رمان آس کور پارت 93

3.6
(9)

 

 

 

 

هنوز هم در وادی انکار به سر میبرد. دلخوری حامی به شب هم نمیرسید و نیازی نبود آن را در بوق و کرنا کند.

 

_ دعوا؟ من و حامی؟ نه به خدا…

کی دیدین ما دعوامون بشه؟

 

حاج خانم هنوز هم شکاک و مردد به چشمان دو دو زن سراب که حقیقتی را در پس پلکهایش پنهان میکرد خیره بود.

 

برخلاف سراب،او دیگر روی صحبتش پافشاری نکرد.

تجربه نشان داده بود گهگاهی هم باید چیزی که سفت و محکم درون دستانت گرفته ای را رها کنی.

پافشاری همیشه هم نتیجه ی مطلوبی نداشت.

 

_ دعوا و بحث که نشد نداره عزیزم، نمک زندگیه… فقط باید مواظب باشیم نمکش زیاد نشه که نمک زیاد، میشه شوری… میشه دل زدگی.

توام برو استراحت کن، حاجی اومد صداتون میکنم برای نهار.

 

مستقیم نگفته بود اما حرفش را زده و نصیحت ریزش را هم آویزه ی گوش سراب کرده بود.

 

سراب از خدا خواسته چشمی گفته و با دو پای قرضی دیگر، از تیررس نگاه مچ گیرانه ی حاج خانم خارج شد.

 

بر خلاف قلبش که برای رفع این کدورت عجول ترین بود، پایش برای رفتن داخل اتاق یاری نمیکرد.

حامی مزاحم نمیخواست و او با چه رویی پا داخل اتاق می گذاشت؟

 

چند دقیقه ای میشد که پشت در ایستاده و این پا و آن پا میکرد. از پاساژ تا خانه یک کلمه هم با او صحبت نکرده بود و حالا میرفت میگفت خرت به چند مَن؟!

 

خودش را در آغوش کشیده و به کنج دیوار تکیه زد. نمیشد که تا ابد در همان کنج کز کند، بالاخره که باید با او رو به رو میشد…

 

هنوز با خودِ سردرگمش کنار نیامده بود که در حیاط باز شده و قامت حاج آقا پیش چشمانش رنگ گرفت.

 

نگاه پرسشگر حاج آقا یا نگاه دلگیر حامی؟!

دو راهی ساده ای بود…

 

 

در یک حرکت، قبل از دیده شدنش توسط حاج آقا، خودش را داخل اتاق انداخت.

 

حاج آقا، حاج خانم نبود که بشود سر دواندش و رو به رو شدن با حامی به مراتب ساده تر از پدرش بود!

 

نفس راحتی که داشت ریه هایش را مهمانش میکرد، با دیدن نگاه سرخ و خیره ی حامی در سینه اش حبس شد.

 

به احمقانه ترین حالت ممکن لبخند دندان نمایی زده و سر روی شانه کج کرد.

 

_ اوم… سلام!

 

«سلام و مرگ» ی که در دل نثار خودش کرد، با چشم غره ی حامی و رو گرفتنش همزمان شد.

پشت به سراب کرده و بی حوصله غرید:

 

_ گفتم میخوام بخوابم.

 

به آرامی پالتو را از تنش بیرون کشید و شالش را هم گوشه ای انداخت.

کش موهایش را باز کرد و نرم و آهسته سمت تخت رفت.

 

گوشه ی تخت نشست و دستش را محتاطانه روی بازوی حامی گذاشت.

واکنشی از جانبش ندید و جرات بیشتری برای پیشروی یافت.

 

_ حاج خانم نهار گذاشته، گفت مام بریم.

 

_ سیرم، اگه حرف دیگه ای نیست اجازه بده کپه ی مرگمو بذارم.

 

خودش را روی تخت بالا کشید. به نگاه سرزنشگر حامی اعتنایی نکرده و آرام در آغوشش خزید.

 

_ کپه ی مرگ تنها تنها؟ بیا با هم بذاریم!

 

حامی دل بزرگی داشت که دستانش دور تن دخترکش حلقه شد. زبانش تند و تیز بود اما قلبش زیادی مهربان و بزرگ…

 

محال بود دخترکش به آغوشش پناه برده و او پسش بزند. محال…

 

_ لازم نکرده هر غلطی من کردم دنبالم بیای.

 

سراب از گرمای مطبوع آغوشی که متعلق به او بود و قلبی که زیر گوشش نوای عاشقی سر میداد، مست و سرخوش خندید و تشر پر حرص حامی را به جان خرید.

 

_ خون به دل من میکنی و بعدش هر هر میخندی؟

ببند دهنتو تا دندوناتو نریختم تو حلقت سلیطه!

 

شلیک خنده اش قبل از به هوا برخاستن، در دهان حامی خالی شد!

 

 

 

حامی همچون شرابی ناب از جام سرخ لبانش کام میگرفت و شیرینی آن بوسه هر چه کدورت و دلخوری بود را کنار زد.

 

دست لرزان و تبدار سراب گونه اش را به آتش کشید و مخمور و تشنه، عقب رفت.

 

نفس های پر حرارتشان بهم گره خورده و هر دو بیتاب هم بودند. سر انگشتان نرم و مخملی سراب، جنگل نوپای ته ریش هایش را درنوردید و بی جان پچ زد:

 

_ باهام قهر نباش…

 

حسادت همچون طاعون سلول به سلول تنش را مسموم کرده و بی اختیار دست میان ابریشم موهای سراب برد.

 

سراب او را نوازش میکرد و انگشتان حامی بیکار میماندند؟

حسودتر از این حرفها بودند آن انگشتان مردانه و نوازشگر…

 

خیره در نگاه ملتمس و لبالب شرمندگی و خواهش سراب، نجواگونه زمزمه کرد:

 

_ نیستم…

 

لبخندی به کوچکی همان دلخوری کنج لب سراب نشست.

 

_ ناراحتم نباش…

 

_ نیستم…

 

گفته بود که حامی دل بزرگی داشت؟

قهر و آشتی اش هم به کودکان میماند این مردی که فقط جسمش مرد شده و قلبش هنوز در دنیای پاک کودکی باقی مانده بود.

 

_ میدونی که خیلی دوستت دارم؟

 

حامی چند ثانیه پلک بست و نفس های کش آمده از حرصش، لبهای سراب را پیچ و تاب داد.

 

_ میدونی، مگه نه؟

 

صدایی شبیه به «هوم» از گلوی حامی بیرون زد و بدون ذره ای فاصله دادن سراب از خود، طاق باز روی تخت خوابید.

 

_ بهم اعتماد نداری، حداقل نه اونقدری که باید…

سخته برام دردونه، سخته وقتی میدونم یه چیزیت هست و بهم نمیگی.

حس میکنم غریبم برات…

 

_ نیستی حامی، میدونی که نیستی… فقط…

 

دست حامی میان موج موهایش مشت شد.

پس درست حدس زده بود، یک چیزی این وسط بود…

اما چه چیزی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان اوج لذت

دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی 4 (38)

بدون دیدگاه
  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۲ ۱۱۲۵۳۶۰۸۸

دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی..
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۳۹۲۱۳۶۸

دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن 0 (0)

2 دیدگاه
    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی…
IMG 20230128 233643 0412

دانلود رمان بغض پاییز 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۰۴۴۱۴۷

دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۴۳۰۶۲

دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه…
IMG 20231120 000803 363

دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار 4 (2)

1 دیدگاه
    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته…
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان از هم گسیخته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۹ ۱۳۳۱۲۳۴۴۸

دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بینام
بینام
7 ماه قبل

بچه‌ها نویسنده این رمان همون نویسنده دلاری هست؟

بینام
بینام
پاسخ به  بینام
7 ماه قبل

اگه نویسنده همونه بیخیال خواندن رمان شید. بینهایت پولیه

همتا
همتا
7 ماه قبل

عه دیشب پارت جدید نیومده

رهگذر
رهگذر
8 ماه قبل

و این زوج چقدر قشنگن

:///
:///
پاسخ به  رهگذر
8 ماه قبل

و من نمیخوام ببینم روزی رو که تر میخوره تو این قشنگی:))))💔💔💔

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x