رمان دل دیوانه پسندم پارت 85

 

 

وحشت کرده بود.

اومد کنارم و با ترس گفت:

 

چی شده دختر

چرا اینجوری می کنی.

 

ولی من فقط هق می زدم و چیزی نمی گفتم.

 

بالاخره بعد از یکم گریه کردن به حرف اومدم که بیشتر از اون نگرانش نکنم.

 

با هق هق گفتم :

هی.. هیچی مامان.

خواب بد دیدم.

 

خواب بود خداروشکر… بر… برو بخواب.

_ خواب چی دیدی.

_ نمی خوام یاد آوری کنم.

 

هوفی کشید و گفت :

 

لا اله الا الله. نصف جون شدم.

الان برات دعا می خونم راحت بخوابی

 

_ مرسی مامان.

بغلش کردم.

حس کردم داره گریه می کنه.

 

ازش جدا شدم و گفتم : چی شد مامان؟

 

چرا گریه می کنی؟

_ دلم برات کبابه دختر

 

با اون حرفش منم باز گریم گرفت.

هرچی گریه می کردم خالی نمی شدم.

 

تا اینکه بابام اومد و ما رو تو اون حالت دید.

 

بیچاره اونم اول خیلی ترسید.

 

 

_ چتونه شما ها نصفه شبی. کسی مرده!

 

مادرم سعی کرد اونو آروم کنه. برا همین خودشو کنترل کرد و گفت :

 

چیزی نیست. برو بخواب. دلارام خواب بد دیده.

 

منم یاد یه چیزی افتادم دلم گرفت.

_ یاد چی؟

 

_ هیچی آقا. برو استراحت کن.

ببخش بیدارت کردیم.

 

هوفی کشید و گفت :

 

استغفرالله. نشستید نصفه شبی یه طوری گریه می کنید فکر کردم چه خبر بدی بهتون رسیده.

 

منم گفتم :

ببخشید بابا. نشد خودمو کنترل کنم.

 

دستی به صورتش کشید. طفلی خیلی ترسیده بود.

 

دیگه چیزی نگفت و با یه شب بخیر رفت.

 

بابا که رفت منم رو به مامانم گفتم :

مرسی که اومدی.

 

برو بگیر بخواب. غصه منم نخور.. من حالم خوبه. همه چی رو به راهه.

 

اونم آهی کشید. دستی به پاش کشید و یلند شد با شب بخیر رفت.

 

روی تخت دراز کشیدم. پتو رو کشیدم روم و توی خودم مچاله شدم

 

کاش همش یه خواب بود. کاش از بعد جدایی مون خواب بود.

 

 

 

****

تصمیم بر این شد که بریم بندر.

چون آب و هوا مناسب اونجا بود.

 

خیلی وقت هم بود که نرفته بودیم.

 

این شد که وسیله جمع کردیم.

و راه افتادیم توی جاده.

 

تمام سعیم بر این بود که تمام اتفاقات بد و خاطرات بد رو فراموش کنم

 

و فقط از سفر لذت ببرم.

 

هندزفری گذاشتم تو گوشم.

و زل زدم به جاده.

 

میشه گفت حس و حال خوبی بود. تونستم توی یه حال خوب غرق بشم.

 

و برای چند دقیقه هم که شده فکر و خیال نکنم.

 

نگران آینده نباشم. به عشق نافرجامم فکر نکنم.

 

بعد از چندین ساعت توی راه بودن، بالاخره رسیدیم.

 

توی بندر یه ویلا اجاره کردیم و رفتیم که استراحت کنیم.

 

همه خیلی خسته بودن.

بعد از چند ساعت استراحت کردن

 

و غذا خوردن از خونه زدیم بیرون.

 

راه افتادیم توی بازار بندر.

خیلی فضای صمیمی و خوبی داشت.

 

عاشق دست فروش هاش بودم.

4.6/5 - (41 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
yegane
yegane
4 ماه قبل

فاطمه خانم میش حالا ک بعضی از نویسنده ها پارت ها رو دور ب دور میزارن ی رمان جدید شروع کنین

yegane
yegane
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
4 ماه قبل

ممنون

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x