رمان آس کور پارت 93 - رمان دونی

 

 

 

 

هنوز هم در وادی انکار به سر میبرد. دلخوری حامی به شب هم نمیرسید و نیازی نبود آن را در بوق و کرنا کند.

 

_ دعوا؟ من و حامی؟ نه به خدا…

کی دیدین ما دعوامون بشه؟

 

حاج خانم هنوز هم شکاک و مردد به چشمان دو دو زن سراب که حقیقتی را در پس پلکهایش پنهان میکرد خیره بود.

 

برخلاف سراب،او دیگر روی صحبتش پافشاری نکرد.

تجربه نشان داده بود گهگاهی هم باید چیزی که سفت و محکم درون دستانت گرفته ای را رها کنی.

پافشاری همیشه هم نتیجه ی مطلوبی نداشت.

 

_ دعوا و بحث که نشد نداره عزیزم، نمک زندگیه… فقط باید مواظب باشیم نمکش زیاد نشه که نمک زیاد، میشه شوری… میشه دل زدگی.

توام برو استراحت کن، حاجی اومد صداتون میکنم برای نهار.

 

مستقیم نگفته بود اما حرفش را زده و نصیحت ریزش را هم آویزه ی گوش سراب کرده بود.

 

سراب از خدا خواسته چشمی گفته و با دو پای قرضی دیگر، از تیررس نگاه مچ گیرانه ی حاج خانم خارج شد.

 

بر خلاف قلبش که برای رفع این کدورت عجول ترین بود، پایش برای رفتن داخل اتاق یاری نمیکرد.

حامی مزاحم نمیخواست و او با چه رویی پا داخل اتاق می گذاشت؟

 

چند دقیقه ای میشد که پشت در ایستاده و این پا و آن پا میکرد. از پاساژ تا خانه یک کلمه هم با او صحبت نکرده بود و حالا میرفت میگفت خرت به چند مَن؟!

 

خودش را در آغوش کشیده و به کنج دیوار تکیه زد. نمیشد که تا ابد در همان کنج کز کند، بالاخره که باید با او رو به رو میشد…

 

هنوز با خودِ سردرگمش کنار نیامده بود که در حیاط باز شده و قامت حاج آقا پیش چشمانش رنگ گرفت.

 

نگاه پرسشگر حاج آقا یا نگاه دلگیر حامی؟!

دو راهی ساده ای بود…

 

 

در یک حرکت، قبل از دیده شدنش توسط حاج آقا، خودش را داخل اتاق انداخت.

 

حاج آقا، حاج خانم نبود که بشود سر دواندش و رو به رو شدن با حامی به مراتب ساده تر از پدرش بود!

 

نفس راحتی که داشت ریه هایش را مهمانش میکرد، با دیدن نگاه سرخ و خیره ی حامی در سینه اش حبس شد.

 

به احمقانه ترین حالت ممکن لبخند دندان نمایی زده و سر روی شانه کج کرد.

 

_ اوم… سلام!

 

«سلام و مرگ» ی که در دل نثار خودش کرد، با چشم غره ی حامی و رو گرفتنش همزمان شد.

پشت به سراب کرده و بی حوصله غرید:

 

_ گفتم میخوام بخوابم.

 

به آرامی پالتو را از تنش بیرون کشید و شالش را هم گوشه ای انداخت.

کش موهایش را باز کرد و نرم و آهسته سمت تخت رفت.

 

گوشه ی تخت نشست و دستش را محتاطانه روی بازوی حامی گذاشت.

واکنشی از جانبش ندید و جرات بیشتری برای پیشروی یافت.

 

_ حاج خانم نهار گذاشته، گفت مام بریم.

 

_ سیرم، اگه حرف دیگه ای نیست اجازه بده کپه ی مرگمو بذارم.

 

خودش را روی تخت بالا کشید. به نگاه سرزنشگر حامی اعتنایی نکرده و آرام در آغوشش خزید.

 

_ کپه ی مرگ تنها تنها؟ بیا با هم بذاریم!

 

حامی دل بزرگی داشت که دستانش دور تن دخترکش حلقه شد. زبانش تند و تیز بود اما قلبش زیادی مهربان و بزرگ…

 

محال بود دخترکش به آغوشش پناه برده و او پسش بزند. محال…

 

_ لازم نکرده هر غلطی من کردم دنبالم بیای.

 

سراب از گرمای مطبوع آغوشی که متعلق به او بود و قلبی که زیر گوشش نوای عاشقی سر میداد، مست و سرخوش خندید و تشر پر حرص حامی را به جان خرید.

 

_ خون به دل من میکنی و بعدش هر هر میخندی؟

ببند دهنتو تا دندوناتو نریختم تو حلقت سلیطه!

 

شلیک خنده اش قبل از به هوا برخاستن، در دهان حامی خالی شد!

 

 

 

حامی همچون شرابی ناب از جام سرخ لبانش کام میگرفت و شیرینی آن بوسه هر چه کدورت و دلخوری بود را کنار زد.

 

دست لرزان و تبدار سراب گونه اش را به آتش کشید و مخمور و تشنه، عقب رفت.

 

نفس های پر حرارتشان بهم گره خورده و هر دو بیتاب هم بودند. سر انگشتان نرم و مخملی سراب، جنگل نوپای ته ریش هایش را درنوردید و بی جان پچ زد:

 

_ باهام قهر نباش…

 

حسادت همچون طاعون سلول به سلول تنش را مسموم کرده و بی اختیار دست میان ابریشم موهای سراب برد.

 

سراب او را نوازش میکرد و انگشتان حامی بیکار میماندند؟

حسودتر از این حرفها بودند آن انگشتان مردانه و نوازشگر…

 

خیره در نگاه ملتمس و لبالب شرمندگی و خواهش سراب، نجواگونه زمزمه کرد:

 

_ نیستم…

 

لبخندی به کوچکی همان دلخوری کنج لب سراب نشست.

 

_ ناراحتم نباش…

 

_ نیستم…

 

گفته بود که حامی دل بزرگی داشت؟

قهر و آشتی اش هم به کودکان میماند این مردی که فقط جسمش مرد شده و قلبش هنوز در دنیای پاک کودکی باقی مانده بود.

 

_ میدونی که خیلی دوستت دارم؟

 

حامی چند ثانیه پلک بست و نفس های کش آمده از حرصش، لبهای سراب را پیچ و تاب داد.

 

_ میدونی، مگه نه؟

 

صدایی شبیه به «هوم» از گلوی حامی بیرون زد و بدون ذره ای فاصله دادن سراب از خود، طاق باز روی تخت خوابید.

 

_ بهم اعتماد نداری، حداقل نه اونقدری که باید…

سخته برام دردونه، سخته وقتی میدونم یه چیزیت هست و بهم نمیگی.

حس میکنم غریبم برات…

 

_ نیستی حامی، میدونی که نیستی… فقط…

 

دست حامی میان موج موهایش مشت شد.

پس درست حدس زده بود، یک چیزی این وسط بود…

اما چه چیزی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بینام
بینام
10 ماه قبل

بچه‌ها نویسنده این رمان همون نویسنده دلاری هست؟

بینام
بینام
پاسخ به  بینام
10 ماه قبل

اگه نویسنده همونه بیخیال خواندن رمان شید. بینهایت پولیه

همتا
همتا
10 ماه قبل

عه دیشب پارت جدید نیومده

رهگذر
رهگذر
10 ماه قبل

و این زوج چقدر قشنگن

:///
:///
پاسخ به  رهگذر
10 ماه قبل

و من نمیخوام ببینم روزی رو که تر میخوره تو این قشنگی:))))💔💔💔

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x