تصمیم بر این شد که عمو اینا رو دعوت کنیم.
ولی بابام به عمو بگه که مازیار نیاد.
می دونستم درست نیست.
ولی دیگه خودم رو دخالت ندادم.
و گذاشتم کاری که از نظرشون درسته رو انجام بدن.
اما حال خودم خیلی گرفته شد
نمی دونم چرا.
حس می کردم دیگه قرار نیست توی مهمونی بهم خوش بگذره.
عمو وقتی حرفای بابام رو شنید منصرف شد.
و گفت کلا نمیان.
حق هم داشت.
بالاخره پسرشون بود.
تازه اگه می فهمیدن گناهی نداشته و مجبور به انجام یه سری کارا بوده که هیچی
توی خونه نشسته بودم.
داشتم با لب تاب فیلم می دیدم که گوشیم زنگ خورد
فیلم رو استاپ کردم.
گوشی رو برداشتم.
شماره ناشناس بود.
صدام رو صاف کردم و جواب دادم :
الو؟
صدای مازیار تو گوشم پیچید.
انگار یکم کلافه بود.
_ قطع نکنی دلارام. منم مازیار.
یکم سکوت کردم. انتظار نداشتم اون باشه.
بعد گفتم :
سلام. بله؟
هوفی کشید و گفت :
خوبی؟
_ مرسی. اتفاقی افتاده؟
با دلگیری گفت :
منم خوبم.
زیر لب آروم گفتم شکر.
دل خودمم گرفت.
_ اتفاق نه. نگران نشو. خواستم یکم باهات حرف بزنم.
_ دربارهی؟
_ درباره همه چی.
_ بگو.
_ میشه همو ببینیم؟
_ نه مازیار نمیشه. خیلی کار دارم.
_ زیاد وقتت رو نمیگیرم.
حقیقتا نمی خواستم ببینمش که بیشتر هوایی شم.
واسه همین قبول نکردم و گفتم :
اگه میشه تلفنی بگو
هوفی کشید و چند لحظه چیزی نگفت.
کم کم داشتم وا می دادم که بگم میام.
که شروع کرد به حرف زدن.
_ هنوز فکرات رو نکردی؟
_ نه کامل…
_ اگه الان ازت بخوام که زودتر تصمیم بگیری خواسته زیادیه؟
_ چرا عجله؟
بازم هوف کشید.
_ من باید یه ماموریت دور برم دلارام.
معلوم نیست چند وقت نباشم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه بخاطر امتحانات تو دو هفته بارت نزارید لطفا
چرا حس میکنم قراره به اتفاقی برای مازیار بیوفته تو این ماموریت حسمیکنم میمیره
دقیقا میخواستم همینو بنویسم فک کنم یه اتفاقی واسه مازیار میوفته…
خیلی کم بود تا شروع کردم تمام شد نمی شه کمی بیشتر بذارین