رمان آس کور پارت 92

3.3
(7)

 

 

 

 

با وجود ناراحتی اش از سراب، باز هم تمام حواسش پی او بود. در را که باز کرد کناری ایستاد تا اول سراب وارد خانه شود.

 

پر بود از حرص و خشم.

بی محلی کرده بود تا سراب را از این پیله ی مزخرفی که دور خود پیچیده بود بیرون بکشد اما…

 

انگار بی محلی هایش هم برای سراب مهم نبود که در طول مسیر روزه ی سکوت گرفته و حتی یکبار هم دلیل ناراحتی اش را نپرسید.

 

مغزش چنان ملتهب و داغ کرده بود که هر آن احتمال ترکیدنش را میداد.

همه چیز برخلاف انتظارش که گمان میکرد سراب از دیدن ناراحتی اش به هول و ولا می افتد، گذشته بود.

 

شاید جایگاهی که نزد سراب داشت، با جایگاه سراب نزد او، زمین تا آسمان فرق داشت و این انتظاراتش بیهوده بود.

 

نمیدانست… هیچ چیز نمیدانست…

در حال حاضر فقط تنها بودن کمی دردش را التیام میبخشید.

 

دردی که خودش هم از منبعش بی اطلاع بود و ذره ذره ذهنش را به یغما میبرد.

 

مسیری متفاوت از سراب را در پیش گرفت و سوی اتاقش رفت.

با پایین ترین ولوم صدا و دلخور، پوزخندی زده و گفت:

 

_ یکم میخوابم، بیدارم نکنین.

 

کدام خواب؟ خواب که به چشمانش نمی آمد…

فقط بی حوصله ترین آدم دنیا بود و باید کمی با خودش خلوت میکرد.

 

سراب بلاتکلیف وسط حیاط ایستاده و رفتنش را تماشا کرد.

سکوتش از شرمندگی بود و خجالت…

چه میگفت؟ با کدام رو؟

 

دلیل دلگیری حامی را میدانست اما چه میکرد؟

چه میکرد که تا گردن در باتلاق فرو رفته و راه نجاتی نداشت.

 

دستی به صورتش کشید و غصه دار و درمانده سری به طرفین تکان داد.

 

_ چه غلطی کنم؟ چیکار کنم آخه منِ احمق؟

دستی دستی خودمو بدبخت کردم…

خدایا تو بگو چیکار کنم…

 

 

حامی غیر مستقیم به او فهمانده بود که حتی او هم خلوتش را بر هم نزند.

ناچارا پاهای سنگین شده اش را دنبال خود کشید و وارد خانه شد.

 

سلام بی جانی به حاج خانم که مشغول پوست کندن سیب زمینی بود داد و نگاه متعجب او را روی خود کشید.

 

_ سلام مادر، چرا انقدر زود برگشتین؟

 

برای فرار از گرمای داخل خانه زیپ پالتواش را پایین کشید و مقابل حاج خانم نشست.

 

سیب زمینی کوچکی را در دست گرفته و بی هدف مشغول چرخاندنش شد.

نگاهش را هم بند همان بهانه ی کوچکش کرد تا چشمش به چشم این زن مهربان نیفتد.

 

_ یکم سرگیجه داشتم… قرار شد یه روز دیگه بریم.

 

بلافاصله چاقو از دستش رها شد و با همان دستان خیس، صورت سراب را قاب گرفت.

 

_ چرا عزیزم؟ الان حالت چطوره؟ حامی کجاست؟ صداش بزن بیاد ببریمت دکتر…

 

دستپاچگی این زن در عین گرم کردن قلبش، خنده روی لبانش نشاند.

آثار نگرانی چنان سریع در چهره اش هویدا میشد که هر بار دل سراب برای گونه های سرخش میرفت.

 

اگر مادرش زنده بود، شاید به مهربانی همین زن میشد….

 

دست روی دستان چروکیده اش گذاشت و لبخند اطمینان بخشی زد.

 

_ خوبم نگران نباشین، یکم واسه شروع زندگیمون استرس دارم… به خاطر همونه.

این روزا که بگذره بهترم میشم.

 

حاج خانم یاد مراسم ازدواج خودش افتاد و به سراب حق داد.

ازدواج تحولی عظیم در زندگی هر دختریست.

ورود از دنیایی به دنیای دیگر بی شک استرس زاست.

 

_ کار خدا رو میبینی؟ یه ماه پیش آستین بالا زدم تا عروست کنم، اما زمین چرخید و چرخید و عروس خودم شدی.

حکمتی تو کاره عزیزم، بسپر به اون بالایی… اونی که تا اینجا رسوندتت بعد از اینم تنهات نمیذاره.

 

 

 

بنده ی رو سیاهی بود برای آن بالاسری.

حکمتش را نمیدانست… چرا اوی سر تا پا خطا را وسط این خانواده انداخته بود؟

 

میشد این حکمت را نشانه ای تلقی کرد برای بیرون آمدنش از آن زندگی سرتاسر کثافت؟

شاید اینبار خدا هم نگاه ویژه ای به او انداخته بود…

 

در بحر سخنان حاج خانم فرو رفته و هر چه فکر کرد، هیچ کجای زندگی اش کاری نکرده بود که این همه مهر و محبت پاداشش باشد.

پس چه بود آن حکمت نامرئی؟!

 

_ نهار که نخوردین؟

 

عطر قیمه ی حاج خانم جایی برای جواب رد دادن باقی نگذاشته بود.

عقلش پاره سنگ برنداشته بود که به آن عطر و بو نه بگوید!

 

زبانی روی لبهایش کشید و لبخندی محو زد.

 

_ خورده بودیمم باز از این خورشت قیمه ای که بوش خونه رو ورداشته نمیگذشتیم.

 

حاج خانم ذوق زده از لبخندش، «خداروشکر» ی زیر لب گفته و دوباره چاقو به دست شد.

 

_ تا بری لباس عوض کنی و یه آبی به دست و روت بزنی، حاجی ام اومده.

راستی حامی رو ندیدم، نیومد خونه؟

 

جای لبخند سراب را خنده ای دستپاچه گرفت و به وضوح هول شد.

چه کسی دلش میخواست دیگران متوجه کدورت و دلخوریِ رابطه اش باشند که سراب دومی اش باشد؟

 

_ چرا چرا… خسته بود رفت یکم بخوابه.

 

حاج خانم لب جلو داده و همچون بازجویی بی رحم به سراب زل زد. حتما بحثشان شده بود که به این سرعت بازگشتند، آن هم جدا جدا!

 

عجیب بود دیگر، این رفتار از حامی ای که یک دم از سراب جدا نمیشد عجیب بود.

 

از تصور دروغگویی سراب، چینی روی پیشانی بلندش افتاد و نوچ نوچی کرد.

 

_ دعواتون شده آره؟ گفتم زود برگشتین…

پنهون کاری و دروغ نداشتیما سراب خانم!

 

پنهان کاری!

دروغ!

آخ از روزی که پرده ها کنار روند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
IMG 20230129 004339 7932

دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو 4 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۱۴۰۲۴۳۳۱۴

دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی 5 (1)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره…
Romantic profile picture without text 1 scaled

دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی 2 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با…
رمان هم قبیله

دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند 4.2 (6)

1 دیدگاه
      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیانا
دیانا
8 ماه قبل

بعد از ۹۲ تا پارت ما هنوز نمی دونیم دقیقا این سراب میخواد چیکار کنه
مسخره نیست☹️☹️☹️

رهگذر
رهگذر
8 ماه قبل

چقدر این زوج رو دوست دارم مخصوصا حاج خانم رو

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x