رمان خان زاده پارت 4 - رمان دونی

رمان خان زاده پارت 4

 

میز رو که چیدم چند لحظه ای با شک نگاهی بین من و غذام رد و بدل کرد و آخر هم طاقت نیاورد و گفت
_من هنوز شک دارم خودت این و پخته باشی.ببین من دوست دخترای خیلی بزرگ تر از تو داشتم که حتی بلد نبودن دو تا تخم مرغ بندازن تو تابه و نیمرو درست کنن. اون وقت تو…
وسط حرفش پریدم
_من از هشت سالگی خودم غذا درست می کردم.حالا بخورید شاید اون طوری که فکر می کنید نباشه.
معنادار نگاهم کرد. اولین قاشق رو که توی دهنش گذاشت جفت ابروهاش بالا پرید و گفت
_معرکه ست.
لبخند پررنگی زدم. داشتم روی ابرا راه می رفتم.
دلم میخواست فقط خوردنش رو نگاه کنم اما زشت بود برای همین خودم رو مشغول نشون دادم.
غذاش رو کامل خورد و بشقابش رو دوباره کشید و بشقاب دومم با ولع خورد و در آخر سنگین روی مبل ولو شد و گفت
_خیلی وقت بود غذای به این خوشمزگی نخورده بودم.
خوشحال لبخندی زدم و از جا بلند شدم. خواستم میز رو جمع کنم که با کشیدن دستم مانع شد و گفت
_نمیخواد جمعش کنی فردا خودم یکیو میارم.
مخالفتی نکردم.دستم و دنبال خودش کشید و به سمت حال برد.
معذب مویی پشت گوش زدم و گفتم
_میشه بی زحمت یه تاکسی بگیرید من برم؟
لم داد و گفت
_نه امشب اینجا می مونی.
چشمام گرد شد و گفتم
_چرا؟
_مگه نگفتی خانوادت روشن فکرن؟پس فکر نکنم ناراحت بشن اگه دخترشون خونه‌ی دوست پسرش بمونه.
اخمی کردم و گفتم
_کی گفته شما دوست پسر منین؟
در حالی که اندامم و رصد می‌کرد گفت
_به کسی که باهاش لاس بزنی و شب بهت حال بده چی میگن؟میگن دوست پسر.حالا اون شال و مانتوی مسخره رو در بیار بشین بغلم ببینم داشتن دوست دختر کم سنی که کاراش بزرگتر از سنش میزنه چه حسی میده

بدون در آوردن مانتوم با فاصله ازش نشستم و گفتم
_شما با همه ی دخترا انقدر…
وقتی دید نمیتونم جمله م و کامل کنم خودش گفت
_با همههههه ی دخترا نه…ولی با بعضیاشون چرا.
حس بدی بهم دست داد. کدوم زنی دلش می خواست شوهرش با دخترهای دیگه باشه.
لبخند اجباری زدم و پرسیدم
_چرا ازدواج نمیکنین؟
خیره نگاهم کرد و گفت
_چون هنوز دختری و پیدا نکردم که لایق من باشه.
لبم و محکم گاز گرفتم. حتی از ازدواجشم چیزی نگفت.
پرسیدم
_چرا؟ می دونید آدمای مغرور هیچ وقت…
وسط حرفم پرید
_لحجه ت برام آشنا میزنم.
جا خوردم و هول شده گفتم
_چه طور؟
به جای جواب دادن سنگین نگاهم کرد. طاقت نیاوردم و گفتم
_میشه این طوری نگاه نکنین؟
_سرخ و سفید شدنت و دوس دارم. برام جدیده.
بیشتر قرمز شدم که خندش بلند شد و گفت
_دختر تو تا حالا با یه مرد هم کلام شدی؟
سر تکون دادم و گفتم
_بله که شدم.
خودش رو پیش کشید و معنادار پرسید
_با کی اون وقتت؟؟
نفسش که به پوست صورتم خورد گر گرفتم و نتونستم جوابی بدم.
نفس هاش تند شد و لحظه ای بعد لب هام بین لب هاش حبس بود.
دستم به سمت دکمه های پیرهنش رفت. اون امشب به زنش وعده داده بود و حالا داشت با یه دختر ناشناس حال می کرد.
اون نمی دونست اما من که می دونستم اون شوهرمه و در قبالش وظایفی دارم.
با کارم جری شد و شال و از سرم کشید و مانتوم و از تنم در آورد.
هلم داد روی کاناپه و صورتش رو به سمت گردنم آورد که نفس بریده گفتم
_اینجا نه!
با چشمای نیمه باز نگاهم کرد. خاتون همیشه می گفت رابطه ی زن و مرد جز اتاقشون کراهت داره. با صدای گرفته ای گفت
_میشه یاد بگیری و تو اوجش زد حال نزنی؟
با صدای آرومی گفتم
_بریم توی اتاق
خیره نگام کرد و بلند شد خواستم منم بلند شم اما با حرکتی که کرد جیغم بلند شد و با ترس سرم رو توی سینش فرو بردم و گفتم
_الان میوفتم.
در اتاق و با لگد باز کرد و به تخت که رسید به جای گذاشتنم پرتم کرد روی تخت و گفت
_با اینکه ضد حال زدی اما هنوزم دلچسبی.
با پایان حرفش کمربندش رو باز کرد که با خنده و خجالت چشمام و بستم

روم و برگردوندم و با دیدن چشمای بازش پرسیدم
_چرا نمیخوابین؟
موهام و از صورتم کنار زد و با صدای گرفته ای جواب داد
_بخوابم که مثل اون سری در بری پرنسس خانوم؟
خنده ی آرومی کردم و گفتم
_براتون مهم بود؟
سری تکون داد. باز پرسیدم
_چرا؟
_چون تو خاص ترین دختری هستی که تا حالا دیدم.
نفسم حبس شد. پیشونیم و بوسید و گفت
_دلم میخواد یه جوری تو بغلم حبست کنم که نتونی تکون بخوری چه برسه به فرار کردن.حیف کوچولویی وگرنه می دونستم چی کار کنم باهات.
خندیدم.. دستش و دور کمرم انداخت و سرش رو بین موهام فرو برد و گفت
_مستم می کنی آیدا!
لبخندم کم کم محو شد. من برای اون آیدا بودم نه آیلین.من براش حکم یه دوست دختر داشتم که مستش کنه نه یه همسر که آرامشش باشه
تنم داغ شد و خواستم بلند بشم که سفت تر بهم چسبید و گفت
_کجا؟
اشک توی چشمم جمع شد و با صدای گرفته ای از بغض گفتم
_من باید برم.
متعجب سر بلند کرد. تاریک بود و اشکام و نمی‌دید اما از صدای لرزونم شک کرد و پرسید
_چی شده؟
_من نمی تونم… من اون دختری که شما فکر می کنین نیستم… من نمی تونم هر شب مثل یه فاحشه…
وسط حرفم پرید
_هیشششش کی همچین حرفی زد؟
بلند شدم و در حالی که دنبال لباسم می گشتم با گریه گفتم
_متاسفم من باید برم.
بازوم و گرفت و انداختتم روی تخت و قبل از اینکه واکنشی نشون بدم دستام و بالای سرم نگاه داشت و غرید
_تو هیچ قبرستونی نمیری. .. کسی بهت نگفت فاحشه… تو یه دختر بچه ای که فقط مال منه فهمیدی؟فقط مال من!

در جواب تمام حرفاش گفتم
_بذار برم!
_محاله… محاله بذارم یه بار دیگ از دستم در بری!
دماغم و بالا کشیدم و گفتم
_واسه شما که دختر زیاده.
تک خنده ای کرد و گفت
_آره اما دختر بچه ی فسقلی خوشگل که شما صدام میزنه و آشپزی خوبی داره برام کمه.

ریتم نفسام آروم شد و ناخودآگاه گفتم
_شما زن دارین.
مات و مبهوت موند. لبم و محکم گاز گرفتم به خاطر گندی که زدم. آیلین احمق این چه حرفی بود زدی؟
اخماش در هم رفت و گفت
_کی این مزخرفات و به تو گفته؟
هول شده گفتم
_هیچکی… ینی اون شب تو مهمونی… دوستاتون می گفتن….
زیر لب غرید
_به خاطر زنگ زدن اون زنیکه ی دهاتی.
خودم و زدم به نشنیدن اما شنیدم و مثل یه شیشه شکستم.
موهام و از صورتم کنار زد و با لحن مهربونی گفت
_بچه ها داشتن شوخی می کردن عزیزدلم… من زن ندارم.
لبخند کم جونی زدم. دستام و روی سینش گذاشتم و گفتم
_اجازه بده یه کم هوا بخورم.
خیره نگام کرد و در نهایت از روم کنار رفت و روی تخت افتاد.
توی تاریکی دنبال لباسم می گشتم که پیرهنش و روی پام انداخت.
لبخندی زدم و پیرهنش و پوشیدم و به سمت بالکن رفتم.
بازش کردم و چند نفس عمیق کشیدم
بغض توی گلوم داشت خفم می کرد. چه فکری می کردم و چی شد.
زندگی دارم که حتی یک روز تصورشم نمی کردم.
توی افکار خودم بودم که دستی روی پنجره ی بالکن نشست و بستش. لحظه ای بعد صدای خان زاده توی گوشم پیچید
_با این ریخت اینجا وایستادی اگه یکی ببینتت چی؟
اشکم و با پشت دست پس زدم و گفتم
_بهتون نمیاد غیرتی باشین.
سرم و بالا بردم تا صورتش و ببینم. قدش، خیلی از من بلند تر بود

با اینکه من نسبت به سنم رشد خیلی خوبی داشتم اما در مقابل اون مثل جوجه بودم
جواب داد
_اتفاقا از اون مرداییم که کسی نزدیک ناموسم بشه گردنش و می شکنم.
دلم میخواست بگم برای همین زنت رو تک و تنها توی یه شهر غریب ول کردی؟
به جاش گفتم
_من که ناموست نیستم.
خنده ی محوی کرد و گفت
_اما حسم این و نمیگه

* * * *
میز صبحانه رو چیده بودم که خواب آلود اومد بیرون و با دیدن من توی آشپزخونه گفت
_زود بیدار شدی خانوم کوچولو.
خندیدم و گفتم
_همچینم زود نیست من همیشه شش صبح بیدارم.
ابرو بالا انداخت و خیره به میز صبحانه سوتی زد و گفت
_تو رو باید گرفت.
توی دلم گفتم :گرفتی… خبر نداری.
رفت دستشویی تا دست و صورتش و بشوره.
توی این فاصله مانتوم و تنم کردم.
بیرون که اومد با دیدن شال و کلاه کردنم اخمی کرد و گفت
_کجا به سلامتی؟
کیفم و برداشتم و گفتم
_با اجازتون از دیشب بدون اینکه به کسی خبر بدم اینجام باید برم.
روی صندلی نشست و با کشیدن دستش منو روی پاش نشوند و گفت
_خودم می رسونمت.

هول شده از روی پاش بلند شدم و گفتم
_نه نه من خودم میرم تاکسی می‌گیرم
با شک گفتی
_چرا؟ می ترسی آدرس خونتون و یاد بگیرم و مثل پسرای آویزون صبح و شب کشیک بکشم؟
سری به علامت منفی تکون دادم و تند گفتم
_نه ولی این طوری راحت ترم. لطفا.
سری تکون داد و گفت
_اوکی پس شمارت و بذار.
رنگ از رخم پرید. فکر اینجاشو نکرده بودم.
من فقط یه خط داشتم که اونم خودش بهم داده بود.

به تته پته افتادم
_شمارم؟شما شمارتون و بدین من بهتون زنگ میزنم.
از جاش بلند شد و در حالی که نگاه مشکوکش روم بود گفت
_می‌خوای باز فرار کنی؟
_نه…
_پس شمارت و بده.
خدایا عجب غلطی کردم. از دست تو سحر تو که فکر همه جاش و کردی این یک قلمم به ذهنت می رسید دیگه.
با صدای زنگ در چشمام برق زد.نگاهش رو ازم گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
هر کی بود فرشته ی نجاتم بود.
در و که باز کرد صدای سر صدای چند تا دختر و پسر بلند شد.
سرکی کشیدم و با دیدن دختری که آویزون به گردنش شده مات موندم.
به راحتی با دو دختر دیگه ای که اومدن تو دست داد و گونه ش و به گونشون چسبوند.
سه تا پسر هم بودن. سری شالم رو مرتب کردم.
لبم و گاز گرفتم تا خودم و کنترل کنم.
لابد اونی که دستاش و دور گردنش حلقه کرده بود دوست دخترش بود.
من چی بودم؟ زنش؟ دوست دخترش؟هم خوابش؟
از آشپزخونه بیرون رفتم.
دو تا پسری که داشتن حرف می زدن با دیدنم ساکت شدن و یکیشون گفت
_انگار بد موقع مزاحم شدیم.
با این حرفش توجه همه بهم جلب شد. نگاه اون دختره متعجب روی من بود.
کیفم و روی شونه م انداختم و گفتم
_نه من دیگه داشتم میرفتم.
یکی از دخترا نگاه معنا داری به اون دختری که لحظه ای پیش از گردن خان آویزون بود انداخت و گفت
_معرفی نمیکنی اهورا خان.
دلم نمیخواست به عنوان یه دختر هرزه معرفی بشم برای همین سریع خودم جواب دادم
_از اقوامشونم…
انگار خیال دختره راحت شد.
معذب گوشه ی شالم رو درست کردم و گفتم
_با اجازه من دیرم شده باید برم.
از کنار همشون عبور کردم،دستم که روی دستگیره نشست گرمای دستی رو روی دستم حس کردم.
معنادار بهم نگاه کرد و گفت
_تا پایین همراهیت میکنم.
تیز دستم و از زیر دستش کشیدم بیرون و گفتم
_لازم نیست به مهموناتون برسین.
حتی یه لحظه هم مکث نکردم و بیرون رفتم.
نگاهی به آسانسور انداختم و بی توجه راه پله ها رو در پیش گرفتم و در حالی که تند تند پله ها رو طی می کردم اشکم هم سرازیر شد.

* * * *
با سرزنش گفت
_آخه دختره ی خر گریه کردنت چیه؟
دستمال خیس رو روی میز انداختم و گفتم
_دردم اینه زن آدمی شدم که به راحتی یه دختر و راه میده به خلوتش.با هزار نفر دیگه هم بوده لابد. من نمی تونم سحر من به آقاجون میگم طلاق بگیریم.
خندید و گفت
_طلاق؟ اونم تو روستای ما… یادت نیست مگه؟سیاه بخت ترین دخترا هم طلاق نگرفتن تو که زن خان زاده شدی.الم شنگه راه بندازی فوق فوقش چهار تا ریش سفید جمع بشن دور هم و آشتی تون میدن.
نالیدم
_پس میگی چی کار کنم؟
_هیچی همین راه و پیش برو تا اون و عاشق خودت کنی.
پوزخند زدم
_با خوابیدن تو تخت خوابش؟ اگه امروز بودی و دخترای دورش و میدید این حرف و نمی زدی من کجا و اونا کجا….
_فعلا که ازت خوشش اومده
سکوت کردم.ادامه داد
_یه راه دیگه هم هست اینکه بهش حقیقت و بگی.
_اون از آدمای روستا بدش میاد. اگه بفهمه من زنشم دیگه تو صورتمم نگاه نمی کنه.
پوفی کرد و گفت
_من که دیگه مخم قد نمیده.برات سیم کارت جدید هم آوردم. میخوای از تلگرام براش پیام بفرست؟
صورتم جمع شد و گفتم
_من بلد نیستم.
دستش و دراز کرد و گفت
_بده یادت بدم.
سه ساعت طول کشید تا بهم یاد بده چه طوری تایپ کنم و چه طوری پیام بدم.
عکس پروفایلش رو باز کردم. سحر گفت
_خداییش قیافه و هیکلش معرکه ست. حق داره انقدر مغرور باشه.
لبخند محوی زدم که گفت
_خوب پیام بده دیگه.
مردد گفتم
_چی بگم؟
_بعد سه ساعت تازه می پرسی چی بگم؟بنویس سلام آنلاینم هست. بدو دیگه.
سری تکون دادم و با کلی معطلی سلامی تایپ کردم و فرستادم

پیامم رو خوند اما به جای جواب دادن زنگ زد.
گوشی از دستم افتاد و هول کرده گفتم
_تو جواب بده.
گوشی داد دستم و گفت
_مسخره بازی در نیار بگیر جواب بده.
گوشی و از دستش گرفتم و آب دهنم و قورت دادم
تماس و که وصل کردم بدون شک و تردید گفت
_باز غیبت زد آیدا؟
با صدای آرومی گفتم
_از کجا فهمیدین منم؟
_حس کردم. کجایی؟
نمیدونم چرا گفتم
_با دوستم بیرونم.
صداش جدی شد
_این وقت شب؟
تازه نگاهم به ساعت افتاد و فهمیدم سوتی دادم ساعت 11 شب بود.
برای جمع کردن بحث گفتم
_خودتون کجایین
_اگه آدرس اون قبرستون و بدی تا ده دقیقه ی دیگه پیشتم.
هول شده گفتم
_نه نه نه… یعنی نیا… بابامم هست.
_آها بابای خوش غیرتت
سکوت کردم که گفت
_اوکی… شمارت همینه؟
_آره همینه خواستم همین و بگم که باز نگین فرار کرد. کاری ندارین؟
با همون صدای جدی و مردونش گفت
_دارم
_چی کار؟
با مکث گفت
_اونی که امروز دیدی دوست دخترم نیس.
دلخور گفتم
_به من ربطی داره؟
طلبکار گفت
_ربط نداره؟
سکوت کردم. نفسش و فوت کرد و گفت
_من خیلی بهت فکر میکنم آیدا.از دخترای کم سن خوشم نمیاد اما تو رو انگار میشناسمت.برام جذابی… دلم میخواد همش پیشم باشی.

سکوت کردم..
صدای آهنگ میومد و سر و صدای دختر پسر ها.
سکوتم رو که دید گفت
_نمیخوای چیزی بگی؟
گفتم
_چی بگم؟ انگاری سرتون شلوغه… مزاحم نمیشم.
بی مکث گفت
_می‌خوای بیام پیشت؟برام مهم نیست همشون و بیخیال میشم. بی اختیار گفتم
_بیا.
سحر ناباور نگام کرد.
صدای مردونش توی گوشم پیچید
_آدرس بفرست.
تازه فهمیدم چه گندی زدم. دیگه نمیشد جمعش کنم برای همین گفتم باشه و قطع کردم.
سحر با تاسف گفت
_حالا میخوای چه غلطی بکنی؟ آخه چرا فکرت به هیچی نمی رسه؟ می خوای آدرس اینجا رو بدی؟
آروم گفتم
_خوب چیکار کنم؟ اون شوهرمه منم دلم مثل هر زن دیگه ای میخواد شبا پیش من باشه نه بین دوستا و رفیقاش
_خوب حالا میخوای چی کار کنی؟
شونه بالا انداختم و گفتم
_آدرس پارک همین جا رو براش می فرستم خوبه؟
بلند شد و گفت
_پس زود باش حاضر شو.
* * * *
ماشینش و که دیدم دستی براش تکون دادم.
کنار پام ترمز زد. به سحر اشاره زدم و دوتامون سوار شدیم.
سلام کردیم که به جای جواب سلام دادن گفت
_تو که گفتی با باباتی.دو تا دختر تنها توی این پارک خلوت خطرناک نیس؟
سحر جواب داد
_اهورا خان ما که نمی تونستیم با بابای آیدا سوار ماشین شما بشیم خوب صد در صد ایشون و دست به سر کردیم.
انگار راضی شد که سری تکون داد.
نگاهی به صورتم انداخت و پرسید
_خوبی؟
لبخند محوی زدم و گفتم
_مرسی شما خوبین؟
جوابش فقط یه نگاه طولانی و عمیق به صورتم بود.
سحر سرفه ی مصلحتی کرد و گفت
_بی زحمت من و دو تا کوچه بالاتر پیاده کنید.

🍁🍁🍁💥

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سالاد به صورت pdf کامل از لیلی فلاح

    خلاصه رمان :     افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه افراست که وقتی موضوع رو میفهمه با پسره دعوا میگیره و حسابی کتکش میزنه. افرا گیجه که میون این دو دلبر کدوم ور؟ در آخر با مرگ…   این رمان فصل دوم داره🤌🏻   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nمریم
5 سال قبل

سلام خسته نباشید امروز پارت نمیزارید

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x