رمان تدریس عاشقانه پارت 9 - رمان دونی

رمان تدریس عاشقانه پارت 9

 

پوزخند شایان روی اعصابم بود. با لبخند محوی گفت
_بمون حساب کنم میام می رسونمت.
اون که رفت نگاه دلخوری به آرمان انداختم.
پری بلند شد تا به سمتم بیاد اما نموندم و از کافه بیرون زدم.دستم و برای اولین تاکسی بلند کردم و سوار شدم. با حرص پوست لبم و کندم…بیشتر از اینکه از بودنش با پری حرصم بگیره از این که هیچ واکنشی نشون نداد ناراحت شدم.. یعنی انقدر براش بی ارزش بودم که به خاطر محرم بودنمونم حاضر نبود بیاد و چیزی بگه؟
سرمو با ناراحتی تکون دادم. دیگه بهش فکر نمی‌کنم گور بابای همشون.

* * *
_نمیشه آقا بزرگ نمیشه.مگه تصمیم گرفتن واسه زندگی جوونا الکیه؟
آقا بزرگ با همون اخم و جذبه ی مخصوص خودش گفت
_اونا خودشون انتخاب کردن مگه رسوایی پسرت به گوشت نخورده؟
بازم بحث های تکراری. فقط داشتم نگاهشون میکردم تا ببینم ته این دعوا ها تکلیف من چیه.
آرمان هم با فاصله از من نشسته بود و با اخم وحشتناکی بقیه رو نگاه می‌کرد.
می دونستم الان هاست که بلند بشه و بگه من نمی‌خوام. حداقل خوبیش این بود که کسی باورش نمی‌کرد.
عمه که انگار توی روغن داغ افتاده بود جلز ولز می‌کرد
_من که میگم پسر من اهل اغفال کردن کسی نیست به زورم کاری نمیکنه هر چی بوده دو طرفه بوده حالا نباید پسر من یه عمر بسوزه که… راضی به این ازدواج نیست آقا بزرگ نکنید…
صدای آرمان نگاه همه رو سمت خودش کشوند
_من راضیم مامان.
حیرت زده نگاهش کردم. به چشمام زل زد و گفت
_پاش هستم.
مثل برق بلند شدم و نگاهش کردم.انگار با نگاهش بهم پوزخند میزد.

 

عمه با حرص گفت
_مجبور نشو مامان جان… من خودم حلش میکنم.
به آرمان چشم دوختم که مصمم گفت
_قرار عروسی و بذارید.من مشکلی ندارم
ناباور نگاهش کردم که بلند شد!کتش رو برداشت و گفت
_الانم با اجازه بیمارستان شیفت شب دارم باید برم.
بی توجه به صدا زدنای عمه رفت بیرون.
دمپایی پوشیدم و قبل از این‌که از خونه بیرون بزنه پریدم جلوش و گفتم
_واسه چی اینو گفتی؟
با خونسردی جواب داد
_چیو؟
_منو مسخره نکن آرمان.واسه چی گفتی راضیم؟مگه قرار نبود که…
وسط حرفم پرید
_من قراری با تو نذاشتم.
جلو اومد و با لحن غریبی گفت
_حالا که من متهم شدم…
سر تاپامو برانداز کرد و گفت
_قرار بود که با دختر عموم ازدواج کنم حالا اون نشد تو…من که عاشق نیستم.واسم مهم نیست که کی میخواد واسم غذا بپزه و بچه بیاره.
بدجوری بهم برخورد. میدونستم تمام این حرفا رو به خاطر عصبانیتش بابت امروز میزنه.
به چشمای عسلیش زل زدم و گفتم
_چرا با پری ازدواج نمیکنی؟
لبخندی کنج لبش نشست و گفت
_فعلا که تو رو بیخ ریشم بستن.
_نه… نبستن. آرمان لطفا بیا برو بگو راضی نیستی این قضیه تموم شه بره.
معنادار گفت
_کی گفته راضی نیستم؟

حرصم در اومد. جلو اومد و گفت
_مال من میشی…
آروم تر گفت
_و دیگه حق نداری با مرد دیگه ای بری قهوه بخوری.
لب تر کردم و گفتم
_من امروز…
انگشتش و روی لبم گذاشت و گفت
_وقتی دلت نمیخواد یه چیزی و بگی نگو اما دروغ هم تحویل من نده.
دستش پایین افتاد.. عقب گرد کرد و زیر سنگینی نگاهم از خونه بیرون زد.
* * * *
با حرص پوست لبم و کندم.. عمدا منو کشونده بود اینجا تا حرصم و در بیاره.
نگاهم و ازشون گرفتم…
پسره ی هوس باز عوضی. فکر کرده اینجا هم آمریکاست.
به اسم مهمونی دور همی با دوستاش دعوتم کرد اما به یه نفرم نگفت که من زنشم.از اول مهمونی هم عین بز رفت با این و اون و منو تنها گذاشت.
بی حوصله بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.
برای خودم یه لیوان آب ریختم و همون جا نشستم.
بهتر بود تا نشستن توی اون جمع…
مغموم مشغول بازی با لبه ی لیوانم بودم که صندلی کنارم کشیده شد و آرمان نشست. با قهر روم و برگردوندم که دست زیر چونم زد و سرمو به سمت خودش برگردوند و گفت
_قهری الان؟
با حرص گفتم
_پس چی فکر کردی؟
خندید و گفت
_الان باید نازتم بکشم؟
بد نگاهش کردم و گفتم
_نه…مثل کل این یه هفته باز به اذیت کردنت ادامه بده.یادم نرفته بهم صفر دادی.
دستش و به سمت دستم کشید و دستمو گرفت.
قلبم ضربان گرفت.سرش و جلو آورد و گفت
_بین تو و اون پسر چی گذشته؟
مات موندم. بعد از یک هفته بالاخره پرسید. لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم
_کدوم پسر؟
اخم کرد و گفت
_خودت میدونی کیو میگم.
لب تر کردم و گفتم
_گفتم که قبلا…اون روزم…
انگشتش و روی لبم گذاشت و مانع ادامه ی حرفم شد
_دوست پسرت بود؟
سکوت کردم،ادامه داد
_عکس تو باهاش دیدم.

رنگ از رخم پرید. که با لبخند تمسخر امیزی گفت
_چی کار کردی انقدر خاطر تو میخواد؟
جوابی ندادم.
صورتش و جلو آورد و گفت
_رفتم واسه اینکه دور زن منه فکش و بیارم پایین اما فهمیدم یه خاطراتی با هم داشتین.
تا خواستم حرف بزنم انگشتش و روی لبم گذاشت و خودش ادامه داد
_قول تو رو بهش دادم.
گیج گفتم
_یعنی چی؟
دستم و گرفت و گفت
_یعنی تو رو مال اون میکنم.
با خشم بلند شدم و گفتم
_به چه حقی؟
برعکس من اون آروم بلند شد و گفت
_به همون حقی که تو عشق و حال تو با یکی دیگه کردی و جورش و انداختی گردن من.
خشکم زد. پس همه چیز و می دونست.
_من…
نذاشت حرف بزنم
_حالا هم اشکالی نداره.زن من میشی و بعد از یه سال طلاقت میدم و حواله ت میکنم به عشقت.البته ازم خواست دست بهت نزنم اما…باکره که نیستی اشکالی نداره.
بدجوری دلم شکست.. جلو اومد و بازومو گرفت و گفت
_مثلا… اشکالی نداره اگه دوست دخترم باشی.
با مشت به سینش زدم و گفتم
_احمق من محرمتم،زنت به حساب میام.اون وقت تو میری به یکی دیگه قول منو میدی؟
با لحن خاصی گفت
_به خودمم تو رو قول دادم.
اخمام در هم رفت و تا خواستم منظورش و بپرسم لبش روی لبم نشست.هلم داد و چسبوندتم به دیوار آشپزخونه

محکم به عقب هلش دادم و نفس بریده گفتم
_خیلی آشغالی.
نموندم تا حرفی بزنه و از آشپزخونه بیرون اومدم و به اتاق رفتم. تند مانتو مو پوشیدم و شالمو روی سرم انداختم.
بمیرم با توعه شارلاتان ازدواج نمیکنم.

بی اعتنا به صدا زدن هاش از خونه بیرون زدم.
قول منو به شایان داده؟مگه من عروسکم؟
حالم از خودم و زندگیم بهم می‌خورد.
از خونه که بیرون رفتم خوف برم داشت. چه قدر کوچه ش تاریک بود.
بله خوب سوگل خانوم آخر شبه میخوای تاریک نباشه؟
سرمو پایین انداختم تا خودمو به خیابون برسونم. در همون حال هم آرمان و زیر رگبار فحش هام گرفته بودم که صدای ترمز ماشینی و کنارم شنیدم.
بله اومده منت کشی. کور خوندی آقا آرمان.
بدون این‌که به سمتش نگاه کنم راهمو رفتم.
بدون حرف کنار به کنارم میومد.
کلافه ایستادم اما به جای آرمان دو تا مرد غریبه رو دیدم.
با لحن تندی گفتم
_چی میخواین؟
خنده ی کوتاهی کرد و گفت
_هیچی خانوم میخوایم برسونیمتون.
_لازم نکرده. بزن به چاک.
از ماشین پیاده شد و گفت
_خشونت خوب نیست بیا سوار شو!تو که میخواستی سر خیابون خودت و غالب یکی کنی الان با ما بیا. پولتم بیشتر از بقیه میدم.
عصبی رنگ عوض کردم. دستمو بالا بردم و محکم توی صورتش کوبیدم و گفتم
_هرزه ننه و آبجی ته مرتیکه ی حال بهم زن
انگار خیلی بدش اومد که اخماش در هم رفت.سیلی بدی به گوشم زد که خواستم پرت بشم زمین اما زیر بازوم و گرفت و دنبال خودش کشوند.
داد زدم
_حروم زاده به چه حقی زدی؟ول کن دستمو تا حالیت کنم.با توعم… دستمو ول کن.
در ماشین و باز کرد. رفیق متعجب گفت
_چی کار میکنی؟میخوای به زور ببریش؟
در حالی که داشت سعی می‌کرد هلم بده داخل گفت
_باید ادب بشه دختره ی عوضی.
به خودم اومدم. این یارو راست راستی داشت منو می برد.
با آرنج محکم به پهلوش زدم و وقتی دستش شل شد لای پاش کوبیدم که زوزش در اومد.
هلش دادم عقب و با تمام توان شروع به دویدن کردم که باز مرتیکه ی حروم زاده موهامو از پشت گرفت.
همراه با چرخیدن لگدی به شکمش زدم و گفتم
_تا بیشتر از این کتک نخوردی گور تو گم کن اون قدر بی دست و پا نیستم که از پس یه کفتار بر نیام

🌹🍂🌹🍂🌹🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهان pdf از سپیده شهریور

  خلاصه رمان :   ماهک زنی کم سن و بیوه که در ازدواج قبلی خود توسط شوهرش مورد آزار جنسی قرار گرفته. و حالا مردی به اسم شاهان به زور تهدید میخواد ماهک رو صیغه ی خودش کنه تا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
........
........
5 سال قبل

پارت بعدی لطفا

hadis
5 سال قبل

خب بگید 6 روز یک بار پارت میذارید نه 5 روز یک بار

شقایق
5 سال قبل

چرا انقدر کم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Atefe
Atefe
5 سال قبل

چه قدر همه زمانا شبیه هم شدن، کمتر یه داستان متفاوت پیدا میشه، بیشترشون ده قسمت یه بارم بخونی کافیه

نفس
نفس
پاسخ به  Atefe
4 سال قبل

چرا انقدر کمه 😟

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x