رمان تارگت پارت 75

5
(3)

 

*
نبود.. هیچ جا نبود.. ساعت پنج و نیم صبحم رد کرده بود و من هر بیمارستان و درمونگاه و حتی کلینیکی که تو راه نشریه تا هتل وجود داشت و شخم زده بودم.. نبود که نبود!
هنوز گوشیش خاموش نشده بود و زنگ می خورد ولی جواب نمی داد.. همین موضوع می تونست احتمال بیمارستان بودنش و رد کنه.. چون اگه کسی می رسوندش بیمارستان صد در صد اولین کاری که می کرد این بود که با گوشیش به خانواده اش خبر بده یا اینکه جواب تماس هایی که باهاش گرفته می شه رو بده!
ولی من با این فکر که شاید گوشیش توی جوب و گوشه کنار خیابون افتاده و گم شده به گشتنم ادامه دادم و باز به هیچ نتیجه ای نرسیدم!
کنار خیابون توی ماشین بودم و پیشونیم و چسبونده بودم به فرمون.. ذهنم انقدر خسته بود و انقدر کمبود خواب داشتم که دیگه به هیچ احتمالی نمی تونستم فکر کنم!
نمی دونستم اسم حس اون لحظه ام چیه.. جدا از خستگی و دردایی که از گوشه به گوشه تن و بدنم و بیشتر از همه سرم.. اعلام وجود می کردم.. عصبانی بودم و نگران!
نگران برای اون دختری که هنوز هیچ بلایی از سمت من به سرش نازل نشده ولی انگار بدجوری تو معرض خطر افتاده بود و عصبانی از دست خودم.. که چرا انقدر این مسئله برام بولد و پررنگ شده!
من مگه همین و نمی خواستم.. ضربه زدن به اون خانواده.. به اون زن.. با تباه کردن زندگی دخترش! حالا اگه بلایی سرش اومده باشه.. یعنی دیگه حتی لازم نیست به ادامه نقشه و برنامه هام برسم و خدا خودش جوری انتقام من و ازشون گرفت که این وسط گناهی پای منم نوشته نشده باشه!
ولی.. عجیب بود که فکر کردن بهش آرومم نمی کرد! من مرگ اون دختر و نمی خواستم! من حتی تباه شدن زندگیش و توسط هر عامل دیگه ای به جز خودمم نمی خواستم!
یه نیرویی وادارم می کرد ازش در برابر همه ناملایمتی ها و خشونت های دور و برش محافظت کنم و سالم و سرِپا نگهش دارم برای وقتی که خودم می خواستم خونش و قطره قطره بمکم!
واسه همین باید همه تلاشم و می کردم برای پیدا کردنش.. که پیش خودم و برنامه هایی که تو این چند ماه گذشته زندگیم و تحت تاثیر قرار داده شرمنده نباشم!
با همین فکرا دست دراز کردم و از پشت صندلی یه بطری آب برداشتم و چند قلپ راهی معده ام کردم و یه ذره اشم ریختم کف دستم و پاشیدم به صورتم که خواب از سرم بپره..
هرچند که خیلی خنک نبود و تاثیر نداشت ولی.. خواب و تا یکی دو ساعت آینده که شاید یه تن لشی پیدا می شد بیاد در اون نشریه رو باز کنه از سرم می پروند!

ماشین و به حرکت درآوردم و راه افتادم تو مسیر برگشت به اون نشریه.. جلوی ساختمون نگه داشتم و قبل از اینکه پیاده بشم یه پیام برای دوست درین فرستادم:
«خبری نشد؟»
اونم مثل من تا صبح بیدار بود و آنلاین که جواب داد:
«نه! پیداش نکردید؟»
«نشریه تعطیله! همه بیمارستانای اطرافم گشتم.. خبری نیست!»
«ای داد بیداد! خبر بدم به داییش؟»
تو این گیر و دار مدام این سوال و تکرار می کرد و اعصاب من و خط خطی.. واقعاً فکر می کرد تو این شرایط.. من می تونستم خودم و کنار بکشم تا داییش بیاد و دست به کار شه واسه پیدا کردنش؟
نتونستم حتی تو همون پیام خشمم و مخفی کنم.. انقدر خسته و کلافه بودم که دیگه کنترلی روی اعصابم نداشتم:
«گفتم نه! اجازه بده یکی پیدا شه بیاد در این خراب شده رو باز کنه.. اگه مطمئن شدیم این تو نیست بعد هرکاری دوست داری بکن!»
«فقط.. می ترسم دیر بشه.. همین!»
«دیر نمی شه! خانواده داییشم کاری نمی تونن بکنن جز اطلاع دادن به پلیس که اونا هم باید صبر کنن دو سه روز از گم شدنش بگذره بعد اقدام کنن! فعلاً تنها کاری که می تونیم بکنیم.. صبر کردنه!»
«باشه! من منتظر می مونم!»
یه بار دیگه شماره مدیر نشریه رو گرفتم و وقتی بازم با پیغام خاموش بودن مواجه شدم از ماشین پیاده شدم و بی هدف مشغول دور زدن ساختمون شدم..
می خواستم یا یه نشونه از اومدن درین تو این ساختمون پیدا کنم.. یا یه دری یه پنجره ای.. جایی که بشه یواشکی ازش رفت توی ساختمون.. حتی اگه جرم محسوب بشه و من بابت این کارم مجبور بشم جواب پس بدم و پام به کلانتری برسه!
ولی انقدر زده بودم به سیم آخر که این چیزا برام اهمیتی نداشت.. پشت ساختمون پنجره داشت ولی هم بالا بود و هم حفاظ های جلوش اجازه نمی داد که حتی با شکستن شیشه بتونم برم تو و خب تعجبی هم نداشت!
نمی تونستم باور کنم.. نمی شد که یه دختر در عرض چند ساعت.. یا شاید حتی چند دقیقه نیست و نابود بشه و از هیچ طریقی نشه پیداش کرد!
حالا دیگه فقط دو تا احتمال وجود داشت.. یا هنوز توی این ساختمون بود.. یا.. یه نفر دزدیده بودتش و بلایی به سرش آورده بود که.. بعداً صداش در می اومد!
انقدر فکر دوم آزار دهنده بود که برای شاخ و برگ پیدا نکردنش.. گوشیم و درآوردم و یه بار دیگه با نهایت ناامیدی شماره و درین و گرفتم!
خدا خدا می کردم جواب بده.. حتی اون لحظه انقدر مایوس و کلافه بودم که راضی می شدم اگه کسی که دزدیده بودش این تلفن لعنتی رو جواب می داد و من و از بلاتکلیفی درمی آورد..

ولی بازم هیچی به هیچی و من همینکه خواستم تماس و قطع کنم.. صدای بی نهایت ضعیفی به گوشم خورد که مطمئن بودم تا چند دقیقه یا حتی چند ثانیه قبل نبود!
خلوتی و سوت و کوری کوچه تو این ساعتی که هنوز مردم از خونه هاشون در نیومده بودن باعث می شد کوچکترین صدایی رو تشخیص بدم واسه همین تا جایی که می تونستم خودم و چسبوندم به دیوار ساختمون و پنجره ای که به اندازه یک متر بالاتر از من قرار داشت!
صدا قطع شد و منی که یه چشمم به گوشی توی دستم بود دیدم که همون موقع تماسی که با گوشی درین گرفته بودمم قطع شده..
برای اینکه احتمال توی سرم و به صد در صد برسونم راه افتادم سمت ماشینم و آوردمش تو این کوچه باریک و درست زیر پنجره نگهش داشتم..
از رو کاپوت بالا رفتم و روی لبه سقف وایستادم.. حالا دیگه درست رو به روی پنجره بودم و اگه اون صدای ضعیف از تو این خراب شده می اومد.. خیلی واضح تر به گوشم می رسید..
یه بار دیگه شماره درین و گرفتم.. صدای آهنگش پخش شد.. واضح شنیدمش.. اینبار خودم تماس و قطع کردم و همینکه به دنبالش اون آهنگم قطع شد دیگه جای هیچ شک و تردیدی باقی نموند که درین.. از دیروز تا حالا توی این ساختمونه!
پشت شیشه پنجره پرده کرکره ای نصب شده بود و من هیچی از اونور تشخیص نمی دادم.. ولی حالا دیگه حتم داشتم باید همینجا بمونم و تکون نخورم تا وقتی یکی پیداش بشه!
از روی ماشین اومدم پایین و دوباره راه افتادم سمت درش.. شروع کردم مشت کوبیدن به در و صدا زدن درین.. یه احتمالی می گفت شاید بیهوش شده و حالا با این سر و صداها بیدار بشه و بفهمه دور و برش چه خبره!
البته اگه خوش بینانه به قضیه نگاه می کردم که تنهاس که کسی همراهش تو اون ساختمون نیست.. که واقعاً از خدا می خواستم همین باشه وگرنه.. هیچ معلوم نبود چی می شد! یا در واقع.. چه فاجعه ای به وجود می اومد!
چند دقیقه ای مشت کوبیدم و صدا زدم.. ولی هیچی به هیچی.. حتی کسی هم نیومد توی کوچه که بفهمه سر و صدا مال چیه!
انگار منطقه تجاری بود و اکثر این خونه ها شرکت هایی بودن که از خونه های مسکونی برای کارشون استفاده می کردن و هنوز یکی دو ساعتی تا شروع تایم اداری مونده بود!
نفس عمیق و درمونده ام و فوت کردم و دوباره برگشتم تو ماشین و جلوی در پارکش کردم که متوجه رفت و آمدا باشم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x