رمان خان زاده جلد سوم پارت 31

4.7
(3)

نقطه امید بود این مسافرت باید تمام سعیمو می کردم که مشکلی به وجود بیاد و این بچه سقط بشه باید هرکاری میکردم که به خواستم برسم پس یه شلوار تنگ پوشیدم
لباس هایی که توی این اتاق بود از قبل برای من آماده شده بود همه چیز درست و مناسب بود به زحمت یه شلوار که برام تنگ باشه و یا توش راحت نباشم پیدا کردم
وقتی لباس پوشیدم از اتاق بیرون رفتم
شاهو منتظرم بود نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت
_خوب شدی
خوب شد که کمی به خودت رسیدی اینطوری بهتره نمیخوام دل مرده و ناراحت باشی
می خوام حداقل این چند روزی که مسافرتی بهت خوش بگذره

سرم و پایین انداختم و همراهش از خونه بیرون رفتیم
سوار ماشین شدیم گوشیشو برداشت و به کسی زنگ زد با یه مرد حرف می زد اینو از اسمی که به زبان می‌آورد فهمیدم
فرید …
اما من تا به حال کسی به اسم فرید از زبان این آدم نشنیده بودم

احمقی حواله ی خودم کردم که همچین انتظاراتی داشتم مگه من کسی از آشنا و دوستاش و می شناختم که این فرید و هم بشناسم

تماس قطع کرد عینک آفتابی شو به چشماش زد و گفت
_ بیتا با شوهرش میاد ما زودتر راه میفتیم اونا تا یکی دو ساعت دیگه دنبالمون میان
بهتره که ما زودتر به ویلا برسیم

الان فهمیده بودم که بیتاب زن همین فرید که داشت باهاش حرف می زد انقدر حواسش جمع بود که هر ۴۵ دقیقه ماشین و نگه می داشت و مجبورم می‌کرد کمی راه برم
حالش انقدر خوب بود که میتونستم چشمای براقش و اون لبخندی که نامحسوس روی صورت جا خوش کرده بود و تشخیص بدم

دیگه به جنگل رسیده بودیم
نزدیک جنگل کناره کافه چوبی ماشین و متوقف کرد و پیاده شد و دست منم گرفته کمکم کرد راه برم

هرچقدر سعی کردم ازش دور بشم با اخم منو همراهی کرد و گفت
٪حتی یک ثانیه از کنارم تکون نمیخوری

وقتی روی یکی از تختای سنتیه اونجا نشستیم شاهو کباب سفارش داد

با شنیدن بوی کباب توی یک ان طوری ضعف کردم که احساس کردم همین الان از گرسنگی میمیرم

توی این مدت حاملگی هرگز همچین احساسی نداشتم
اما الان که بوی کباب رو میشنیدم احساس می‌کردم سالهاست که دلم همچین کبابی میخواد

طوری منتظر بودم تا سفارشات ما رو بیارن که از نگاه شاهو دور نموند
کمی خودش و به سمت من کشید و پرسید

_خیلی گرسنه ای؟

وقتی اون اینطور منو به هر کاری مجبور می‌کرد بد که نمی شد یک بار بگم آره گرسنه ام
بگم هوس همین کباب کردم

و خواهش کنم زودتر برام بیارنش

با خجالت سرم و پایین انداختم و گفتم

_خیلی بوش خوبه احساس می کنم چند سال غذا نخوردم

چنان کفشاشو پوشید و به سمت مردی که داشت کبابارو میپخت رفت که متعجب بهش خیره شدم

آستین پیراهنش و بالا زد گفت

_ من خانمم بارداره اگه اجازه بدین من کبابارو آماده کنم

مرد خنده ای کرد و گفت

_کی از کمک بدش میاد؟
بیا پسر جان هر کاری که دلت می خواد بکن

شاهو شروع به درست‌کردن‌کباب کرد و هر چند دقیقه یک بار به سمت من می چرخید و نگاهم می کرد.

با عجله انجام می‌داد تا هرچه زودتر من به مراد دلم برسم
بالاخره با یه سینی پر از کباب نزدیکم شد و روی تخت چوبی نشست

چشمام با دیدن این همه کباب گرد شد و گفتم

کی میخواد اینا رو بخوره ؟

لقمه توی دهنم گذاشت و گفتم

_ همشو تو میخوری اولین باریه که شنیدم چیزی دلت میخواد باید انقدر سیر بخوری که پسرمم سیر بشه

درسته گرسنه بودم درسته دلم خیلی کباب می خواست اما دیگه نه اینقدر

شروع به خوردن کردم هر چقدر که می‌خوردم شاهو لبخندش گشادتر و چشماش براق تر می شد

لقمه می گرفت توی دهنم میگذاشت و خودش فقط من و تماشا می کرد

انگار اصلاً گرسنه نبود

تو یک لحظه همه چیز یادم رفت همه بلاهایی که سرم آورده بود یادم رفت تمام کارایی که باهام کرده بود یادم رفت رو بهش گفتم

خودت چرا نمی‌خوری گرسنه نیستی؟

دستی به صورتش کشید و گفت

_منتظر بودم ببینم بهم تعارف می کنی یا نه

لقمه ای که توی دهنم بود توی گلوم پرید
ترسیده به پشتم زد وگفت

_ آروم باش چیزی نیست که خفه میشی بیچارمون می‌کنی
همه اینا مال خودته آرومتر بخور

و بعد خودش هم شروع کرد به خوردن

باوجود تمام دردهایی که کشیده بودم این لحظه لحظه خوبی بود
دلم می خواست تا ابد زمان همین جام وابسته و من دیگه هیچ چیزی نمی دیدم دیگه اصلاً زندگی نمی کردم

این آدمی که روبروی من نشسته بود و با لذت داشت غذا می‌خورد این آدمی که هر لقمه ای که توی دهنش میزاشت یکی هم برای من می گرفت با اون آدمی که باعث شده بود ازش متنفر بشم فرق داشت

به فکر رفته بودم و خیره بهش نگاه می‌کردم طوری که متوجه نشده بودم نگاه شاهو به منه

دستی جلوی صورتم تکون داد و گفت

_اینقدر خوشگلم که نمیتونی از من چشم برداری؟
خجالت‌زده سرمو پایین انداختم و سکوت کردم
دیگه سیر شده بودم و اشتهایی برای خوردن نداشتم
وقتی که سیر بودم وقتی که دیگه گرسنه نبودم تازه به خودم میومدم که من تو چه اوضاعی هستم و حال و روزم چطوریه

و غم و درد عالم توی دلمه

دوباره بغض کردم و به اتفاقات تلخ زندگیم فکر کردم
شاهو سینی کباب و کنار زد و خودشو نزدیکم رسوند
توی یه حرکت منو بغل کرد و سرمو درست روی شونش گذاشت و گفت

_باز گریه برای چیه؟
بیا این چند روزی که مسافرتیم به چیزی فکر نکنیم
بیا خوشحال باشیم بیا لذت ببریم

خنده دار حرف میزد مردی که جلوی روم بود حرف هاش واقعا خنده‌دار بود

چطور می تونست از من همچین انتظاری داشته باشه
چطور می تونست از من بخواد که بیخیال تمام اتفاقاتی که برام رقم زده بود بی خیال تمام دردهایی که بهم تحمیل کرده بود از این مسافرت لذت ببرم؟

کنار گوشش زمزمه کردم

شاید تو بتونی کارایی که باهام کردی ندید بگیری و از این مسافرت لذت ببری اما من هرگز نمیتونم از این بچه ای که توی شکمم گذاشتی و از این نشون بی آبرویی که روی پیشونیم هست بگذرم

و بی‌خیال این اتفاقا بگم و بخندم

تو با من کاری کردی که شب و روز آرزوی من کنم بمیرم
من توی این سن و سال به تنها چیزی که این روزا فکر می کردم می کنم مردنه باورت میشه؟

تو کاری کردی من دلم مردن میخواد

منو کمی از خودش فاصله داد و گفت

_هر چیزی تاوان داره و تو تاوان گناه پدر و مادر تو پس میدی یه زمانی من به خاطر پدر و مادر تو سوختم و الان تو باید بسوزی
برای منم سخته که تو رو آزار بدم اما انتقامی که به خاطرش این همه سال صبر کردم برام با ارزش تر از هر چیزیه

نمیتونم از انتقام بگذرم و تو همیشه باید همون کاری رو بکنی که من ازت می خوام
الان ازت می خوام توی این مسافرت از کنار من بودن لذت ببری

با پوزخند بهش نگاه کردم

حرفای من شاید روی سنگ اثر میذاشت اما روی این آدم نه!
نباید انتظار بیشتری ازش داشته باشم سکوت کردم و اون برای حساب کردن غذامون رفت
وقتی که برگشت مثل یک مرد جنتلمن دستمو گرفت و کمکم کرد به سمت ماشین برم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۲۵۸۳۸۵

دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در…
IMG 20230123 235029 963 scaled

دانلود رمان طالع دریا 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۳ ۰۱۲۶۵۰۱۱۲

دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری 5 (3)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از…
Screenshot 20220919 211339 scaled

دانلود رمان شاپرک تنها 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته…
1676877296835

دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی 0 (0)

21 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا…
10043162 4 Copy

دانلود رمان یکاگیر 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند…
Screenshot ۲۰۲۲ ۰۳ ۳۱ ۲۲ ۴۴ ۲۴

دانلود رمان خلسه 5 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …      
IMG 20230127 015547 6582 scaled

دانلود رمان آدمکش 3 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.8 (12)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

24 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

سلام اسمش دختر خراب هستش منم خوندمش

فریبا
فریبا
2 سال قبل

سلام خوبی. خسته نباشید نمی‌خواهید رمان بزارید .خسته شدیم

فریبا
فریبا
2 سال قبل

سلام خوبی. خسته نباشید نمی‌خواهید روان بزارید من خسته شدم هرروز چک کردم

هستی
هستی
2 سال قبل

سر جدت یا یکم طولانی بزار
یا جمع کن سریع برهه فکرمون موندهه اینجا
من وقتی این رمان و شروع کردم تولد ۱۳ سالگیم بود الان ده روز دیگه تولد ۱۵ سالگیمه
۳ جلد دادی سر آخری دیگ قشنگ سرویسمون کردی:////

رقیه
رقیه
2 سال قبل

سلام اگر اهل رمان خوندن هستی و رمان میخونی عضو کانال رمان منم شو لطفا😍❤️
@dyvasfbnchd
لینک کانال رمان دو راهی
به حمایت نیاز دارم❤️
داخل روبیکا هستش

I'm not...
I'm not...
2 سال قبل

اقا یه چی می‌خوام بگم😂
یه رمانی هست من قبلا چند تا پارت خوندم گم کردمش دیگه و قسمت بدش هم اونجاس که اسمش هیچ یادم نیست…😂😂
اینه کی دختره از خانوادش جدا میشه(یعنی تفاهم ندارن،دسته کمش میگیرن)دختره هم میره یه شهر دیگه با یه دختر دیگه همخونه میشه برای اینکه پول دربیاره هم میره هر،زگی میکنه شبا ‌کنار جاده.یه شب که وایساده یکی میاد سوارش می‌کنه و بهش پول میده که باهاش باشه وقتی هم که میره خونش میبینه که دوست پسر قبلیشه……
کسی اسم این رمانه رو میدونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
🥺

هستی
هستی
پاسخ به  I'm not...
2 سال قبل

منم خوندمش یه داداشم داره ک رفته بوده سربازی ؟؟؟
یادم نمیاد پیدا کردم ج میدم بت

هستی
هستی
پاسخ به  I'm not...
2 سال قبل

منم خوندمش یه داداشم داره ک رفته بوده سربازی ؟؟؟ مادرشم خ……رابه
یادم نمیاد نم اسمش و:/پیدا کردم ج میدم بت

مهدیه
مهدیه
2 سال قبل

خیلی رمانت قشنگه مرسی
همین

یسنا
یسنا
2 سال قبل

نویسنده فانوصا فازت چیه انقد دیر به دیر پارت میدی؟/:

من که فسیل شدم انقدر صبر کردم ، تا پارت بعد بیاد /:

Nofozi
Nofozi
2 سال قبل

رمانو دوست دارم
دو ماهه منتظرم
جان مادر بیشتر بزار خو

Marzi
Marzi
2 سال قبل

اینم مثل تموم رمانای دیگه بچه به دنیا میاد شاهو هم حتما به عشق بچه دیگه به ادامه ی انتقامش فکر نمیکنه و مونسم زن عقدیش میشه اینم از رمان سه جلدی😐😂😂

Zahra
Zahra
پاسخ به  Marzi
2 سال قبل

دقیقا 🤣🤣🤣

رقیه
رقیه
پاسخ به  Zahra
2 سال قبل

سلام اگر اهل رمان خوندن هستی و رمان میخونی عضو کانال رمان منم شو لطفا😍❤️
@dyvasfbnchd
لینک کانال رمان دو راهی
به حمایت نیاز دارم❤️
داخل روبیکا هستش

ملیکا
ملیکا
پاسخ به  Marzi
2 سال قبل

والا😐😂

H.k
H.k
پاسخ به  ملیکا
2 سال قبل

چرا انقدر دیر به دیر پارت میذاری؟

peony
peony
پاسخ به  Marzi
2 سال قبل

اره واقعا حق بود 😂 خوب تهش همین دیگ حالا چرا این قد وقت بذاریم حدود یک سال بخونیم تا تهش به این برسیم راحت🤣

Nazi
Nazi
2 سال قبل

بعد از سه ماه پارت گذاشته عزیز اول مدارس بود

Zahra
Zahra
2 سال قبل

نویسنده نرووووو نروووووو این دفعه بری دیگه نمیدونم کی بیایییی 😑😑

Zahra
Zahra
2 سال قبل

هورررررااااا اومد بعد از دوماه این پارت بالاخر😅😂💃🏼

ᴬᵀᴱᴺᴬ
ᴬᵀᴱᴺᴬ
2 سال قبل

نویسنده عزیز پارت نمیدی نمیدی، بعد یه ماهم ک پارت میدی انقدر کم!!
واقعا کم کم داره به شعور خواننده توهین میشه!!!شما اگه نمیتونی بعد چند سال رمانتو درست درمون جمع کنیو و به زمان خودش پارتگذاری کنی کلا دورنوشتنو خط بکش ببوس بذار کنار👌 از همون اول بگو برنامتو ما تکلیفمونو بدونیم بیخودی وقتمونو نذاریم پاش اگه قراره انقد چرتو بی اساس پیش بره

Mahnaz
Mahnaz
پاسخ به  ᴬᵀᴱᴺᴬ
2 سال قبل

بچه ها کسی نمیدونه pdf کجاس من که شبا خواب ندارم از فکر این رمان🤣🤣

مریم
مریم
پاسخ به  Mahnaz
2 سال قبل

من فایلش رو pdf کردم تا پارت ۳۱

یلدا
یلدا
2 سال قبل

جان مادرت نرو تا ی ماه دیگه جان مادرتتتتتد:(((((

دسته‌ها

24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x