رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 66 - رمان دونی

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 66

 

 

 

خودم را به موش مردگی زده بودم و زور می زدم تا یک قطره ای اشک از چشمانم جاری شود.

من بی گناه بودم ولی شاهد نداشتم…!

 

امیر آنقدر عصبانی و پر از خشم بود که می ترسیدم حتی تکان بخورم…

کاش واقعا غش کرده بودم…!

 

-اون مرتیکه عوضی غلط کرد دست روی زن من بلند کرد سرهنگ… مگه مملکت بی صاحابه که یکی بیاد به خاطر دو تا تار مو دست به ناموس من بزنه و غلط اضافه کنه…؟!

 

 

سرهنگ اخم کرد…

چشم از امیر گرفت و بهم خیره شد.

-اون مرد چیکار کرده دخترم…؟!

 

 

لب گزیدم و یک دفعه نگاهم به امیر کشیده شد و برای اولین بار خجالت کشیدم و شک نداشتم صورتم سرخ شده بود که حتی تعجب هم توی چشمان امیر دیدم…

 

سر پایین انداختم که سرهنگ باز سوالش را تکرار کرد.

-حرف بزن دخترم…!

 

امیر بدتر از کوره در رفت.

چشمانش رنگ خون بودند و داشتم پس می افتادم…

هیچ وقت او را اینجوری ندیده بودم…

-اون مرتیکه به جایی دست زده که نباید…!!!

 

 

سرهنگ هم از عصبانیت چشم بست.

نفسش را کلافه بیرون داد.

-حق داری امیر اما تو هم کم از خجالتش درنیومدی…!

 

امیر نگاه تندی به سرهنگ کرد که من جای او سکته کردم…

-خم شد روی میز و آرام اما جدی گفت: من فقط دستی که هرز رفته بود رو شکستم با پایی که به زنم لگد زده بود… فکش رو هم به خاطر زر اضافیش اما دوست داشتم گردنش و بشکنم که وقت نشد…!!!

 

#پست۲۸۹

 

 

 

سرهنگ متعحب نگاهش کرد و ذکری زیر لب زمزمه کرد.

-امیر هیچ متوجه موقعیتت هستی…؟!

 

امیر پشت میزش رفت.

-دقیقا می خوام از موقعیتم سواستفاده کنم سرهنگ… من سر ناموسم با کسی شوخی ندارم…!!!

 

 

سرهنگ خندید و نگاهی بهم کرد.

-دخترم شوهرت عصبانیه بهتره یکم آرومش کنی…! بهتره من برم،  فعلا…؟

 

 

سرهنگ رفت و امیر عصبانی بود.

قلبم رو دور هزار بود.

انگار مجرم بودم.

سعی کردم هرچقدر بدبختی دارم به یاد بیاورم…

چشمانم را چند بار را بهم زدم و بغض کردم…

-امیر…؟!

 

امیر تیز نگاهم کرد.

-صدات درنیاد…!

 

چشمانم درشت شد.

-با منی؟!  مگه تقصیر منه…؟!

 

امیر رو به رویم قرار گرفت…

-صدبار بهت گفتم مثل آدم لباس بپوش اما گوش نکردی و کارو به جایی رسوندی تا یه بیشرف چشمش به ناموس من بیفته…!

 

 

اخم کردم.

-مشکل اون مرتیکه رو گردن من ننداز… اون خودش…

 

بین حرفم امد.

-سر و وضعت درست کن میریم خونه…!

 

اعتراض کردم…

-امیر حق نداری اینجوری باهام…

 

جلو آمد و بازویم را گرفت  و با حرص گفت:  تنبیهت مونده دخترجون…!

 

چشمانم گرد شد.

-لابد می خوای با اون گویا تنبیه جنسیم کنی…؟؛

 

#پست۲۹٠

 

 

 

پوزخند زد.

سر نزدیکم آورد و بغل گوشم پچ زد: اون رو که ازش لذت میبری ولی تنبیهت این دفعه فرق داره…!!!

 

 

کتش را از جالباسی برداشت و بعد با گرفتن دستم من را هم به دنبال خودش کشید.

خدا بهم رحم کند…!

 

 

توی راهرو خواهر و برادر فاطی کماندو را دیدم که با دیدن امیر ترسیده سرشان را پایین انداختند که امیر ایستاد…

-تو اینجا بمون الان برمی گردم…!

 

 

امیر رفت و با نگاهی به راهرو چشمم به سربازی افتاد که ازش خواسته بودم به دروغ به امیر بگوید زنش غش کرده تا دست بردارد…

او هم مرا دید که با لبخندی بزرگ دست برایش تکان دادم که بیچاره متعجب نگاهم کرد و ایستاد…

دستم را برایش تکان دادم که یهو صدای امیر مرا از جا پراند چه برسد ان سرباز بیچاره…

 

-سرباز افضلی اینجا چه غلطی می کنی، برگرد سر پستت تا اضافه نخوردی…؟!

 

 

سریاز فلک زده یا ترس احترام نظامی داد و با دو پای قرض گرفته دیگر سریع محو شد…

 

 

امیر آرام اما با عصبانیت چیزی به زن و مرد گفت که آنها هم با تکان دادن سرشان زود از آنجا رفتند…!

 

 

تا خواستم حس کنجکاوی ام را رفع کنم امیر با نگاهی برنده و سگ جذبه اش لالم کرد.

-یک کلمه حرف بزنی، میدم بازداشتت کنن….!!

 

 

از ستاد که خارج شدیم امیر سمت ماشینش رفت و سوار شد.

در ماشین را باز کردم و بغ کرده کنارش نشستم که خیلی جدی گفت: تا یک هفته حق بیرون رفتن حتی کافه رو هم نداری…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 161

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

  دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه خلاصه رمان:   از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند… از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 روز قبل

رستا آخرش باعث میشه امیریل اخراج بشه

Mahsa
Mahsa
5 روز قبل

بی محتواترین رمانی ک تا حالا دیدم

me/
me/
5 روز قبل

چه کسشعری

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x