نگرانم.
انگار اینها همه موقتی است.
انگار مال ما نیست که اینقدر خوب و راحت هستیم.
به ماشین که برمیگردم، چیزی تغییر کرده است.
احساس میکنم نگاه مهگل از من فراری است، حتی اشتیاق برای کبابی که بهخاطرش خریدهام، نشان نمیدهد.
تجربهٔ با او بودن نشان میدهد بهترین کار سکوت است تا او دوباره برای هرچه که هست، خود را احیا کند.
ظرف کباب را روی پایش میگذارم.
شاپرک بهنظر عجیبتر از مهگل میآید. ترسیده است.
_ چیزی شده؟ من فقط بیست دقیقه نبودم… شا…
_ چیزی نیست… ترسیدیم. یه یارو یهو زد به شیشه… همین.
مهگل قطعاً دروغ میگوید.
دهان باز میکنم تا بگویم، ولی او واقعاً آشفته است.
اینهمه تغییر از مهگل بعید بهنظر میرسد.
از ماشین پیاده میشوم. بهبهانهٔ صندوقعقب…
سعی میکنم اطراف را بیشتر زیر نظر داشته باشم.
جز ماشینهای عبوری، یک ماشین با شیشههای دودی هست که حس بدی را به من میدهد.
پلاکش را حفظ میکنم.
به ویلای فرامرز که میرسیم، او هنوز ساکت است.
_ مامان گلی، زخمت شد؟
شاپرک لب باز میکند و از تکانهایی که میخورد، معلوم است اتفاق ترسناکی افتاده.
_ گلی، چی شده؟ این بچه از کدوم زخم میگه؟
کنار ویلا پارک میکنم.
_ هیچی نشده. گفتم دستم زخم شده… اونو میگه.
دستانش را میگیرم، اما عقب میکشد.
_ کجای دستت زخم شده؟ چرا نشون نمیدی؟
این کارا چیه… این بچه ترسیده، خودت ترسیدی…
اون که به شیشه زد کی بود؟
نگاهش دودو میزند، اما میدانم نخواهد گفت. حداقل حالا.
ماشین را روشن میکنم. پشت در ویلا چند بوق میزنم.
دلم فریاد زدن میخواهد. فقط بیست دقیقه…
چرا او به من اعتماد نمیکند؟
چرا بعداز اینهمه صمیمیت و علاقه، بازهم نمیگوید؟
ماشین را روی سنگفرشها نگه میدارم. میخواهد از دستم فرار کند.
در ویلا باز میشود و فرامرز و زنش به استقبال میآیند.
دستش را میگیرم.
_ نمیتونم بیاعتمادیتو تحمل کنم گلی… این خط قرمزو رد نکن…
برای آخرین بار فرصت داری تا وقتی اینجاییم بگی، وگرنه به جان خودت و بچههام دیگه بهت ارفاق نمیکنم… خط قرمزمو رد نکن، مهگل.
چشمانش از تعجب باز میشوند و در کسری از ثانیه، نمدار.
_ چرا یه چیز ساده رو اینجوری بزرگ میکنی، بها؟
من بهت اعتماد دارم.
دروغ میگوید، میدانم که دروغ میگوید.
به چشمانم زل زده و دروغ میگوید. این یک چیز ساده نیست.
_ با زندگیمون بازی نکن، مهگل… اون روی منو ندیدی، پس تمومش کن این دروغا رو.
دستش را رها میکنم. پاهایش میلرزند، از قدمهای نااستوارش میفهمم.
من این دختر را واوبهواو میشناسم.
در آغوش ستاره فرو میرود.
شال از روی سرش میافتد. موهایش آشفته است. انگار چنگ زده شده.
_ چیزیتون شده، بهادر؟
شاپرک را در آغوش دارد. باید بدانم دخترک را چه چیز ترسانده و زنم را چه چیز وحشتزده کرده است.
_ آره… زنم تو صورتم نگاه میکنه و دروغ میگه، فرامرز…
نمیدونم حرفای قشنگشو باور کنم یا بیاعتمادیشو…
نگاهی به جای خالی ستاره و مهگل میکند، من هم…
_ نمیدونم چی شده… ولی هر دورغی پایهش بیاعتمادی نیست، بهادر.
با عصبانیت نمیتونی کاری کنی. هیچ مردی با خشم و بددهنی و عصبانیت نمیتونه دل یه زنو بهدست بیاره…
بیا پایین…
با اون قیافهٔ تهدیدآمیزت، منم باشم به تو یک کلام نمیگم.
کلافه میشوم.
من از ترسیدن خانوادهام فقط در بیست دقیقهای که نبودم، وحشت کردهام.
از اینکه آنها را رها کردم و شاید امنیتشان را به خطر انداختم.
_ بچه رو بده من، فرامرز. ترسیده… بیا شاپری.
بچه بغل باز میکند و میان بازوهایم جا میگیرد، هوا برای بیرون بودن عالی است.
_ من شاپری رو میبرم دم ساحل… شرمنده، یه ظرف کباب ترش خریدم. مهگل هوس کرده بود.
قلبم از حرفهایی که به او زدم درد میگیرد.
شاید عجله کردم.
کلافه و بچهبهبغل راهی ساحل میشوم.
احمقانه است در این شرایط به او گیر دادن و بدخلقی کردن، بدترین کار است.
شاپرک را روی شنها میگذارم.
نمیدود. برخلاف این مدت که با دیدن دریا هیجانزده میشود، پایم را در آغوش میگیرد.
مینشینم. هوا عالی است، دریا موج کمی دارد و خنک است.
او را روی پایم مینشانم.
_ نترس، خورشید خانم. عمو نمیذاره کسی شاپری رو اذیت کنه…
بگو ببینم، این موهای خوشگلتو از کجا آوردی؟ عین طلا میمونه.
به سینهام تکیه میدهد، بچهها میفهمند.
در این مدت هیچوقت حس نکردهام شاپرک عقبماندگی دارد. او فقط کمی کند است، اما محبتی دارد بینظیر.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴.۶ / ۵. شمارش آرا ۵
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام جناب ادمین
پارت نمیزاری حداقل جواب سوالارو بده
پارت میزاری یا نه؟
یک کلام
خسته شدم از بس اومدم و رفتم
چهار روز در میونه
چرا اقد کم پارت میزارید عه
این دفعه هزارو یکمم که میگم رمان دلشوره هم بزارید..خب بزار دیگ عزیزم/:
باشه ببینم چی میشه
جدی گفتی؟!؟!….
ررمان تموم شده خانوم
چی چیشد؟؟؟
بابا ینی چی؟؟؟؟
ادمین چیشده؟؟؟؟
طبق خبرای رسیده نویسنده کرونا گرفته و آخرهایش است برا همین حالش بده نمیتونه بنویسه بقیه رمان هم خودتون حدس بزنید دیگه نمیخواد بنویسه.
بسم الله از کجا فهمیدی؟؟؟؟؟؟
ادمین
چرا دیگ عشق و تعصب و نمیزاری
اقا یه سوال
قبلش بگم که منم از دست نویسنده شاکیماااا ولی
اونایی که میگید اگه قراره اینجوری باشه بگید دیگه ما ادامه ندیم وقتمون تلف میشه
الان این وسط نویسنده که داره بعد ۴ روز پارت میده اونم کوتاه چجوری وقتتون نسبت به پارت گداری هرروز اونم طولانی بیشتر تلف میشه؟؟
عجیباغریبا
بعدشم الکی کامنت نزارین که ما دیگه ادامه نمیدیم تویی که تا اینجا خوندی امکان نداره نصفه ول کنی
خوده من از پارت نمیدونم ۳۰ یا۴۰ حالا اینور اونور خانزاده رو گفتم دیگه نمیخونم ولی برای اینکه سر حرفم وایستم از تو کانال خوده نویسنده دارم میخونم
بنابراین کامنت بیخود ممنوع پلیییز
من موندم نویسنده ها ک نمیتونن بنویسن چرا تا چهارتا صفحه می نویسن منتشرش میکنن خب تا کامل نشده منتشر نکنین بخدا ما آدمیم ممنون از نویسنده ک واقعا حرفا و نظراتمان براش مهمه خخخ
من خیلی نگران نویسندم یه وقت خسته نشه ای همه پارت بلندو بالا گذاشته
ادمین لطفا از نویسنده بپرسید اگه قراره انقدر کم پارت بذاره دیگه مام وقتمون رو تلف نکنیم و رمان رو نخونیم
واقعن واس نویسنده متاسفم من ک دیگ نمیخونم بعد از ۵ روز فقط همین
چه پارت کوتاهی 😑
سلام ادمینی خوبی خیلی ممنون از مطالب بسیار مفید واطلاعات ارزشمندت داخل کانال مواظب خودت باش در ضمن در رابطه با مصرف قلیون تو این شرایط که یکی که از علت های مهم شیوع بیماریه کرونا هست مطلب بزار مرسی