با وجود ناراحتی اش از سراب، باز هم تمام حواسش پی او بود. در را که باز کرد کناری ایستاد تا اول سراب وارد خانه شود.
پر بود از حرص و خشم.
بی محلی کرده بود تا سراب را از این پیله ی مزخرفی که دور خود پیچیده بود بیرون بکشد اما…
انگار بی محلی هایش هم برای سراب مهم نبود که در طول مسیر روزه ی سکوت گرفته و حتی یکبار هم دلیل ناراحتی اش را نپرسید.
مغزش چنان ملتهب و داغ کرده بود که هر آن احتمال ترکیدنش را میداد.
همه چیز برخلاف انتظارش که گمان میکرد سراب از دیدن ناراحتی اش به هول و ولا می افتد، گذشته بود.
شاید جایگاهی که نزد سراب داشت، با جایگاه سراب نزد او، زمین تا آسمان فرق داشت و این انتظاراتش بیهوده بود.
نمیدانست… هیچ چیز نمیدانست…
در حال حاضر فقط تنها بودن کمی دردش را التیام میبخشید.
دردی که خودش هم از منبعش بی اطلاع بود و ذره ذره ذهنش را به یغما میبرد.
مسیری متفاوت از سراب را در پیش گرفت و سوی اتاقش رفت.
با پایین ترین ولوم صدا و دلخور، پوزخندی زده و گفت:
_ یکم میخوابم، بیدارم نکنین.
کدام خواب؟ خواب که به چشمانش نمی آمد…
فقط بی حوصله ترین آدم دنیا بود و باید کمی با خودش خلوت میکرد.
سراب بلاتکلیف وسط حیاط ایستاده و رفتنش را تماشا کرد.
سکوتش از شرمندگی بود و خجالت…
چه میگفت؟ با کدام رو؟
دلیل دلگیری حامی را میدانست اما چه میکرد؟
چه میکرد که تا گردن در باتلاق فرو رفته و راه نجاتی نداشت.
دستی به صورتش کشید و غصه دار و درمانده سری به طرفین تکان داد.
_ چه غلطی کنم؟ چیکار کنم آخه منِ احمق؟
دستی دستی خودمو بدبخت کردم…
خدایا تو بگو چیکار کنم…
حامی غیر مستقیم به او فهمانده بود که حتی او هم خلوتش را بر هم نزند.
ناچارا پاهای سنگین شده اش را دنبال خود کشید و وارد خانه شد.
سلام بی جانی به حاج خانم که مشغول پوست کندن سیب زمینی بود داد و نگاه متعجب او را روی خود کشید.
_ سلام مادر، چرا انقدر زود برگشتین؟
برای فرار از گرمای داخل خانه زیپ پالتواش را پایین کشید و مقابل حاج خانم نشست.
سیب زمینی کوچکی را در دست گرفته و بی هدف مشغول چرخاندنش شد.
نگاهش را هم بند همان بهانه ی کوچکش کرد تا چشمش به چشم این زن مهربان نیفتد.
_ یکم سرگیجه داشتم… قرار شد یه روز دیگه بریم.
بلافاصله چاقو از دستش رها شد و با همان دستان خیس، صورت سراب را قاب گرفت.
_ چرا عزیزم؟ الان حالت چطوره؟ حامی کجاست؟ صداش بزن بیاد ببریمت دکتر…
دستپاچگی این زن در عین گرم کردن قلبش، خنده روی لبانش نشاند.
آثار نگرانی چنان سریع در چهره اش هویدا میشد که هر بار دل سراب برای گونه های سرخش میرفت.
اگر مادرش زنده بود، شاید به مهربانی همین زن میشد….
دست روی دستان چروکیده اش گذاشت و لبخند اطمینان بخشی زد.
_ خوبم نگران نباشین، یکم واسه شروع زندگیمون استرس دارم… به خاطر همونه.
این روزا که بگذره بهترم میشم.
حاج خانم یاد مراسم ازدواج خودش افتاد و به سراب حق داد.
ازدواج تحولی عظیم در زندگی هر دختریست.
ورود از دنیایی به دنیای دیگر بی شک استرس زاست.
_ کار خدا رو میبینی؟ یه ماه پیش آستین بالا زدم تا عروست کنم، اما زمین چرخید و چرخید و عروس خودم شدی.
حکمتی تو کاره عزیزم، بسپر به اون بالایی… اونی که تا اینجا رسوندتت بعد از اینم تنهات نمیذاره.
بنده ی رو سیاهی بود برای آن بالاسری.
حکمتش را نمیدانست… چرا اوی سر تا پا خطا را وسط این خانواده انداخته بود؟
میشد این حکمت را نشانه ای تلقی کرد برای بیرون آمدنش از آن زندگی سرتاسر کثافت؟
شاید اینبار خدا هم نگاه ویژه ای به او انداخته بود…
در بحر سخنان حاج خانم فرو رفته و هر چه فکر کرد، هیچ کجای زندگی اش کاری نکرده بود که این همه مهر و محبت پاداشش باشد.
پس چه بود آن حکمت نامرئی؟!
_ نهار که نخوردین؟
عطر قیمه ی حاج خانم جایی برای جواب رد دادن باقی نگذاشته بود.
عقلش پاره سنگ برنداشته بود که به آن عطر و بو نه بگوید!
زبانی روی لبهایش کشید و لبخندی محو زد.
_ خورده بودیمم باز از این خورشت قیمه ای که بوش خونه رو ورداشته نمیگذشتیم.
حاج خانم ذوق زده از لبخندش، «خداروشکر» ی زیر لب گفته و دوباره چاقو به دست شد.
_ تا بری لباس عوض کنی و یه آبی به دست و روت بزنی، حاجی ام اومده.
راستی حامی رو ندیدم، نیومد خونه؟
جای لبخند سراب را خنده ای دستپاچه گرفت و به وضوح هول شد.
چه کسی دلش میخواست دیگران متوجه کدورت و دلخوریِ رابطه اش باشند که سراب دومی اش باشد؟
_ چرا چرا… خسته بود رفت یکم بخوابه.
حاج خانم لب جلو داده و همچون بازجویی بی رحم به سراب زل زد. حتما بحثشان شده بود که به این سرعت بازگشتند، آن هم جدا جدا!
عجیب بود دیگر، این رفتار از حامی ای که یک دم از سراب جدا نمیشد عجیب بود.
از تصور دروغگویی سراب، چینی روی پیشانی بلندش افتاد و نوچ نوچی کرد.
_ دعواتون شده آره؟ گفتم زود برگشتین…
پنهون کاری و دروغ نداشتیما سراب خانم!
پنهان کاری!
دروغ!
آخ از روزی که پرده ها کنار روند…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بعد از ۹۲ تا پارت ما هنوز نمی دونیم دقیقا این سراب میخواد چیکار کنه
مسخره نیست☹️☹️☹️
چقدر این زوج رو دوست دارم مخصوصا حاج خانم رو