خودم را به موش مردگی زده بودم و زور می زدم تا یک قطره ای اشک از چشمانم جاری شود.
من بی گناه بودم ولی شاهد نداشتم…!
امیر آنقدر عصبانی و پر از خشم بود که می ترسیدم حتی تکان بخورم…
کاش واقعا غش کرده بودم…!
-اون مرتیکه عوضی غلط کرد دست روی زن من بلند کرد سرهنگ… مگه مملکت بی صاحابه که یکی بیاد به خاطر دو تا تار مو دست به ناموس من بزنه و غلط اضافه کنه…؟!
سرهنگ اخم کرد…
چشم از امیر گرفت و بهم خیره شد.
-اون مرد چیکار کرده دخترم…؟!
لب گزیدم و یک دفعه نگاهم به امیر کشیده شد و برای اولین بار خجالت کشیدم و شک نداشتم صورتم سرخ شده بود که حتی تعجب هم توی چشمان امیر دیدم…
سر پایین انداختم که سرهنگ باز سوالش را تکرار کرد.
-حرف بزن دخترم…!
امیر بدتر از کوره در رفت.
چشمانش رنگ خون بودند و داشتم پس می افتادم…
هیچ وقت او را اینجوری ندیده بودم…
-اون مرتیکه به جایی دست زده که نباید…!!!
سرهنگ هم از عصبانیت چشم بست.
نفسش را کلافه بیرون داد.
-حق داری امیر اما تو هم کم از خجالتش درنیومدی…!
امیر نگاه تندی به سرهنگ کرد که من جای او سکته کردم…
-خم شد روی میز و آرام اما جدی گفت: من فقط دستی که هرز رفته بود رو شکستم با پایی که به زنم لگد زده بود… فکش رو هم به خاطر زر اضافیش اما دوست داشتم گردنش و بشکنم که وقت نشد…!!!
#پست۲۸۹
سرهنگ متعحب نگاهش کرد و ذکری زیر لب زمزمه کرد.
-امیر هیچ متوجه موقعیتت هستی…؟!
امیر پشت میزش رفت.
-دقیقا می خوام از موقعیتم سواستفاده کنم سرهنگ… من سر ناموسم با کسی شوخی ندارم…!!!
سرهنگ خندید و نگاهی بهم کرد.
-دخترم شوهرت عصبانیه بهتره یکم آرومش کنی…! بهتره من برم، فعلا…؟
سرهنگ رفت و امیر عصبانی بود.
قلبم رو دور هزار بود.
انگار مجرم بودم.
سعی کردم هرچقدر بدبختی دارم به یاد بیاورم…
چشمانم را چند بار را بهم زدم و بغض کردم…
-امیر…؟!
امیر تیز نگاهم کرد.
-صدات درنیاد…!
چشمانم درشت شد.
-با منی؟! مگه تقصیر منه…؟!
امیر رو به رویم قرار گرفت…
-صدبار بهت گفتم مثل آدم لباس بپوش اما گوش نکردی و کارو به جایی رسوندی تا یه بیشرف چشمش به ناموس من بیفته…!
اخم کردم.
-مشکل اون مرتیکه رو گردن من ننداز… اون خودش…
بین حرفم امد.
-سر و وضعت درست کن میریم خونه…!
اعتراض کردم…
-امیر حق نداری اینجوری باهام…
جلو آمد و بازویم را گرفت و با حرص گفت: تنبیهت مونده دخترجون…!
چشمانم گرد شد.
-لابد می خوای با اون گویا تنبیه جنسیم کنی…؟؛
#پست۲۹٠
پوزخند زد.
سر نزدیکم آورد و بغل گوشم پچ زد: اون رو که ازش لذت میبری ولی تنبیهت این دفعه فرق داره…!!!
کتش را از جالباسی برداشت و بعد با گرفتن دستم من را هم به دنبال خودش کشید.
خدا بهم رحم کند…!
توی راهرو خواهر و برادر فاطی کماندو را دیدم که با دیدن امیر ترسیده سرشان را پایین انداختند که امیر ایستاد…
-تو اینجا بمون الان برمی گردم…!
امیر رفت و با نگاهی به راهرو چشمم به سربازی افتاد که ازش خواسته بودم به دروغ به امیر بگوید زنش غش کرده تا دست بردارد…
او هم مرا دید که با لبخندی بزرگ دست برایش تکان دادم که بیچاره متعجب نگاهم کرد و ایستاد…
دستم را برایش تکان دادم که یهو صدای امیر مرا از جا پراند چه برسد ان سرباز بیچاره…
-سرباز افضلی اینجا چه غلطی می کنی، برگرد سر پستت تا اضافه نخوردی…؟!
سریاز فلک زده یا ترس احترام نظامی داد و با دو پای قرض گرفته دیگر سریع محو شد…
امیر آرام اما با عصبانیت چیزی به زن و مرد گفت که آنها هم با تکان دادن سرشان زود از آنجا رفتند…!
تا خواستم حس کنجکاوی ام را رفع کنم امیر با نگاهی برنده و سگ جذبه اش لالم کرد.
-یک کلمه حرف بزنی، میدم بازداشتت کنن….!!
از ستاد که خارج شدیم امیر سمت ماشینش رفت و سوار شد.
در ماشین را باز کردم و بغ کرده کنارش نشستم که خیلی جدی گفت: تا یک هفته حق بیرون رفتن حتی کافه رو هم نداری…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 161
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رستا آخرش باعث میشه امیریل اخراج بشه
بی محتواترین رمانی ک تا حالا دیدم
چه کسشعری