زل زده بود تو چشمام. اخم غلیظی داشت.
یهو دهنش وا شد. انگار می خواست یه چیز بگه. منتظر بودم که صداش در بیاد و واژه ها رو کنار هم ردیف کنه
ولی هیچی نگفت و باز گرفت خوابید.
دستام مشت شد.
دیگه واقعا حرصم گرفت.
فکر کردم که بهتره دیگه تمومش کنم و برم.
چون قصد حرف زدن نداشت.
باید می رفتم و باز دو سه روزی با دوربین ها کنترلش می کردم.
شاید می فهمیدم که چرا در حضور من پنجره رو می بنده و وقتی که تنهاس و مطمئنه کسی نمیاد بازش می کنه.
از روی صندلی بلند شدم.
آهی کشیدم و به عنوان آخرین جمله بهش گفتم :
من قصدم کمکه. ولی تو حتی حاضر نیستی واسه کمک به من یه کلمه حرف بزنی.
فکر نکنم خیلی کالری نیاز داشته باشی.
اینو گفتم و رفتم بیرون.
موسوی توی راهرو بود. با دیدن قیافم خودش جوابش رو گرفت و گفت :
پس بازم به حرف نیومد.
سر تکون دادم و گفتم : نه.
حتی اگه لال هم بود با زبان اشاره
یا نوشتن حرفش رو می زد. این آدم نمی خواد که حرف بزنه.
_ درسته. اینو خود ما هم می دونیم.
یهو یه فکری به سرم زد.
دو تا دستام رو به هم کوبیدم و گفتم :
فهمیدم دکتر.
با تعجب نگاهم کرد و گفت :
چی رو فهمیدید؟
_ میشه بریم توی دفتر با هم صحبت کنیم؟
_ بله حتما.
معلوم بود خیلی کنجکاو شده.
رفتیم توی دفترش و نشستیم.
وقتی خیالم راحت شد کسی صدامون رو نمی شنوه گفتم :
سروش میلانی فقط داره ادای آدم های روانی رو در میاره درسته.
_ صدق این موضوع هنوز به ما اثبات نشده.
ولی خب قبول دارم که حرف نزدنش کاملا ارادیه
-ولی به من ثابت شده.
و من الان یه پیشنهاد دارم.
_ چه پیشنهادی؟
_ سروش خودش می خواد که اینجا باشه. چون هیچ تلاشی برای بهبودی نمی کنه.
واسه همین باید امتیاز اینجا موندن رو ازش بگیریم.
_ یعنی چی؟ متوجه نمیشم؟ آخه مگه موندن اینجا امتیاز محسوب می شه.
_ برای اون که می خواد بمونه آره.
کسی هم که دلیلش رو نمی دونه
میگید کس و کاری هم نداره که بیاد دنبالش
_ نه. هیچ کس رو.
_ خب. پس اگه نذاریم اینجا بمونه شاید بتونیم بفهمیم ماجرا چیه
_ چه جوری؟
_ بیرونش کنیم.
با چشمای گرد شده گفت.
– بیرون کنیم؟ ازمون شکایت میشه خانم.
_ صحنه سازیه. شما که واقعا نمی خواید مریضتون رو بیرون کنید.
فقط واسه اینکه ببینیم چی کار می کنه.
یا کجا می ره.
اصلا اگه بشنوه دیگه نمی تونه اینجا بمونه قراره عکس العملش چی باشه.
معلوم بود تردید داره.
_به من اعتماد کنید آقای دکتر.
یا نم پس نمی ده و بازم برش می گردونیم همینجا.
یا اینکه بالاخره یه واکنش جدید ازش می بینیم
_ الان میگید بریم بگیم باید از اینجا بری؟
همین الان هم نه.
اینم بسپارید به من. امروز که نمیشه.
فردا میام تا نقشه رو عملی کنم.
_ مطمئنید که جواب میده؟
یکم مکث کردم.
_ گفتم که. نهایت اینه که باز بر می گرده همینجا.
یعنی چیزی رو از دست نمی دیم.
_ چی بگم. بهتون اعتماد می کنم.
_ ممنونم.
از موسوی خدافظی کردم و راه افتادم سمت خونه.
باید سریع تر می رفتم و می نشستم پشت سیستم.
تو راه که بودم گوشیم زنگ خورد.
برداشتم دیدم استاد شفیعی پوره
خیلی جدی و بی حوصله جواب دادم.
-الو؟
_ سلام دخترم.
چه دخترمی هم می گفت.
حال بد من تماما تقصیر اونا بود.
_ سلام.
_ خوبی؟
_ به لطف شما بله.
_ معلومه خیلی پری.
چی شده.
_ چیزی نشده. جانم امری داشتید؟
_ زنگ زدم ببینم کارات چطور پیش می ره.
_ کارام خوب پیش می ره خداروشکر.
_ واقعا؟
_ توقع شنیدن چیز دیگه ای رو داشتی.
_ از تو نه.
می دونم از پسش بر میای.
_ اگه می دونستید اینقدر شرایط رو برام سخت نمی کردید.
هوفی کشید
_ به خانواده سلام برسون. کمک نیاز داشتی بگو.
_ ممنون. بله. خدانگهدار
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ی پارت خوب بذارین حداقل اینکه دو خط هم نمیشششههه😒
بابا میمردید یکم پارت میذاشتین خوب کممممهههه
آفرین دلارام تو قوی هستی آفرین👏👏👏