تجاوز که شاخودم ندارد، فقط کلمهاش آدم را یاد رابطهای میاندازد که یک طرف راضی و طرف دیگر بهزور و اجبار، در نهایت تحقیر و بیچارگی تن به آن میدهد.
خشونت، درد، حقارت، حس گناه، حس کثیفی و ناپاکی، و بدترین آنها، حس بیدفاعی…
حتماً که نباید غریبه باشد، شریک و همسر هم وقتی نهایت احساساتت اینهاست؛ میشود متجاوز جنسی.
خیلیها نیز با کلماتشان، با روح و روانت همین کار را میکنند.
اولینبارها… لعنتیها، از خاطر نمیروند.
اولینبار که فهمیدم جنینی در بطن خود دارم که شاید مسعود را سربهراه کند، آن نور امید را، آن خوشحالی ابلهانه را، همهچیزش را بهیاد دارم، حتی ترس از گفتنش را.
ششماهه باردار بودم و او دیگر سراغی از من نمیگرفت.
روزی که آمد تا وسایلش را ببرد، حتی آنقدر نگاهم نکرده بود که ببیند منِ لاغر و بیبنیه، چه شکم برآمدهای دارم.
فقط آمده بود بگوید “مهنا” باردار است و قرار است باهم ازدواج کنند.
یادم نمیرود وقتی گفتم به من نگاه کند، با چه سردی و بیتفاوتیای نگاهم کرد و بازهم نفهمید، یا ندید یا هرچه…
گفتم به شکمم نگاه کند. این دختر ششماههٔ اوست و او فقط لحظهای نگاه کرد و خیلی راحت گفت “گندی است که من زدهام، باید خودم از بین ببرمش”… شش ماه!
از هجوم این خاطرات سرم به دوران میافتد. در باز میشود.
نمیدانم چرا از دیدن بهادر شوکه میشوم، شاید انتظار آن کثافت را داشتم.
اما بهادر فرق دارد. شاید فرق داشت، نمیدانم.
گیج و سردرگم شدهام.
روی دستش، جسم بیحال من را به اتاق میبرد، چیزهایی میگوید که نمیشنوم.
میان لحاف من را میپیچد.
لحظاتی بعد با مایع شیرینی که به دهانم سرریز میشود، کمی جان میگیرم.
تنم گرم میشود.
میبینم مشغول پیدا کردن لباس برای من است. حرکاتش عجولانه است.
دستوپایش را گم کرده…
او حتماً پدر خوبی میشود، حتی اگر همسر خوبی درنهایت نباشد.
حالم با خوردن آبقند بهتر است. میشنوم که به خودش بدوبیراه میگوید و درنهایت، میان کپهای از لباسها میایستد.
برمیگردد و نگاه خسته و نمدارش قفل نگاهم میشود.
کِی مسعود برای حال من خم به ابرو آورد؟
_ الان میریم دکتر… حتماً فشار عصبیه… نترسیها.
خندهام میگیرد.
از کارهای مردی مثل او که از سر آشفتگی، حتی یادش نمیآید لباسهای کشو برای بیرونِ من نیستند.
_ برو یه بیبیچک بخر…
اول چشمانش ریز میشوند، بعد درشت و بعد دهانش باز میماند.
_ برو. اگه مثبت نبود، میریم دکتر.
مثل ماهی چند بار دهان، بیحرف، باز و بسته میکند. شوکه است.
_ ولی… اما… یعنی…
در چشمبههمزدنی از اتاق بیرون میرود و بعد صدای بسته شدن در میآید.
این عجیبترین واکنشی بود که میتوانستم انتظار داشته باشم.
گرمای لحاف و بوی بالش بهادر، ترکیبی است که باعث خوابآلودگیام میشود.
تمام افکار از ذهنم بیرون میروند. اما بغضی دردناک گلویم را میفشارد.
زیرِلب دعا میکنم و از خدا میخواهم اگر روزی قرار است بهادر من را رها کند، حداقل دلم برایش نرود.
نمیدانم لحظهای خوابیدهام یا ساعتها… هوا هنوز تاریک است.
_ بهادر؟
_ بگو بها… تو یکی حق نداری جز این صدام کنی…
روی پاتختی نشسته است. سیگار خاموشی را میان انگشتانش میچرخاند.
هنوز لباس بیرون به تن دارد.
_ خریدی؟
_ آره…
حال عادی ندارد، مینشینم و به تاج تخت تکیه میدهم. حسی موذی درونم ریشه میکند.
اگر جواب مثبت باشد و او نخواهد، چه کنم؟
_ چته؟ بدهش من.
از جا بلند میشوم، منتظر. این نهایت شجاعت من است.
_ اگه باشی… میخوایش؟ بهش فکر کردی گلی… یا میندازی؟
میدانم به چه چیز فکر میکند. ما روز افتضاح و پر از تنشی داشتیم، درست. اما…
_ یعنی چی؟ چرا باید بندازم؟
بلند میشود و حال، روبهرویم ایستاده، یک جعبهٔ کوچک اما مهم را در دستش نگه داشته است.
_ یعنی… بچه رو میخوای؟ بچهٔ… منو
جعبه را از دستش میکشم. لحن متعجبش را دوست ندارم. اخم میکنم.
_ بچهٔ تو؟ نمیفهمم منظورتو… اگرم باشه، اون بچهٔ ماست بهادر افخم… چرا نباید بخوامش؟ ها؟ بهخاطر امروز؟ عقلتو از دست دادی؟ تو شاید گند بزنی به تمام احساس من، ولی بیبُروبَرگرد، پدر محشری هستی.
هنوز خبری نیست و من تا ساعتی پیش حس میکردم آمادگیاش را ندارم، اما…
حس وجود کسی که تماماً مال من است و تا دنیا، دنیاست، من مادر او خواهم بود، حس مالکیت و حفاظت…
_ مطمئنی گلی؟ مگه تو قرص نمیخوردی؟
قلبم فرومیریزد.
نکند بهادر بچهای نمیخواست؟ بهسمت او برمیگردم.
_ واضح حرف بزن…
نگاهم نمیکند. تنم یخ میزند. اونمیخواهد!
_ تو بچه نمیخوای بهادر؟
صدایم خفه است. لبهایم میلرزند، اما نمیایستم تا جواب بدهد.
جرأتش را ندارم.
_ من هرچی رو تو بخوای، میخوام.
دستم روی دستگیرهٔ در دستشویی خشک میشود.
لحن کلامش جدی است و من در این نیمهشب اسفندماه، درست وقتی که نمیدانم آیا فرزندی از او درون بطن من زندگی میکند یا نه، دلباختهٔ مردی میشوم که دیروز من را با خودخواهیاش له کرد.
شاید دوست داشتن همین است.
اینکه زیانها و سودها را که بررسی میکنی، بدانی حساب سودها آنقدر زیاد است که نخواهی زیانها را نگاه کنی.
بدهکاری و بستانکاریات باهم بخواند و تراز آخر را که میگیری، نفس آسودهای بکشی.
شجاعت نگاه کردن به آن صفحهٔ چند میلیمتری را ندارم.
نفس عمیقی میکشم، اما بازهم نمیتوانم نگاه کنم.
اگر منفی باشد چه؟ درونم مشتاق حس کردن یک موجود است. از من، از بهادر.
_ حالت خوبه گلی؟ میخوای ولش کن… بالاخره که بعداً معلوم میشه.
او حال من را میفهمد، نگفته… حس عجیبی است.
با تمام بدبختیهای تجربهٔ اول، اصولش این است که هیچ فرزندی نخواهم.
اما روزهایی که شاپرک را به آغوش میگرفتم نیز، با تمام آن غمها و بیچارگیها، بازهم آرزویم داشتن فرزندانی دیگر بود. شاید…
بالاخره نگاهم را به آن صفحه میدوزم، دو خط…
خط دوم که حد فاصل وجود یک موجود دیگر، یک شگفتی درون من است. خط زندگی…
در باز میشود و او نگران، اول بهدنبال من روی زمین میگردد و بعد…
_ بهادر؟!
_ جانم!
نگاهش غمگین میشود. میدانم نامش را میخواهد، همانکه خط سبز بین ماست.
_ ما الان سه نفریم اینجا، باورت میشه؟
مرد تصورات من یا مثل مسعود رفتار میکرد، یا مثل مسعود رویاهایم، میبایست چشمانش برق بزند و بلند بخندد و شاد و ازخودبیخودشده، من را به آغوش بگیرد و از ذوق بچرخاند که چه… بچهای در راه است.
اما هیچکدام نبود.
ما میان دستشویی بزرگ و قشنگمان ایستاده و فقط به یکدیگر نگاه میکنیم و در نهایت اوست که بیبیچک را از دستم میگیرد و نگاهی گذرا میکند.
این بهادر هیچ شباهتی به مردی که آنقدر عاشق بچههاست، ندارد.
دستم را میگیرد و به بیرون از دستشویی میکشد، بیبیچک را قبل از بیرون رفتن، به داخل سطل میاندازد.
همینقدر خونسرد و بیهیجان.
حتماً خسته است. حتماً هنوز از عصر ناراحت است… حتماًها ردیف میشوند، شاید از اضطراب گریهام نگیرد.
روی مبل مینشیند و منهم کنارش.
چندبار سرفه میکند، او هم مضطرب است.
محو لمس دستانم میان دستهای بزرگ و پهنش میشوم. گرم و قوی است.
_ گلی جانم… ببین… خوب گوش بده… خوبم فکر کن… ببین، من پدر میشم. شرایط اقتصادیمون خوبه… من عاشقانه دوستت دارم. اگه حماقت تو دفترو ازش کم کنی، همیشه نشونت دادم چقدر برام مهمی… ببین، ما اقدام کردیم برای داشتن شاپری… تو قبلاً شرایط سختی رو تجربه کردی… تو وضعیتی هستی که بچه بخوای؟
میخواهم جوابش را بدهم که به سکوت میخواندم.
_ جسمی فقط مهم نیست، گلی… روحی چی؟ بهخاطر من نگی آره… من هیچ بچهای رو بیشتر از تو نمیخوام… تو میخوایش؟
اشکهایم میچکد، او شبیه هیچکدام از رویاهای احمقانهٔ من نیست.
_ واقعاً معلوم نیست چقدر میخوامش؟چرا اینقدر میپرسی؟ نکنه تو نمی…
باضرب من را بغل میکند.
سنگین نفس میکشد، مثل آدمی که بغض دارد و هی قورت میدهد.
لرزش انگشتانش را وقتی روی سرم مینشیند، حس میکنم.
بوی تنش مخلوطی از عطر و الکل و بوی بهادر است که آن میان، نگفته هم میدانم این بچه بوی پدرش را ویار دارد.
_ حتی تصورشم نمیتونی بکنی چقدر خوشحالم. فقط خوشحالی نیست، گلی… غروره… من حالا یه خانواده دارم… ما با بودن شاپری و این بچه دیگه تنها نیستیم.
_ پس چرا هی میپرسی؟
بیشتر به خود فشارم میدهد. میخواهم از خوشحالی گریه کنم.
_ چون نمیخوام مجبور باشی… سخته… هم کار و بعداً شاپرک… منم که بچهٔ اولتم.
خندهٔ خفهای میکند.
_ اگه بگم نمیخوام چی؟
ضربان قلبهایمان را میشنوم. نفس عمیقی میکشد، اما سرم را از سینهاش جدا نمیکند.
_ چیزی رو که تو نخوای، منم نمیخوام.
سر بلند میکنم، خیرهٔ نگاهش، چشمهایش… فکر میکنم اولینبار که عاشقش شدم، حتماً برای این یک جفت چشمان میشیرنگ بود که بیشتر از هر زبانی حرف دارد.
_ این “چیز” نیست… یه بچهست… یعنی تو ازش میگذری؟
_ میگذرم… من همیشه میتونستم یه بچه داشته باشم… از وقتی که فهمیدم بچهها چهجوری بهوجود میآن… ولی نخواستم… من بچهٔ تو رو میخوام… یه دختر شبیه تو با موهای سیاه و ریزه که همینجور تخس تو چشام نگاه کنه…
برق نگاهش پرستیدنی است. شعف نگاهش وقت حرف زدن از یک بچه.
_ شاید پسر باشه.
دلم برای داشتن یک پسر شبیه او، ضعف میرود. درد ساعتهای گذشته و آنچه از سر گذراندیم، همه دود میشود. شانه بالا میاندازد و لبخند شیطنتآمیزی میزند.
_ خب، این دیگه از شانس توئه؛ چون من دختر دوست دارم. حداقل سهتا، پس جوجهکشی راه میندازیم.
خندیدن هردوی ما با یک بهانه، لذتبخش است.
_ مبارکمون باشه؟
سر تکان میدهم، مبارکتر از این برای ما چه میتواند باشد؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۳
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمانتون واقعا عالیه شخصیت مهگل منحصر به فرده افکارش اصن نگم برات و اینکه هر شب میزارینش خیلی خوبه خوده سایت هم خیلی خوبه از لحاظ نوشتاری مخصوصا…فقط توروخدا رمانهای آبکی نزارید…دمتون گرم …ولی این پارت خیلی کم بود😉
نویسنده جونممم مثل همیشه عالی بودی ولی ایندفعه هم مثل اوندفعه پارت بعدیت طولانیه دیگه مگه نه؟؟
چون این مث اون پارتی که تکراری بود ، کم بودااا
میزاریم پای جمعه بودن و وقت نکردنت
ولییی عاشق خودتو رمانتیم هممون
مرسی ادمین
آردا؟!
بله؟
خیلی خوب بود
ممنون
از دیروز ک افسردگی گرفته بودم تا امروز
ممنون ادمین
ولی انصافا کم نبود؟
👍👌👍👌👍👌👍👌👍👌👍👌👍
عالیه خسته نباشید
عالیه
مثل همیشه عالی بود ولی اینبار کم بود
چقد کم بوووود😫
واییییی دلم ضعف رفت براشوننننن 😍😍😍😍😍😍😍😍😍نویسنده و ادمین جان عالییی بوددد مرسی از هر دوتون فقط کم بود از زیبایی رمان اشکم در اومد😭😭😭😭