رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 111 - رمان دونی

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 111

 

-به خاطر بی خوابی دیشبه… جدی نگیر…
برمیگردد… و من همچنان نگاهش میکنم. و او… وقتی میخواهم داخل شوم، دوباره رو به من میکند و میپرسد:

-نگفتی چه مدلی خوشِت میاد بکنم!

دهانِ باز مانده ام بسته نمیشود. او دستی در هوا تکان میدهد و دوباره به سمت در خانه اش برمیگردد. اینبار کلید می اندازد و میگوید:
-هرجوری هم خوشِت بیاد، من که کردنی نیستم… مالِ حروم!

آب گلویم را فرو میدهم. نمیدانم چرا قلبم اینطور میلرزد. از او متنفرم. از اینطور متفاوت بودن و عجیب بودن و نامرد بودنش… که اینطور اذیت میکند قلبِ شکسته ام را!

در خانه اش که باز میشود، میپرسم:
-تو چه مدلی خوشِت میاد؟

با مکث برمیگردد و کمی جا خورده است.
-که چی؟!

آرام میگویم:
-میخوام بدونم…

بازهم میپرسد:
-که چی؟!

پوزخند کمرنگی میزنم:
-که اونطوری نباشم!

از جوابم خوشش می آید و جواب میدهد:
-اونطوری نیستی…

و من از جوابش خوشم نمی آید، هیچ؛ حالم را هم به هم میزند!

با اینحال خود را از تک و تا نمی اندازم و با لبخند خیلی نرمی میگویم:
-جِدا”؟!

ابروانش بالا میرود و میگوید:
-آخ… اینطوری که ادا میای، نمیدونم!

مسخره میکند و من میفهمم.
واقعا دلم میخواهد بیچارگی اش را… درماندگی اش را… شکستش را به چشم ببینم و دلم آرام بگیرد. بهش بخندم… مسخره اش کنم… از رویش با غرور رد شوم و پشت سر بگذارمش!

-فردا سیزده به دره…
حرفی نمیزند. نگاهم تا لبهای بی حالت روی هم افتاده اش پایین می آید.

-دلم میخواد با آبتین وقت بگذرونم… ولی روم نمیشه بهش بگم…

بازهم کاملا بی حالت است و من در چشمانش میگویم:
-به نظرت بهش پیام بدم و دعوتش کنم، قبول میکنه باهام بیاد؟

آرام و صادقانه میگوید:
-نمیاد…

-یعنی روی منو زمین میندازه؟
کوتاه و کمرنگ میخندد.
-برنامه داره…

لب ورمیچینم.
-چه حیف… حتی تو هم بگی… قبول نمیکنه؟
فقط نگاهم میکند. خدایا چقدر بی تفاوت است!

سر به سمت شانه کج میکنم و آرام میگویم:
-فردا تنها باشم؟

میخندد:
-خواستی نیای اینجا!

لبهایم بیشتر جمع میشوند.
-آخه دلم براش تنگ شده بود…
خنده اش اینبار به خدا… تمسخر دارد!

-جیگرِ دلِتو برم که انقدر ادا تنگا رو درمیاره!
مات میمانم. او اعصاب ادامه ندارد و چیزی میگوید:

-نگران نباش حوری… خودم میرم برات سیزده رو به در میکنم… سبزه گره میزنم… سال دِگر… سیزده به در… خونه شوهر… بچه بغل نیت میکنم! غمِت چیه همسایه؟ یه گره ای میزنم که آبتینِ بی پدر، بیاد گره بخوره به خودِ دربه درِت… چطوره؟

هر جمله اش تیری میشود و صاف توی قلبم فرود می آید. لبخند میزنم:
-متشکرم…
زیر لب میگوید:
-بر پدرت!

-چی؟!!
سر به تعظیم فرو می آورد و بسیار محترمانه جواب تشکرم را میدهد:
-نزن این حرفو آبجی… نزن… نزن… من هرکاری واسه تو میکنم، جوناً و دلَنه!

بغضم گلویم را خراشیده میکند. لبخندم بیشتر عمق میگیرد.
-چطوری این همه لطفت رو جبران کنم؟!

مستاصل میخندد:
-فقط بمیر!
لبخندم به خنده ی بزرگی بدل میشود.
-دلت میاد؟

او هم میخندد:
-آره به جان خودت!
میان خنده میگویم:
-فردا میای باهم سیزده رو به در کنیم؟

به راحتی میگوید:
-نه گمشو!
و بعد داخل خانه اش میشود و در را میکوبد!

همان جا خشک میشوم! سطح شعور یک آدم تا چه میتواند پایین باشد؟!
ازش بیزارم و داد میزنم:
-به جهنم!!

و داخل میشوم و در را میکوبم! بی همه چیزِ سراپا همه بیشعوری!

وسیله های خرید را از روی زمین برمیدارم و توی آشپزخانه میگذارم. لباسهایم را عوض میکنم. تیشرت و شلوار ست اسپرت به تن میکنم. آبیِ روشن و سفید.

فکرهایم را گسترش میدهم. به دنبال راه هستم… به من راه نمیدهد. دلم میخواهد در برابرش بی احساس ترین آدمِ روی زمین باشم. بی تفاوت و آرام و… نه متنفر، نه پرکینه، نه شکست خورده، نه ناراحت، نه عصبانی… و نه اصلا هیچی!

فقط پا به پایش این بازی را ادامه دهم. و بلد باشم با مدریت کامل این بازی را پیش ببرم.
درحال شستن کاهو هستم که چند تقه به در واحدم میخورد. خودش است!

نفس عمیقی میکشم. شیر آب را میبندم و دستهایم را خشک میکنم و شال را روی موهای جمع شده ام میکشم.

در را باز میکنم و قبل از اینکه اصلا حرفی بزنم، او میگوید:
-خودت تنها برو!
و بعد داخل میشود و در را میکوبد! بهت زده میشوم… دیوانه شده!

داخل میشوم. اما چند دقیقه نمیگذرد که دوباره در میزند. دوباره باز میکنم و اینبار می بینم که دستش رو چهارچوبِ در خانه ام است. با اخم میگوید:

-آبتین نمیاد، به جاش من بیام؟ رودل نکنی؟ بچه پررو!
چشم درشت میکنم. برمیگردد و دستی به حالت بی حوصلگی تکان میدهد:
-برو بابا!

و بازهم در واحدش کوبیده میشود. گیج تر از قبل داخل میشوم. و چند دقیقه ی دیگر بازهم در میزند!

 

ایبار با حرص در را باز میکنم و میغرم:
-نمیخوام بیای! نخواستم بیای!! چته تو؟!

او با پوزخندی میگوید:
-نه آخه میخوام ببینم با چه رویی به من گفتی باهات بیام؟! لابد میخوای برات جوج هم سیخ کنم… کتف و بال کبابی… کاهو سکنجبین… باهات وسطی هم بازی کنم… لابد تو پشت بوم من!

پوفی میکشم و فقط نگاهش میکنم. او طلبکار میگوید:
-با تو… باتو!

در عجبم که چیِ این آدم… با این رفتار و تیپ و پررویی… اینطور با احساسم بازی میکند؟! چرا اصلا باید مهم باشد که ازش دلگیر، یا متنفر باشم؟

-چون تنهایی… چون آبتین نمیاد، من باهات بیام؟! تو غلط کردی خب!!

نگاهم بین چشمانش جابجا میشود. چشمهای سیاه، پررو، براق، دریده، موهای سیاه و نسبتا بلند و حالت دار…صورتِ به هم ریخته، شلخته، اما متاسفانه خاص و جذاب و یک دنیا گستاخ..

آرام و در فکر میپرسم:
-نمیای؟
بلند و عصبانی میغرد:
-نه پس میام!!

من نمیخواهم حسی باشد… حتی عصبانیت…
دست پیش می آورم و انگشتانم صورتش را لمس میکند. به وضوح یکه میخورد. چرا انقدر نامردی اش بهم برخورده؟! مگر او کیست؟ قلبم درد میکند… خب چرا؟!!

انگشتانم برای لمسِ صورت و چشمان و لبهایش پیش روی میکنند. که بفهمم بی تفاوت بودن چطور است؟

وقتی انگشتم یک پلکش را لمس میکند، با اخم پلک میزند و آرام میغرد:
-دستتو بکش عقب…

اما دستم از صورتش تکان نمیخورد. موهایش را لمس میکنم. برعکسِ مجعد بودنش، نرم است!
-نکن…

صدایش خش گرفته. و قلب خُرد شده ی من میلرزد. دستم پیش می آید و انگشت شستم به گوشه ی لبش میرسد. لبهایش… نرم و کمی برجسته و…

انگشتم روی لب زیرینش نوازش وار کشیده میشود. به یاد اولین بوسه ی عمرم، که او در اوج نامردی حرامش کرد، می افتم. دلم میگیرد.
-نباید بی اجازه منو میبوسیدی…

ناگهان مچ دستم را میگیرد. با خشونت مرا به سمت خود میکشد و دست دیگرش دور کمرم حلقه میشود. نفسم بند میرود. اما تکان نمیخورم… اعتراض هم نمیکنم… چشم از نگاه عصبی اش هم نمیگیرم. بی تفاوت بودن، خوب است!

ثانیه ها همانطور نگاهم میکند. دستش روی کمرم هرلحظه بیشتر فشرده میشود. و مچ دستم درد گرفته است. نگاهش، بیقرار و عصبانی در صورتم چرخ میخورد. روی لبهایم بیشتر مکث میکند. لب میجنبانم:
-اولین بوسه ی من حرومت!

لب میفشارد و به یکباره رهایم میکند. با شدت به عقب هلم میدهد و من به سختی تعادلم را حفظ میکنم که زمین نیفتم. او برمیگردد و در واحدش را اینبار، محکمتر از قبل میکوبد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
'F'
'F'
2 سال قبل

باور کنین اینا اسکلن

🙃من
🙃من
2 سال قبل

ای داد 😂 
دل هر دوشون بدجورر سریده

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x