رمان دلارای پارت 286

 

 

 

موبایل در جیبش لرزید

 

بی حوصله نگاهی به دخترک انداخت که معلوم بود به سختی روی پاهایش می ایستد اما با این همه بهوش بود

 

بچه را روی زمین گذاشت و خیره صفحه موبایلش شد

 

با دیدن شماره هاتف ابرو در هم کشید

 

هاوژین دستش را به در گرفت و خودش را نگه داشت

 

بی توجه به آن ها سمت آسانسور راه افتاد

 

تماس قطع شد و بعد از چندین ثانیه موبایل دوباره لرزید

 

گوشه لبش کش آمد

 

هاتف نباید می‌دانست تا چه اندازه به این شراکت رغبت دارد

 

با باز شدن در آسانسور موبایل را بالا آورد و قبل از اینکه آیکون سبز رنگ را لمس کند جمیله را از میان جمعیت کنار کشید

 

_ دختره رو ول کرده بودی تو سردخونه؟

اگر طوریش می‌شد قبل ازینکه از شر جنازش خلاص بشیم هاتف تو دردسر مینداختمون

اون زمان کاری میکردم روزی هزار بار حسرت بخوری که ای کاش آلپ‌ارسلان رو تو زندگیت نمی‌شناختی

 

گفت و بی توجه به صورت سفید شده ی جمیله همانطور که تماس را وصل میکرد دور شد

 

 

 

جمیله معطل نکرد

 

پله ها را پایین رفت و با دیدن سرپا بودن دلارای پنهانی نفس راحتی کشید

 

با حرص بازویش را گرفت و سمت در هلش داد

 

تمام مدت که بدن بی حالش را از پله ها بالا می‌کشید تهدید کرد و دلارای بیشتر مطمئن شد که فرار از دست او قبل از اینکه به مراد دلش برسد ممکن نیست!

 

قبل از ورود به اتاق بی جان لب زد

 

_ می‌رقصم

 

جمیله ابرو بالا انداخت و به صورت مهتابی دلارای خیره شد

 

اگر پلک نمی‌زد خیال میکرد دخترک از قبر بیرون آمده و زنده نیست!

 

دلارای اما سر هاوژین را روی سینه ی خودش چسباند و به سردی تکرار کرد

 

_ تا فردا دست از سر من و بچم بردارید

برای فردا شب می‌رقصم ، همونطور که آلپ‌ارسلان خواست!

 

جمیله انگار به جریان برق متصل شد

با حرص نیشگون محکمی از بازویش گرفت

 

_ آقا!

 

دلارای پوزخند زد

فرداشب میرقصید و بعد از آن برای همیشه همراه هاوژین و پول هایی که پس انداز کرده بود از زندگی آقا محو می‌شد!

 

 

 

پیش تنها چند ثانیه دیرتر دور میشد می‌توانست او را ببیند

 

با تمسخر و غم پچ زد

 

_ آره … آقا! به اون آقا بگو قراره فرداشب رو براش به یاد موندنی کنم

 

لب های جمیله کم کم کش آمد

 

دخترک بالاخره رام شده بود

 

سعی کرد نیشش باز نشود اما مگر میشد؟!

 

لبش را دندان گرفت تا دلارای پررو نشود و سر تکان داد

 

_ میگم فردا دخترا کمکت کنن

آسیه چندساعت قبل میاد تا….

 

دلارای به دیوار تکیه داد

 

پاهای یخ زده اش جان ایستادن نداشتند

 

_ خودم آماده میشم!

بگو دخترا امشب اتاقو خالی کنن

 

جمیله با حرص بازویش را گرفت

 

_ چی زر میزنی دختر جون؟ باز هوا برت داشت؟

 

دلارای با خشم بازویش را عقب کشید و تهدید کرد

 

_ اگر تا پنج دقیقه دیگه اتاق خالی نباشه ، یا تا فرداشب یک نفر پا تو اتاق بذاره به جون دخترم تو خوابت ببینی که طبق برنامه هات پیش برم

پشیمون میشی جمیله فهمیدی؟

هم خودت ، هم آقات!

 

جمیله دندان روی هم فشرد

فرداشب که تمام میشد درس خوبی به او می‌داد

 

 

خیره در چشمان دلارای صدایش را بالا برد

 

_ حوریا … حوریا

 

دلارای پوزخند زد و هاوژین را میان دستانش جا به جا کرد

 

حوریا با دیدن حال و روزش پوزخند زد اما طولی نکشید که پوزخندش به اخمی عمیق بدل شد

 

_ وسایل خودتو آیه رو بردار ، تا فرداشب برید یکی از اتاقای پایین

 

دلارای دستش را سمت جمیله دراز کرد

 

_کلید

 

جمیله غرید

 

_ حواست به کارات هست سلیطه؟

 

دلارای بلندتر تکرار کرد

 

_ گفتم کلید

 

حوریا با حرص غرید

 

_ از کی تا حالا این رئیس شده؟

خوبه قراره زیر هاتف‌خان بخوابه

اگر میرفت تو تخت آقا چه بلایی سرمون میاورد با امر و نهیاش

 

جمیله با خشم کلیدی را بالا گرفت و دلارای همانطور که کلید را در مشتش میفشرد پوزخند زد

 

خبر نداشت بچه‌ی در آغوشش از خون همان آقاست!

 

در را رویشان بست و قفل کرد

 

چشمانش را بست

 

دیگر نیازی به فیلم بازی کردن نبود

 

بغض کرده زیرلب پچ زد

 

_ این راند آخره دلی ، قوی باش

 

 

 

 

 

 

*

 

با طلوع آفتاب شهر بیدار میشد

 

در مراکز توریستی به روی گردشگران باز میشدند ، رستوران ها شروع به کار می‌کردند و کم کم خیابان های دبی پر از صدای رفت و آمد ماشین ها و شلوغی جمعیت می‌شد

 

در کلاب اما اینطور نبود

همه جا در سکوت فرو رفته و دلارای به خوبی می‌دانست جز بادیگارد های کنار در بقیه در خوابی عمیق هستند

 

با احتیاط دستش را از زیر سر هاوژین بیرون کشید و از اتاق خارج شد

 

لوسرهای مجلل کلاب خاموش بودند و تنها دو دختر جوان زمین را طی می‌کشیدند

 

ابوذر با دیدنش اخم کرد اما حرفی نزد

 

انگار جمیله او را هم باخبر کرده بود که کاری به کار دلارای نداشته باشد

 

بی توجه به او روبروی صابر ایستاد

 

صفحه مجله‌ای که از ژرنال لباس های حوریا جدا کرده بود را سمتش دراز کرد

 

شک نداشت اگر حوریا میفهمید بر سر ژورنالش چنین بلایی آورده زنده اش نمی‌گذاشت

 

انگشتش را روی آدرس مزون گذاشت

 

_ اینو بخر

 

صابر تنها نگاهش میکرد

 

محکم ادامه داد

 

_ يشتري … فهمیدی؟ خرید کردن ، يشتري

 

 

صابر سر تکان داد

 

انگشت دلارای روی روبنده‌ی طلایی چرخید

 

_ هر سه تیکه رو میخوام ، ثلاثة!

 

صابر خندید و دلارای چشم غره رفت

 

سمت اتاق برگشت

در این مدت چندین بار هاوژین را برای دقایقی به صابر سپرده بود

 

سر به هوا بود و حتی زبان همدیگر را نمی‌فهمیدند اما او را به بقیه‌اشان که کثیف نگاهش میکردند ترجیح میداد

 

وارد که شد در اتاق را قفل کرد و کلید را بیرون نکشید

 

شک نداشت جمیله از هر کلید چندین یدک دارد!

 

هاوژین با چشمان خواب آلود نگاهش میکرد و دلارای با خودش فکر کرد تقریبا هیچ روزی نتوانسته کامل کنار دخترکش باشد

 

چه در ایران و چه اینجا ساعت های طولانی کار می‌کرد

 

دلش به حال دخترک سوخت اما بزودی تمام می‌شد

 

لبخند بزرگی به او زد و آرام آرام سمتش رفت

 

هاوژین از چشمان گشاد شده و دندان های ردیف دلارای ریز خندید

 

انگشت هایش دلارای روی تخت جلو رفتند

به دستش اشاره زد

 

_ هیع چه موش بزرگی

 

 

 

 

هاوژین خندید و با هیجان انگشت اشاره اش را در دهانش فرو برد

 

دلارای با خنده دستش را جلو تر کشید

 

_ گرسنه‌هم هستش … هیچی نداریم آقا موشه بخوره

 

چشمان درشت و آبی رنگ هاوژین ثانیه ای از خیره شدن به انگشتان مادرش دست برنمیداشت

 

دلارای با هیجان آرام و تهدید آمیز توضیح داد

 

_ داره میاد … الان هاوژینو میخوره

 

هاوژین صدایی شبیه به جیغ از ته حلقش بیرون داد و شروع به دست و پا زدن کرد

 

دلارای خندید

 

_ موشه بیاد ، بیاد ، بیاد

 

هاوژین با خنده جیغ کشید و دلارای با انگشت هایش مشغول قلقلک دادنش شد

 

_ بخورش … هاوژینو بخوره ، بخوره ، بخوره

 

هاوژین قهقهه زنان جیغ کشید و دلارای محکم گونه اش را بوسید اما دست از قلقلک دادنش برنداشت

 

_ بگو مامان … بگو تا موشه رو بگیرم

 

هاوژین دوباره جیغ کشید و او با خنده پشت سرهم گونه هایش را بوسید

 

_ بگو مامان … بگو دلارای تا ولت کنم

 

هاوژین با خنده نالید

 

_ ما

 

 

 

_ مامان

 

_ ماما

 

دلارای سرش را میان گردنش فرو برد و دوباره بوسید

 

صدای قهقهه دخترک باز هم بالا رفت و او سعی کرد به این فکر نکند که آلپ‌ارسلان هم زیادی به این نقطه از بدنش حساس بود

 

_ مامان دلارای

 

هاوژین با خنده تکرار کرد

 

_ ماما

 

_ دلارای

 

_ دای

 

صدای خنده دلارای آرام شد کم کم تنها لبخندی محو ماند

 

با محبت موهای خرمایی رنگ و نرم دخترک را کنار زد

 

آرام کنار گوشش زمزمه کرد

 

_ بابا … بگو بابا

 

هاوژین دستش را در دهانش فرو برد و خندید

 

دلارای مصرانه پچ زد

 

_ بابا … بابایی

 

هاوژین با لجبازی تنها نگاهش کرد و او ادامه داد

 

_ بابا ارسلان … بابا جون … با … با

 

هاوژین بی توجه به او سعی داشت اینبار شست پایش را به دهانش برساند

 

آه کشید و با حسرت بچه‌ی بیچاره را به حال خودش رها کرد

 

پدری که روزی قصد جانش را کرده بود صدا زدن هم نداشت…

 

بیشتر از همیشه در حمام ماند

 

هاوژین به شدت از آب متنفر بود و تمام مدت بدون وقفه گریه کرد اما چاره ای نبود

 

هم اینکه خودش آنطور که دلش میخواست تمیز نشده بود و هم اینکه میخواست دخترک را خسته کند تا زمان برگشتش راحت بخوابد

 

وسواس گرفته بود

 

چندین بار بدن خودش را شست طوری که گونه هایش گل انداخته بود

 

موهای خودش و هاوژین را سشوار کشید و زمانی که از خشک شدن دخترک مطمئن شد پشت میز آرایش نشست

 

آینه ای بزرگ و میزی که انواع ست های آرایشی برند های معروف روی آن به چشم میخوردند

 

به چهره بدون آرایش و رنگ پریده اش پوزخند زد

 

جمیله هیچ زمان در خرید لباس و لوازم آرایش کم کاری نمی‌کرد

 

به قول آیه راه درآمدشان از همین مالیدن ها بود!

 

آرایش چشم عربی را از دخترها یاد گرفته بود

 

جزئیات را هم میدانست

پایه‌ی کار رنگ مشکی و دودی بود

خط چشمی گربه ای که به چشم ها حالت زییا و فریبنده می‌داد و حوریا اعتقاد داشت راز زیبایی‌اش است!

 

ریمل حجیم کننده و سایه ای به روش لبنانی

 

دستش سمت لنز رفت اما پشیمان شد

 

چشمانش را با این آرایش به همین رنگ دوست داشت

 

به خودش که آمد بیش از یک ساعت تنها روی آرایش چشمش وقت گذاشته بود!

 

 

 

در آیینه به خودش خیره ماند

 

تنها چشمانش آرایشی تند و زیبا داشت

 

در عوض آرایش گونه ها و لب هایش بسیار ملایم بود

 

با تقه ای که به در خورد در جا پرید

 

صدای بی حوصله‌ی اسوه بود

 

_ جعبه پشت در مال توئه

البته قبلش طبقه پایین جمیله زیر و روش کرد

 

هیچ تلاشی برای باز کردن در انجام نداد

 

شک نداشت اسوه با دیدنش خبرهارا به حوریا و دخترها میدهد

 

از محیط آنجا متنفر بود

 

_ ساعت چند باید برم؟

 

_ هاتف خان اومده ، جمیله گفت قبلش بری تا ببینت و تایید بده

 

پوزخند زد

 

_ بهش بگو حتما میام

 

_ در ضمن گفت بهت بگم تنها در صورتی اجازه میداد اون روبنده طلایی رو بزنی که چشمای دخترت تو صورتت بود!

گفت از همه جای صورتت مایه بذار

 

با نفرت دندان روی هم فشرد و اسوه خندید

 

هاوژین بدعنق نق زد او شیشه شیرش را دستش داد

 

به محض خوابیدن دخترک بلند شد

 

پول ها را در پارچه ای پیچید ، روی شکم هاوژین قرار داد و کش شلوارش را رویش انداخت

 

پیراهن دیگری روی لباسش تنش کرد و وسایلش را کنارش چید تا برای رفتن همه چیز آماده باشد غافل از اینکه سرنوشت خواب دیگری دیده است.

 

به قول حاج بابا زمانی که سیبی را بالا بیندازی تا پایین آمدنش صد دور‌ می‌چرخد

 

او مدت ها پیش سیبش را انداخته بود و حالا دور آخر بود

 

دقایقی قبل از سقوط!

 

 

4.4/5 - (203 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
387 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مامان آرشا
مامان آرشا
12 روز قبل

انقدر دیر به دیر پارت گذاشت که اصلا یاااادم رفت کلا چی به چیه 😒😒

اوین
اوین
14 روز قبل

عزیزم میدونم خاسته زیادیه ولی میشه ب اون انگشتای ظریف و شکنندت زحمت بدی و یه پارت دیگ بدی لطف یزرگیه ب مولا 😐

نیلوبانو
نیلوبانو
14 روز قبل

سلام
پارت جدید اومده

فرزانه
فرزانه
14 روز قبل

فک کنم نویسنده یادش رفته ک داره رمان مینویسه حتی توی تل پارت نذاشت
.
‌.
..امتحانات هم نزدیکه دیگه عزیزمون سرش شلوغ میشه نمیتونه ماهی یک پارت هم بزاره پس میمونیم توخماری
البته بهتره تا این ی ماه خودمون رو با امتحانات سرگرم کنیم بلاخره اینهمه به دلی و ارس توجه نشون دادین به درسا هم اندازه نصفش توجه داشته باشین بی شک پیروزی ازآن شماست😎😎😎

Taraneh
کسی کل عمرشو صرف این رمان کرد
پاسخ به  فرزانه
14 روز قبل

خبر مرگش دانشگاهشم تموم شده 😑
نمی‌دونم چرا نمیزاره واقعا

دلی
دلی
15 روز قبل

خدا لعنتت کنه سادیسمی انگاری از ازار بقیه لذت میبری که مارو اینهمه منتظر میزاری برا یه رمان فکستنی تف به روت بیاد نوسینده بیشعور 😡😡😡

Sahar
15 روز قبل

خیلی دلم میخواد بدونم فاطمه چندسالشه…

Sahar
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
14 روز قبل

ارههههه🥺👌

Sahar
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
14 روز قبل

اهاااا
پیشاپیش تولدت مبارک عزیزم
رمان دلارای پارت ۲۸۸نیومد بزاری؟؟؟

Andiya
Andiya H
15 روز قبل

اسم نویسنده چیه

Sahar
پاسخ به  Andiya H
15 روز قبل

فاطمه

Taraneh
کسی کل عمرشو صرف این رمان کرد
پاسخ به  Sahar
14 روز قبل

نه فاطمه فقط رمانو میزاره تو سایت نویسندش نیست

فرزانه
فرزانه
15 روز قبل

راهکاری واسه تقلب ندارین..
جدیدباشه

*****
*****
پاسخ به  فرزانه
15 روز قبل

درس خوندن🤷‍♀️، خیلی جدید و با کارایی بالا همین امسال از درد مجبوری و به دلیل نتوانستن تقلب کردن در امتحان های نهایی دوازدهم امتحان کردم، شاید باورت نشه اما جواب داد🥲

فرزانه
فرزانه
پاسخ به  *****
15 روز قبل

بسیارعالی .
منم با اجبار خوندمش تمومش کردم ولی همش میترسم😵‍💫😵‍💫

*****
*****
پاسخ به  فرزانه
15 روز قبل

اگه امتحان دینی داری قطعا باید بترسی ، من همین از دروس عمومی می ترسم😬 چوم همیشه از ذهن می پرن ، ولی سعی کن دروسی که حفظی هستن رو حتما نمونه سوال حل کنی، این جوری بیشتر تو ذهن می مونه ، اگه هنوز انتخاب رشته نکردی و نهم هم نیستی خیلی نمی خواد استرس بگیری ،
چون نهم می خوان اتنخاب رشته کنن برای همین براشون نمره مهمه ، دهم و یازدهم و دوازدهم هم که امتحان ها تاثیر قطعی داره تو کنکور

فرزانه
فرزانه
پاسخ به  *****
14 روز قبل

من فارغ التحصیل شدم رفتتتتتتتتت
الان دارم برای ترمیم معدل میخونم

*****
*****
پاسخ به  فرزانه
14 روز قبل

انشالا قبول شی با نمره خوب ، راحت شی از این امتحان های مسخره دبیرستانی

اوین
اوین
پاسخ به  *****
14 روز قبل

عع چطوری هم بدبختی😂😂😂

فرزانه
فرزانه
15 روز قبل

دوستان فارغ التحصیل رشته انسانی که پس فردا امتحان ترمیم معدل تاریخ دارن ..
چیکارکردین شما آماده‌این
😎 😎

اوین
اوین
پاسخ به  فرزانه
14 روز قبل

دارم میخونمش عنو😂😂😂

صدیقه
صدیقه
15 روز قبل

سلام خدایی نمیخوای دیگه پارت بعدی رو بزاری کلافمون کردی

Zahra
زهرا
15 روز قبل

سلام بچا منم یه نویسندم و میدونم که چقدر سخته چندتا رمان رو همزمان بنویسیم میدونم که نویسندع اشتباه کردن که سه تا رمان همزمان مینویسن ولی کاریه که شده من نمیگم کاری که میکنن خوبه ولی ما نویسنده‌ها نیاز داریم برای چیزی که زحمت میکشیم و رایگان برای یه سری افراد میذاریم یکم حمایت ببینیم وگرنه انرژی نداریم برای ادامع دادن

Taraneh
کسی کل عمرشو صرف این رمان کرد
پاسخ به  زهرا
14 روز قبل

والا حمایت بیشتر از این ؟ بعدشم این کره خر دانشگاهشم تموم شده هیچ رمان دیگه ای هم نمی‌نویسه حالا یه دلیل بیار که ماهی یه بار پارت بده؟؟؟؟
داداش درکت میکنم من خودمم رمان می‌نویسم میزارم ولی دیگه نه د راین حد
قبلا ۴ تا پارت تو یه روز میزاشتم
پس دیدی هیچ ربطی هم نداره ؟ طرف بخواد می‌تونه این دلیل شده نمیخواااادددد

Y7384
Y7384
15 روز قبل

چرا من انق میام به این سایت سرمیزنم 😕

آخرین ویرایش 15 روز قبل توسط Y7384
بدون نام
بدون نام
15 روز قبل

پارت بزارررررررر

Fati
Fati
15 روز قبل

بنویسسسسس لعنتی مردم

****♥️
****♥️
15 روز قبل

امروز روز دختره نمیخواین به این دختر خوشگلا و ناز گروه کادو بدین 🙎‍♀️🧕👧🙎‍♀️🧕👧♥️♥️♥️♥️

رویا
رویا
15 روز قبل

یعنی اگه انقدر به فکر درسام بودم اخبار تو رتبه برترا اعلامم میکرد

آخرین ویرایش 15 روز قبل توسط رویا
از منتظران 2025
از منتظران 2025
15 روز قبل

خداییش فک نمیکردم دقدقه ام بشه رمان😐
ینی الان تمام مشکلات من این رمانه همشون
این همه بدبختی من تقصیر این رمانه تمرکزم نذاشته برام 😐

یه دیوونه که عاشق این رمانه
یه دیوونه که عاشق این رمانه
پاسخ به  از منتظران 2025
15 روز قبل

دقیقا این شده مشکل مشترک هممون ینی من با سه تا بچه ویه عالمه کار ومسئولیت انگار فقط باید غصه این دلی رو بخورم نمیدونم خاک تو سر خودم کنم یا نویسنده موندم به مولا
راستی دختر های خوشگله سایت روز همتون مبارک باشه از طرف من به همتون یه عالمه پاستیل و لواشک 🧸🧸🍬🍬

...
...
15 روز قبل

من واقعا نمیدونم چرا دارم عین اوسکلا این رمان رو دنبال می‌کنم
از همون اولشم ک شروع کردم این رمانو، اشتباه محض بود

از منتظران 2025
از منتظران 2025
15 روز قبل

چرا من مثل شما دلم نمیاد بگم دیگه این رمانو نمیخونم؟! 😐🤧

به تو چه
به تو چه
15 روز قبل

عزیزم هدیه من برات ی دنیا گوزه

387
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x