-پس شما از قبل همدیگر رو میشناختید!
به خدا که هیچ جوابی ندارم! خیره ی بهادر میشوم و او هم… خیره ی من… هرچقدر من حالم بد است و رو به روانی شدنم، او لذت میبرد و خنده روی لبش است و کینه دارد… کینه!
وحید از آن طرف با خنده ی وحشتناک کنترل شده ای میگوید:
-بالاخره آیدین هستن یا بهادر؟
همزمان، من و بهادر باهم میگوییم:
-آیدین…
-بهادر…
و از آن طرف، خواهر بزرگترِ بهادر با خنده میگوید:
-بالاخره حوریه یا حورا؟!
روانم به هم میریزد و اینبار…هردو رو به خواهرش… همزمان میگوییم:
-حورا…
-حوری…
لحظه ای سکوت میشود و ثانیه ای بعد…به یکباره صدای خنده ها به آسمان میرود! البته فقط خواهرها و دامادها میخندند و مامان و بابا متحیر مانده اند. عمو منصور و مامانِ بهادر هم لبخند دارند، اما یک کمی مراعات میکنند… مثلا!
نگاه به خون نشسته ام را به بهادر میدهم. و او هم نگاه مستقیم و وحشی اش را به چشمان من میدوزد!
چه میخواهد از جانم؟! خدایا چه میخواهد؟! چرا اینطوری نگاهم میکند و حتی برایش اهمیتی ندارد که جلب توجه میکند؟! واقعا آمده خواستگاری ام؟!!
قلبم با شدت پایین می افتد! حتی فکرش هم خنده دار و دور از باور و عجیب غریب است. چه هدفی دارد؟! نمیفهمم… نمیفهمم… با این تیپ و ریخت و قیافه و بعد از آن شکست، اینجاست… برای خواستگاری از من!! با همین میشود تا یک سال جوک ساخت و خندید و من چرا هیچی نمیفهمم؟!!
-نگاه نکن اینطوری به من!
کِی گفتم این را؟!! وای…از دهانم پرید و از کجای مغزم درآمد؟! ابروانش بالا میرود و نگاهی میگرداند.
یکی از خواهرهایش میگوید:
-ندید بدید بازی درنیار داداش!
صدای خنده ها بلند میشود و بهادر با لبخند… که من میتوانم کینه را از نگاهِ به ظاهر شرمزده اش بخوانم، میگوید:
-از دستم در رفت… غرقِ زیباییشون شدیم!
یکی از دامادهایشان متلک می اندازد:
-امان از عاشقی!
آن یکی میگوید:
-داداشمون از دست رفت!
مسخره های بی مزه های کهیر! خودشان میگویند،خودشان هم میخندند!! و من این وسط حرص میخورم و خوب میفهمم که مسخره ی بهادر شده ام!
خودش با نگاه زیرچشمی به من میگوید:
-عروسی مون ایشالا!
دیگر دیوانه تر از این نمیشود که بشوم! به خصوص وقتی رو به بابا سجاد میگوید:
-خجالت میکِشیم حاجی!
بابا اصلا دهانش باز نمیشود جواب این بچه پررو و آن خجالت مسخره اش را بدهد!
داغ میکنم و بی اراده میگویم:
-و چرا فکر کردی جواب بله میگیری؟!
بهادر نگاه به چشمانم میدهد. و جوری در سکوت… با لبخند خیره ام میشود، که حس میکنم یک لحظه روح از تنم بیرون میرود!
خدای من…اینجاست! پیدایم کرده…دستش به من میرسد… جایی برای مخفی شدن از او ندارم و حتی نمیتوانم حدس بزنم که قرار است چه بلایی سرم بیاورد به تلافیِ باختی که تحمیلش کرده ام!
عمو منصور بلند میگوید:
-خب آقا سجاد… دیگه چه خبر؟!!
بابا با بازدم بلندی میگوید:
-سلامتی…
و کاملا مشخص است که گیج شده است. اما انگار از عوض شدن موضوعِ بحثی که اصلا مشخص نیست چیست، راضی تر است!
چند دقیقه ی بعد، مامان و مامانِ بهادر هم سر صحبتی را باز میکنند و حرف میزنند. سوره و خواهرهای بهادر هم. و وحید و دوتا دامادِ آنها.. یا به روایتی سه آق میرزا هم باهم…
بهادر در بحثی شرکت نمیکند و من اصلا حوصله ی حرف زدن با هیچکس را ندارم! زیر سنگینی نگاه پرهدف بهادر حالم بد است…آه قرار نیست به این راحتی ها دست از سرم بردارد و بازیِ جدیدی قرار است به راه بیندازد!
همانطور که نگاهش به من است، میپرسد:
-شما چطوری حوری خانوم؟!
اَه با آن لحنِ چندش آورش! پشت چشمی از نفرت برایش نازک میکنم و قیافه ای میگیرم و بلند میشوم. و بدون اینکه جوابش را بدهم، رو به جمع میگویم:
-با اجازه…
بهادر سریع میگوید:
-یعنی بیام تو جای خلوت تر باهم حرف بزنیم؟!
اصلا دهانم بسته نمیشود از حیرت! اینها را از کجایش می آورد؟!
نگاه به بابا میکند:
-البته با اجازه ی بزرگترا!
بابا به مامان نگاه میکند و خودش هم جاخورده است…از مامان نظرخواهی میکند:
-خانوم؟!
مامان نگاهی بین من و بهادر جابجا میکند و بهت زده میگوید:
-نمیدونم… حورا جان؟!
نگاه به بهادر میکنم و با نگاه منتظر و پلیدش روبرو میشوم. چطوری به من زل زده است، خدا! همینم مانده که جای خلوت پیدا کند و درسته قورتم دهد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خداوکیلیش چهار روزه که پارت نذاشتین
اقا میشه لطف کنی سریعتر بنویسی،حق دارن والا یه ساله داریم میخونیم خسته شدیم دیگه
یه هفتس تو خواستگاری گیر کردن
کی تموم میشه الان یک ساله داریم میخونیم تمومی نداره هرچند روز پارت میزارین الاقل هروز بزارید یا پارتاش طولانی باشن🥺🥲