقص ایشون چند برابر شده نظرم رو عوض کرد.

واقعا دیدن دوباره ی این زیبایی ارزش هر چیزی رو داره.

 

حامی بعد از شنیدن صحبت های راغب، خون به صورتش دویده و هر لحظه بیشتر رنگ پوستش به سرخی میرفت.

 

گره دستانش کورتر میشد و به سختی خودش را کنترل میکرد تا دست مشت شده اش، فک مرد را نوازش نکند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۴ ۱۳۴۱۱۴۶۷۰

دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۳ ۱۵۱۴۲۱۶۳۷

دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا 2 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو…

دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا…
رمان گرگها

رمان گرگها 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند…
IMG 20230123 230208 386

دانلود رمان آبان سرد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۱ ۱۷۱۹۲۰۰۳۸

دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۶ ۱۰۵۵۵۹۲۹۹

دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو.
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۴ ۲۳۱۴۳۵۵۹۹

دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی 2.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید……
Screenshot 20220919 211339 scaled

دانلود رمان شاپرک تنها 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۵۴۸۵۵

دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار 3 (1)

5 دیدگاه
    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آدم معمولی
آدم معمولی
8 ماه قبل

این چه وضعی بزرگش کرده دیگه نه واسه همین شده بابا هن؟🥴

وان تو تری فوور
وان تو تری فوور
8 ماه قبل

راغب پدر ناتنیشه دیگه ایشالله؟

من:)
من:)
پاسخ به  وان تو تری فوور
8 ماه قبل

والا اینطور که معلومه ، دوست پسرش هست ، شوهرش هست ، صاحبش هست ، خانوادش هست ، خریدارش هست ، همه چیش هست الا پدر ناتنی

من:)
من:)
پاسخ به  وان تو تری فوور
8 ماه قبل

که الان پدر ناتنی هم شد 😂😂

بینام
بینام
پاسخ به  وان تو تری فوور
8 ماه قبل

نه عزیزم اینطور که بوش میاد پدر واقعی هست ولی از اونا که به بچه خودشونم رحم نمیکنن. از اون لجنا

P:z
P:z
8 ماه قبل

یا حسینن😂😂
واقعا ترسیدمم

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x